مرگ او، پایان جسارت بود...
در سالهای جوانی غرقه بودم در غفلتی از خودی و آشنا و فراری از خانه و خانواده روزگاری که حتی اخجل بودم از اینکه با پدرم- اما جماعت مسجد پاچنار – یا حتی مادر و خواهرانم که چادری بودند، همگام و همراه شوم. برای ما جوانان پس از شهریور 20، که محیط جنوب شهر برایمان (فناتیک) شده بود و زندگی در محلة اجدادی «اقلی»، سرک کشیدن به کلوپ احزاب و جریانات سیاسی وقت جاذبة خاصی داشت. علاوه بر دفتر حزب توده که دست تقدیر من و جلال را به درون آن کشانید، چند نوبتی گذر ما به کلوپ «باهماد آزادگان» که در حوالی خیابان حشمتالدوله بود، نیز افتاد. احمد کسروی بانی و اداره کننده آن جمع علیرغم گسترة دانستهها و برخورداری از حافظهای قوی، به غایت مستبد به رأی و انعطافناپذیر بود و بارها در برابر انتقادات حاضران کار را به مشاجره و لج و لجبازی میکشاند. کیش شخصیت و نوخواهیهای بیملاک او را با معتقدات دینی مردم درانداخت تا جایی که اهل ایمان تاب نیاوردند و پس از مباحثات و اتمام حجتهای فراوان او را در کاخ دادگستری از پای درآوردند. این رویداد نام گروهی را بر سر زبانها انداخت به نام «فدائیان اسلام»، و من از روی همان کنجکاوی دوران جوانی بدم نمیآمد که با ماهیت این جریان نوظهور بیشتر آشنا شوم اما نمیدانستم چگونه...
به فاصله یکسالی از این واقعه، یک روز حوالی ظهر، دقالباب منزل ما به صدا درآمد در را که گشودم، سیدی را دیدم لاغر اندام با چهرهای مهتابی و چشمانی نافذ که با اطمینان به نفس و صدایی بم و گیرا سراغ پدرم را گرفت او را به اتاق محضر پدر راهنمایی کردم- بیرونی منزل ما دو اتاق داشت که اتاق بزرگتر محضر پدرم بود و کوچکتر خلوتگاه من- هر چند که به درون آن نمیرفتم اما از دور میپائیدمشان و از ظواهر امر دریافتم که در گفت و گوهایشان تفاهمی نیافتهاند علیالخصوص هنگامی که به دیدارشان با یک خداحافظی سرد پایان دادند. کنجکاوی من برای سردرآوردن از ماوقع، با آمدن جلال و گفتو گوی کوتاهش با پدر پایان یافت: سید آمده بود تا از محل وجوهات شرعی برای خرید اسلحه و از میان برداشتن اهل طغیان کمک بگیرد، اما احتیاط فراوان پدر ناامیدش کرد...
به هر میزان که برخورد پدرم با این طیف سرد بود، پسر عم گرامم حضرت سید محمود طالقانی با آنان صمیمیت داشت. او دو نوبت در سختترین شرایط پیگرد، آنان را مخفی کرد. یکبار پس از زدن هژیر که نواب و یارانش را به «ورکش» طالقان فرستاد، و سپس در پاییز 34 در بحرانیترین شرایط که حتی دوستان چندینساله نیز ایشان روگردان بودند، آنها را در منزل خویش مخفی کرد که البته برایش عاری از عقوبت نبود.
تا جایی که به یاد دارم «جلال» آنان را دوست داشت، به خاطر جسارت و شجاعتی که در مواجهه با دستگاه حکومت از خود نشان میدادند. حضور در یک حزب یا جریان سیاسی هرگز برای او حجاب حق نشد، از همین روی نقشآفرینی در حزب توده مانع از آن نبود که شباهت نواب و یارانش را، با خود نبیند. همین آزادگی در سالهای بعد هم کار دستش داد، کاری به بزرگی لو دادن روشنفکران این مرز و بوم! که هنوز هم چوبش را میخورد...
صبح روز 27 دیماه که خبر اعدام نواب را از رادیو شنیدم، ناخودآگاه دانستم که جسارت در مواجهه با رژیم تا مدتها در نقطة پایان خویش خواهد ماند، حدسم نادرست نبود چرا که نزدیک به یک دهه طول کشید تا دلیر مردی بزرگ صلای اعتراض خویش را به سان نواب، بلند کند و البته بسیاری از آرزوهای او را جامةعمل پوشاند.