«روایت یک دستگیری،زندان وپیامدهای آن»درگفت وشنود با حضرت آیت الله العظمی ناصرمکارم شیرازی
مرجع عالیقدر حضرت آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی،از جمله نخستین چهره هایی است که درشب قیام تاریخی 15 خرداد 1342 دستگیر شد و به زندان شهربانی انتقال یافت. آن محفل به لحاظ حضور چهره هایی چون مرحومان شهید آیت الله مطهری، شهید آیت الله غفاری، حجت الاسلام والمسلمین فلسفی، حجت الاسلام والمسلمین شیخ عباسعلی اسلامی و... وزانت علمی و برنامه روزانه جالبی داشت. درگفت و شنود پیش روی، خاطرات آن دستگیری و زندان را از حضرت آیت الله مکارم جویا شده ایم. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب وعموم علاقمندان را به کارآید.
□ با تشکر از حضرتعالی که پذیرای این گفت وشنود شدید،لطفا درآغاز بفرمائید که برای نخستین بار، در چه مقطعی دستگیر و زندانی شدید؟ این دستگیری چرا وبه چه دلایلی اتفاق افتاد؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در مجموع سه بار به زندان رفتم که یک بار آن نسبتاً طولانی بود. بار اول قبل از رویداد 15 خرداد سال 1342 و به جرم تحریک مردم علیه رژیم بود. بار دوم -که طولانیترین دوره زندانم هم بود- در شب 15 خرداد1342 همراه با مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی و مرحوم آقای فلسفی دستگیر شدیم که یک ماه و نیم طول کشید و با هم آزاد شدیم. در این مدت در زندان قرنطینه شهربانی بودیم. اولین کسانی هم بودیم که ما را به آنجا بردند و بعد بهتدریج، افراد دیگری به ما اضافه شدند و هجده نفر شدیم. عدد هجده، شعار یک فرقه ضاله است و ما به شوخی میگفتیم: کاش یکی از ما کم یا به ما اضافه کنند که گرفتار این عدد نباشیم! بعد افراد دیگری را هم آوردند و نهایتاً 53 نفر شدیم که این عدد هم طبیعتاً گروه دیگری را تداعی میکرد! ظاهراً گریزی از اعداد تداعیگر نبود!
آقایان بنده را به عنوان ناظم انتخاب کردند تا برای نماز جماعت، سخنرانی و امثال اینها برنامهریزی منظمی داشته باشیم. بعد از مدتی هفت نفر دیگر هم آمدند و شدیم 60 نفر! جا بسیار تنگ بود و اگر حتی یک نفر دیگر را میآوردند، برای نشستن هم جا نداشتیم، لذا تصمیم گرفتیم راهروی زندان را هم اشغال کنیم! بعد بهتدریج افراد آزاد شدند و جا برای افراد دیگر باز شد. بازداشتگاه شهربانی بسیار کوچک بود و فقط یک اتاق و یک حیاط کوچک داشت! اواخر خرداد و هوا بسیار گرم بود و نمیشد زیاد در حیاط ماند و بهناچار همگی در همان اتاق کوچک جمع میشدیم. پشت این اتاق هم، اسلحهخانه شهربانی بود و مأموران شهربانی که میآمدند اسلحه بردارند صدایشان را میشنیدیم که شکایت میکردند: مأموران شهربانی بلد نیستند درست تیراندازی کنند، چون قرار است با هر تیر یک نفر از پا در بیاید و اینها درست تیر نمیزنند و فشنگها را حرام میکنند!
□لطفا به علت این دستگیری ها اشاره بفرمائید؟ظاهرا به علت سخنرانی های محرم سال 1342دستگیر شدید؟
بله،بنده در دهه عاشورا در مسجد هدایت تهران منبر رفتم و سخنرانی بسیار تندی ایراد کردم که به سبب آن، فردای آن روز مسجد را بستند و رژیم هم روی بنده حساسیت خاصی پیدا کرد. قصد داشتم به امامزاده قاسم بروم که ناگهان یک ماشین جیپ ارتشی ماشین ما را متوقف کرد و دو مأمور پایین آمدند و مرا دستگیر کردند و به کلانتری دربند بردند. در آنجا قرار شد رئیس کلانتری همراه چند پاسبان مرا ببرند و به زندان شهربانی تحویل بدهند. موقعی که سوار ماشین شدیم، رئیس کلانتری به من گفت: اعلامیهها را دور بریزم و خودش هم در میانه راه پیاده میشود و به خانوادهام خبر میدهد که مرا دستگیر کردهاند!
□واقعاً میخواست این کار را بکند یا برای شما دام پهن کرده بود؟
نه، واقعاً آدم شریفی بود و این کار را کرد. موقعی که او از ماشین پیاده شد، دو پاسبانی که در ماشین نشسته بودند، شروع به گله و شکایت کردند که: «عاقبت ما را ببین که از عاقبت شمر و یزید هم بدتر شده است. عاشوراست و همه به مجالس عزاداری رفتهاند، آن وقت ما داریم وعاظ و علما را به زندان میبریم. مرده شوی این نانی را ببرند که ما میخوریم!». همان جا احساس کردم وقتی مأموران رژیم اینطور حرف میزنند، معلوم است رژیم کاملاً از درون در حال پاشیدن است.
□از برنامههای زندان شهربانی بفرمایید. این برنامه ها چگونه تنظیم شدند وچه نتایجی داشتند؟
دو سه روزاولی که آنجا بودم، ائمه جماعات تهران را دستگیر کردند و آوردند و تعدادمان به 53 نفر رسید. در زندان برنامه نماز جماعت داشتیم و مرحوم اثنی عشری صاحب تفسیر اثنی عشری، امام جماعت بودند. ایشان به غذای زندان لب نمیزدند و ما هر چه اصرار میکردیم، ایشان زیر بار نمیرفتند. یک بار لای روزنامه برایشان نان و خرما آوردند و ایشان تا مدتها فقط همان را میخوردند. بعد که ایشان آزاد شدند، مرحوم آقای آقاعزالدین زنجانی امامت نماز جماعت را به عهده گرفتند. صبح و عصر هم برنامه سخنرانی داشتیم که در این زمینه مرحوم آقای فلسفی میداندار بودند.
□درآن زندان،جمعی از علما گرد هم آمده بودند. قطعاً بحثهای جالبی هم مطرح میشدند. خاطرهای در این باره دارید؟
نکته جالبی که یادم هست، این است که هر وقت ما بحث میکردیم، مأموران شهربانی میآمدند و پشت پنجرهها میایستادند و با دقت گوش میدادند، تا اینکه رؤسای شهربانی از این ماجرا باخبر شدند و دستور دادند همه پنجرهها را تیغه کنند و راه نور و هوا بسته شد! همیشه به شوخی میگفتم: «اگر بحث نمیکردیم، پنجرهها را تیغه نمیکردند و راه هوا و نور بسته نمیشد!».یادم هست یک بار در باره اصول اخلاق بحث شد. موضوع این بود که قدما معتقدند دامنه اخلاق بین حد افراط و تفریط است. بعضیها هم معتقدند برخی چیزها هر قدر هم که زیاد شوند، باز در دامنه اخلاق قرار میگیرند. من این نظریه را میپسندیدم و مرحوم مطهری نظریه اولی را میپسندید. به هرحال بحثهای بسیار مفید و جالبی مطرح میشدند.
خاطره جالبی که از آن روزها به یاد دارم این است که دائماً این شایعه پخش میشد که: قرار است ما را اعدام کنند! بر همین اساس بعضیها وصیت میکردند، از جمله مرحوم شیخ عباسعلی اسلامی که رئیس جامعه تعلیمات اسلامی و عالم محترمی بودند. ایشان مرا وصی خود قرار داد و دیدم کل دارایی ایشان یک خانه است و یک ماشین!
□چگونه روحیه خود را در آن فضای دلگیر حفظ میکردید؟ ظاهرا قبل ازآن،تجربه ای به این شدت وحدت نداشتید؟
بعضی از دوستان سعی میکردند با خواندن نماز شب روحیه خود را حفظ کنند. جوانترها، در همان حیاط کوچک پیادهروی میکردند. آنها با جوراب توپ والیبال درست کرده و در حیاط طناب بسته بودند و والیبال بازی میکردند. آن روزها روزنامه توفیق مطلبی چاپ کرده و شعر جالبی را نوشته بود که: «گفتی که نان ارزان شود، کو نان ارزانت و...» ما امثال این اشعار را تکرار میکردیم و سعی داشتیم با خنده و شوخی، شرایط دشوار زندان را برای یکدیگر آسانتر کنیم. مأموران شهربانی با تعجب نگاهمان میکردند و میگفتند: «چه به اینها خوش میگذرد! انگار نه انگار که در زندان هستند!»نوشتن خاطرات و یادداشتها هم کمک خوبی بود. البته همه آنها را از ما گرفتند، ولی بعد از انقلاب شنیدم پیدا شدهاند و قرار است چاپ شوند.
□آیا شما را در زندان آزار و اذیتی هم کردند؟
نه واقعاً. حتی موقع بازجویی هم اذیت نکردند. قصد آنها از دستگیری ما این بود که در ایام محرم بیرون نباشیم و روشنگری نکنیم. خبر داشتن از اخبار، خیلی برایمان مهم بود. کسانی که برای ما غذا میآوردند، اخبار را در شیشههای کوچکی میگذاشتند و شیشهها را وسط سوپ یا آبگوشت میانداختند و به این ترتیب از وضعیت بیرون باخبر میشدیم! فقط یک بار در مورد اعلامیهای، مرا با مرحوم بهادران مواجهه دادند و نگران شدم که این در طرز نوشتنم معلوم شد. آنها گفتند: همین که نگران هستی، نشان میدهد از منبع اعلامیه خبر داری! من هم سعی کردم به خود مسلط شوم و گفتم: «دارید تهمت میزنید و طبیعی است ناراحت شوم،درچنین شرایطی همه ناراحت می شوند.
□یاد و خاطره آن روزها در شما چه احساسی را ایجاد میکند؟
احساس بسیار خوبی است، چون جمع مفید و سازندهای بود و جلسات سازندهای داشتیم. انسان در شرایط زندان ساخته میشود و همراهان و همرزمان خود را بهتر میشناسد. برخی بیتابی میکردند، اما عدهای با اراده و مقاوم بودند. بنده در تبعیدگاهها بیشتر اذیت میشدم، چون در معرض خطرات زیادی بودیم. خاطره جالبی هم که از زندان دارم این است که میخواستند پلاک زندانیها را به گردنم بیندازند و عکس بگیرند که بنده زیر بار نرفتم و گفتم: نهایتاً رضایت میدهم پلاک را در دستم بگیرم!
□آیا پرونده ساواک خود را دیدهاید؟
بله، بعد از انقلاب مردم ساواک شیراز را به تصرف در آوردند و پروندهها را به خیابان ریختند. فردی پروندهام را پیدا کرده بود و برایم فرستاد. از مرکز اسناد هم چند پاکت سند برایم فرستادند.
□و سخن آخر؟
من فکر میکنم که تبدیل کمیته مشترک به موزه عبرت کار بسیار شایستهای است، زیرا نسلهایی که پس از انقلاب به دنیا آمدهاند باید بدانند بر مبارزان و مردم در رژیم ستمشاهی چه گذشته است تا قدر انقلاب را بیشتر بدانند.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.