□زندگی سیاسی شما با زندگی همسرتان آقای مهدی غیوران گره خورده است، لذا به عنوان سئوال، اشارهای به نحوه آشناییتان با ایشان -که منجر به ازدواج تان شد- داشته باشید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.من دردوران نوجوانی بسیار اهل مطالعه و کتابخوان بودم و آرزو داشتم با یک نویسنده یا شاعر ازدواج کنم، چون همیشه این طبقه را از نظر اجتماعی، آگاهتر از دیگران میدانستم.
□آقای غیوران شاعر بودند یا نویسنده؟
هیچکدام، اما دریای محبت و کوه اراده بود و دلی سرشار از شور عدالتخواهی و مبارزه با بیعدالتی و کمک به محرومان داشت و بدون ذرهای تظاهر و عمیقاً، از اینکه بخش اعظم اجتماع از حداقل حقوق انسانی محروم بودند، رنج میکشید. اینها فضایلی بودند که برایم بسیار ارزش داشتند. ایشان فوقالعاده باهوش و مدبر بود و برای انجام کار خیر و کمک به دردمندان، حتی لحظهای درنگ نمیکرد.
□غیر از ویژگیهایی که برشمردید،تاهم اینک کدام ویژگی را در ایشان بسیار بارز میبینید؟
تطابق کامل حرف و عمل. آقای غیوران حرفی را نمیزند، مگر اینکه خودش به تمامی به آن پایبند باشد و عمل کند، به همین دلیل میتوان کاملاً به او اعتماد کرد. وقتی این ویژگیها را در ایشان دیدم، لحظهای تردید نکردم و همین که برای خواستگاریم آمدند، بلافاصله قبول کردم و همواره از اینکه چنین تصمیم درستی گرفتم، سرافراز و خوشبخت بودهام.
□چه کسی شما را به خانواده ایشان معرفی کرد؟
خواهرهای آقای غیوران نزد مادرم، عربی و قرآن میخواندند و آنها مرا به ایشان معرفی کردند. تقریباً مطمئن بودم خانوادهام هم به این وصلت راضی هستند، چون آقای غیوران واقعاً با شخصیت بود و افراد خانوادهام، بسیار برای ایشان احترام قایل بودند. مادرم هم زن بسیار باتجربه، مدیر و مدبری بود و آدمها را با یکی دو برخورد میشناخت و نظر مثبتی نسبت به آقای غیوران داشت.
□از نظر شما که سالیان سال با همدلی در کنار همسرتان زندگی کرده و فراز و نشیبهای حیرتانگیزی را همراه ایشان از سر گذراندهاید، عشق چه معنایی دارد؟
عشق حاصل شناخت عمیق و واقعی است و شناخت در همین فراز و نشیبها حاصل میشود. انسانها تا در کنار هم تجربههای سنگینی را از سر نگذرانند، نمیتوانند به میزان همدلی و همراهی یکدیگر پی ببرند. وقتی شناخت حاصل شد، انسان میتواند ادعا کند کسی را واقعاً دوست دارد یاندارد. ادعاهای بدون شناخت، مثل کف روی آب هستند و با اولین مشکل و ناملایماتی که در زندگی پیش میآیند، از بین میروند. به اعتقاد من همین شناخت صحیح من و آقای غیوران از یکدیگر بود که به علاقه عمیقی منجر شد و حاصل آن هم این بود که با اینکه از فرزندانمان دور بودیم و آنها میدانستند پدر و مادرشان در چه شرایط دشواری به سر میبرند، در پرتو این عشق، الحمدلله دچار انحراف نشدند و بچههای خوبی از کار در آمدند.
□شرایط دشوار زندان و شکنجهها را چگونه تاب میآوردید؟
با تمام فشارهای روحی و روانی سنگینی که روی من و آقای غیوران بود، وقتی میدیدم ایشان با چه رشادت و شجاعتی بدترین شکنجهها را تاب میآورد و دم نمیزند، به خود میبالیدم و از مشاهده مقاومت مبارزین در برابر مزدوران رژیم، شادی و نشاطی را تجربه میکردم که بعدها هرگز برایم تکرار نشد. یک بار که شکنجههای آرش شکنجهگر وحشی جانم را به لبم رسانده بود...
□چه سالی؟
سال 1353 یا 1354 و اوج فشار رژیم بر زندانیان سیاسی بود. یادم هست واقعاً داشتم از پا در میآمدم که خدا خواست و آرش برای تضعیف روحیهام گفت: آقای غیوران را زیر بار بدترین کتکها و شکنجهها گرفته و حتی دستگاه شکنجه جدیدی را که از اسرائیل آورده روی ایشان امتحان کردهاند، اما ایشان کلمهای حرف نزده است! در آن لحظه بود که احساس کردم قادرم هر شکنجه و آزاری را تحمل کنم و حسابی ترسم ریخت! آن نوع شادی چیزی نیست که بشود توصیف کرد و فقط کسانی معنی آن را درک میکنند که در چنان شرایطی قرار بگیرند.
□چند فرزند دارید؟
یک دختر و سه پسر. پسر دوم ما میخواست پزشکی بخواند که جنگ شروع شد و به جبهه رفت و در سال 1366 در شلمچه شهید شد.
□آن سالهای پر از رنج و اضطراب را با چه نیرویی از سر گذراندید و تحمل کردید؟
خانوادهام فارغ از مسائل سیاسی نبودند. مادرم به فداییان اسلام علاقه بسیاری داشت و مغازه نجاری شهید خلیل طهماسبی در کوچه ما بود و هر بار که میخواستم بروم و از جلوی مغازه ایشان رد میشدم، دلم میخواست سئوالات زیادی را از ایشان بپرسم. بنابراین فضای خانه ما آمیخته با مسائل و آگاهیهای سیاسی بود. بعد از ازدواج به آقای غیوران، شجاعت ایشان برایم دلگرمی بزرگی بود. یادم نمیآید زجر کشیده باشم، فقط اوایل که ایشان به سفر میرفت، بهشدت نگران و غمگین میشدم، ولی کمکم متوجه شدم به این شکل هیچ کمکی نمیتوانم بکنم و وابستگی ازاین نوع، برای زندگی ما سمّ مهلکی است. وقتی بهتدریج خودم هم در فعالیتهای سیاسی نقش پیدا کردم، حواسم جمعتر شد و نگرانیهایم کمتر شدند. البته آقای غیوران سعی میکرد اطلاعاتم در باره افرادی که با آنها در تماس بود و یا اطلاعاتی که راجع به برنامهها و فعالیتهایشان رد و بدل میشد،در حداقل باشد که اگر دستگیر شد و ساواک مرا تحت فشار قرار داد، نتواند سرنخها را پیدا کند. اوایل از این رفتار آقای غیوران سر در نمیآوردم، ولی بعدها که دستگیر شدم و به زندان افتادم، متوجه شدم چقدر شیوه درستی بوده است.
□چگونه حرفهایتان را هماهنگ میکردید که در بازجوییها چیزی لو نرود؟
آقای غیوران حتی مراقب جزئیات هم بود. ما دخترمان را برای کلاس آمادگی، در مدرسه رفاه ثبتنام کرده بودیم. آقای غیوران به من گفته بود: مینیبوسهای مدرسه رفاه به اسم ایشان هست، ولی در واقع متعلق به مدرسه است. روزی که ما را دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند، یکی از سئوالاتی که بازجو از من پرسید، این بود که: شما دم از این میزنید امکانات و پول ندارید، پس شوهرت چطور توانسته است برای مدرسه دخترتان سیزده مینیبوس بخرد؟ بلافاصله گفتم: مینیبوسها فقط به اسم آقای غیوران است، وگرنه متعلق به مدرسه است... آقای غیوران هم دقیقاً همین جواب را داده بود و قضیه ختم به خیر شد. همیشه قبل از هر اتفاقی، حرفهایمان را با هم یکی میکردیم و تصمیم میگرفتیم چه بگوییم که بازجوها سوء استفاده نکنند.
در سال 1353 که سازمان مجاهدین سرهنگ زندیپور رئیس کمیته مشترک را کشت، قرار بود صمدیه لباف و محسن خاموشی بعد از انجام عملیات، دو سه بار ماشین عوض کنند که ساواک نتواند آنها را بگیرد. در آخرین ماشین، من و آقای غیوران بودیم. یک نفر زیر شکنجه میگوید: در آخرین ماشین، غیوران و همسرش هم بودند. آقای غیوران را دستگیر کردند و بردند و مطلع شدم که به سراغ من هم خواهند آمد. خانه را حسابی آب و جارو کردم، یعنی از چیزی خبر ندارم! آنها آمدند و مرا به کمیته مشترک بردند و در آنجا گفتند:تو همراه شوهرت در ماشین بودی، مأموریت شما چه بود؟ بلافاصله شروع به داد و فریاد کردم که:« پس غیوران که شبها دیر به خانه میآید، سرش جای دیگری گرم است. این خانم چه کسی است؟». هر چه آقای غیوران قسم و آیه خورد که پای زن دیگری در میان نیست، کوتاه نیامدم و بیشتر سر و صدا کردم! بازجوها از دیدن این مشاجره کیف میکردند و میخندیدند و به آقای غیوران میگفتند: حالا اگر خیلی شجاعی، جواب زنت را بده! من فریاد میزدم و میگفتم:« حیف از عمری که پای تو هدر دادم، حیف!» عضدی- که از شکنجهگرهای قهار کمیته مشترک بود- حسابی گول این نمایشم را خورد و دستور داد مرا به خانه برگردانند! از این نوع اتفاقات هیچوقت در کمیته مشترک و ساواک نمیافتاد. این هم خواست خدا بود که خام شدند و تصور کردند زن سادهلوحی هستم که گیر یک مرد سیاسی پیچیده افتادهام. دو سه روزی هم در خانه ما بودند و در کمال بیخبری و سادهلوحی، از آنها پذیرایی کردم و از آنها خواستم من و فرزندانم را بیسرپرست نکنند و به شوهرم کاری نداشته باشند. آنها بعد از دو سه روز خیالشان از بابتم راحت شد و رفتند!
□پس آنقدرها که ادعا میشد باهوش نبودند. اینطور نیست؟
چرا باهوش بودند، ولی ما باهوشتر بودیم! بهقدری نقش خود را خوب بازی کردم که خودم هم داشت کمکم باورم میشد! حتی پشت تلفن هم که به هر کسی زنگ میزدم از آقای غیوران گلایه میکردم: پای زن دیگری در زندگیش باز شده است! خود آقای غیوران را هم -که گاهی اجازه میدادند به خانه تلفن بزند که شاید از حرفهای ما چیزی دستگیرشان شود- با تکرار جمله «بگو آن زن چه کسی بود؟» بیچاره کرده بودم!
□شما در سال 1354 و پس از آنکه وحید افراخته خیانت کرد و همه چیز را لو داد دستگیر شدید. از آن روزها برایمان بگویید؟
بله، این بار دیگر نمیتوانستم ادای یک زن سادهلوح را در بیاورم، چون مأموران ساواک از همه چیز خبر داشتند. روزهای وحشتناکی بودند، مخصوصاً صدای فریاد افرادی که شکنجه میشدند، بیش از هر چیز دیگری عذابآور بود. آقای غیوران، آن روزها در اثر شکنجه و شوک الکتریکی به حالت اغما رفته و فلج شده بود و کسی امیدی به زنده ماندن ایشان نداشت! یک شب که آرش با کابل به جانم افتاده بود، گفت: آقای غیوران بدون اینکه اطلاعاتی را لو بدهد، از دنیا رفته است! انسان همیشه از مرگ عزیزانش متأثر میشود، مخصوصاً آقای غیوران که برایم از هر کس دیگری در دنیا عزیزتر بود، اما از تصور اینکه از شکنجههای وحشیانه آنها راحت شده و کسی را هم لو نداده است، بهقدری خوشحال شدم که دیگر دردی را احساس نکردم! در آن لحظات هولناک، فقط ذکر و یاد خدا بود که مرا آرام میکرد. همیشه سوره انشراح را میخواندم و آرامش عجیبی به من میداد.
□و سخن آخر؟
رنج و مصیبت و حتی شکنجه را نوع نگرش انسان به زندگی و وظایفی که به عهده دارد تعیین میکند. اگر انسان آرمان مقدسی داشته باشد، هر رنجی شیرین است.
□با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.