«حسین شریعتمداری»چهره نامدار عرصه مطبوعات وسیاست کشورمان،از مبارزان پرسابقه انقلاب است که درسالیان آغازین دهه 50 دستگبیر وبه حبس ابد محکوم شد.او به دلیل تسلط به زبان انگلیسی،با ماموران سازمان های غیرایرانی حقوق بشر نیز به گفت وگو نشست که البته نتیجه ای محسوس درپی نداشت.وی درگفت وشنودی که در پیش دارید،به بیان خاطراتی از دوران حضور خود در زندان پرداخته است.
□جنابعالی فعالیتهای مبارزاتی خود را از کجا شروع کردید و نحوه فعالیت شما به چه شکل بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم.با تشکر از جنابعالی،مبارزات ما از دوران دانشگاه شروع شد. در آنجا دانشجویان مذهبی را نشان میکردیم و برایشان درمنطقه کنار دریاچه در دماوند، جلساتی را تشکیل میدادیم . آنها را به هزینه خودمان برای سه چهار روز به آنجا میبردیم و در باره مسائل اعتقادی با آنها بحث و گفتوگو میکردیم. اغلب هم از افراد صاحبنظری مثل: شهید دکتر باهنر، شهید هاشمینژاد، شهید شرافت، آیتالله امامی کاشانی، آیتالله هاشمی رفسنجانی و... دعوت میکردیم که بیایند و برای دانشجویان صحبت کنند. چند بار هم ساواک مرا برای تشکیل این جلسات احضار و بازداشت کرد.
□در دهههای 40 و 50 گروههای چپ بهشدت در دانشگاهها فعال بودند. نحوه برخورد شما با آنها چگونه بود؟
ما مارکسیسم را خیلی بهتر از خود آنها بلد بودیم و به همین دلیل به آنها میگفتیم: جوجه مارکسیست! درمواجهه با آنها مشکلی نداشتیم.
□ظاهراً سازمان مجاهدین خلق هم به شما پیشنهاد همکاری داد. قضیه از چه قرار بود؟
من سعید محسن را دورادور میشناختم. در سال 1350 فردی از طرف او نزدم آمد و از من خواست برای تشکیلاتی که در حال شکلگیری است و به عنوان یکی از اعضای هسته اولیه، با آنها همکاری کنم. علتش هم همان جلسات منظمی بود که از بچههای مذهبی تشکیل داده بودیم. از آنها پرسیدم: آیا در هنگام ترور یا بمبگذاری که عدهای جان خود را از دست میدهند، با اذن مرجع تقلید کار میکنند؟... و دیدم آنها اساساً به چنین اصولی اعتقاد ندارند. آنها به من گفتند: قرار است چند نفر از اعضا به نجف بروند و با امام صحبت کنند و واقعاً همین کار را هم کردند و تراب حقشناس و حسین روحانی نزد امام(ره) رفتند. امام پس از چند روز گفتوگو با آنها، گفتند: بیهوده جان خود و دیگران را به خطر نیندازند و کلاً خط مشی آنان را قبول نکردند. البته هدف آنها گرفتن تأیید امام برای بقای خودشان بود، وگرنه ابداً اعتقادی به گرفتن فتوا برای انجام کارهایشان نداشتند.
بعدها که فعالیت خود را شروع و جزواتی را تهیه کردند، جزوه اقتصادشان را برایم فرستادند که نظر بدهم. به آنها گفتم:« آیات و روایات را به زور به دیدگاههای مارکسیسم وصل کردهاند و محتویات این جزوه ربطی به اسلام ندارد». البته اعضای اولیه سازمان مجاهدین بچههای مخلص و خوبی بودند، ولی افکار التقاطی، به مرور زمان کار دست سازمان داد و عاقبتی را که همه میدانیم پیدا کردند.
□چه شد که دستگیر شدید؟
ما در انتشاراتی آذر- که روبروی دانشگاه تهران بود- و مرتضی عظیمی آن را اداره میکرد، همراه با دانشجویان مسلمان و با هدایت شهید شرافت -که مبارز شجاعی بود و دائماً هم تبعید میشد- جلساتی را تشکیل میدادیم و در باره دیدگاههای حضرت امام بحث و رساله امام و کتابهای جلد سفید را رد و بدل میکردیم.
□کتابهای جلد سفید؟
بله، کتابهای ممنوع بودند که هیچ آرم و نشانهای نداشتند و آقای عظیمی آنها را به ما میداد. در آن شرایط، عده زیادی به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه مبارزه با رژیم شاه، مارکسیسم است. شهید شرافت در این جلسات مطرح میکرد که تنها راه نجات، پیروی از خط امام خمینی است و راههای دیگر انحرافی هستند.
یکی از دلایل دستگیری ام، شرکت در این جلسات بود و دلیل دیگر این بود که دانشجوی پزشکی بودم و یکی از مبارزین به نام محمد شاهکرمی تیر خورده بود و در آن شرایط نمیشد او را به بیمارستان برد. او بعدها به همراه محمود اشجع، از مجاهدین جدا شد و خودش گروه مسلحانهای را تشکیل داد و در یک درگیری خیابانی هم شهید شد. آنها پزشکی را میخواستند که بیاید و گلوله را از پای شاهکرمی در بیاورد. من دکتر خسرو صادقی تهرانی را -که پزشک متدین و باسوادی بود- میشناختم و از او خواستم این کار را بکند. او هم قبول کرد و با رعایت موارد امنیتی و دشوار، بالای سر بیمار رفت و بعد از معاینه متوجه شد گلوله خیلی عمیق فرو رفته است و امکان عمل جراحی در خانه وجود ندارد، ولی به هر شکلی که بود خونریزی را بند آورد و مداواهای اولیه را انجام داد.
دکتر صادقی با افسر ارتشی در خرمآباد آشنا بود. یک روز به من گفت: این افسر گفته: سه اسلحه را بلند کرده است و میخواهد به انقلابیون برساند! به دکتر گفتم: ابداً در اینگونه موارد به کسی اعتماد نکند... و قصد داشتم دکتر را از اینگونه دامها حفظ کنم. دکتر هم قبول کرد و ماجرا تمام شد. ظاهراً آقای لاهوتی بیمار دکتر صادقی بود و دکتر هم میدانست او روحانی مبارزی است و همین پیشنهاد را به او میدهد. آقای لاهوتی هم میگوید: اسلحهها را بگیر! در این موقع کادر مرکزی مجاهدین دستگیر شدند و مخصوصاً وحید افراخته و محسن خاموشی، در دادن اطلاعات به ساواک کم نگذاشتند و همه رابطه ها، از جمله رابطه آقای لاهوتی و دکتر صادقی را لو دادند . دکتر دستگیر و شکنجه شد، منتهی چون واقعاً از چیزی خبر نداشت و آدم متدین و خوبی هم بود ، توانست شکنجهها را تحمل کند. در این جریانات ماجرای تیر خوردن شاهکرمی هم لو رفت. خانه ما در محله آبمنگل بود. یک روز بعد از ظهر، مأمورین در خانه ما ریختند و همه جا را زیر و رو کردند، اما خوشبختانه نتوانستند جزوهای را که اگر میگرفتند، مدرک خوبی برای آنها بود، پیدا کنند. شماره تلفنهای مهمی را هم که داشتم، مخفیانه به دست یکی از اعضای خانواده دادم و به او فهماندم به چند نفر خبر دستگیری مرا بدهد. مرا به حبس ابد محکوم کردند.
□شما همواره به عملکرد نهادهای حقوق بشر انتقاد داشتهاید. این نهادها در آن دوران در برابر کارهای ساواک چه میکردند؟
درآن زمان ادعا می شد که نهادهای حقوق بشر، نظارتی بر رفتار ساواک و رژیم شاه دارد که البته این امر از اساس وبنیاد، شوخی محض بود و کسی از زندانیان سیاسی امیدی به آنها نداشت. گاهی اتحادیه انجمنهای اسلامی در باره دستگیریها و شکنجههای قرون وسطایی رژیم شاه گزارشهایی تهیه و به نهادهای حقوق بشری ارائه میداد، ولی بدیهی بود تأثیری نداشتند، چون رژیم شاه مورد حمایت غربیها بود. یادم هست وقتی مرا بعد از شش ماه از کمیته مشترک به زندان عمومی بردند تا نوبت دادگاهم شود، رسولی به من گفت: «تو چه خیال کردی؟ امریکا که قدرت اول دنیاست از ما حمایت میکند، امریکا به اعلیحضرت احتیاج دارد، دهان روسها را هم با ذوب آهن بستیم، پشتیبان شما کیست؟ ما همه گروهها را دستگیر کرده و تشکیلاتشان را به هم ریختهایم، فقط یک نفر مانده و آن هم خمینی است که کاری از دستش برنمیآید و یک عده آدم مرتجع چه کار میتوانند بکنند؟ شما عقل ندارید که دلتان را به چنین چیزهایی خوش کردهاید!»
در مورد کارکرد نهادهای حقوق بشری،این را هم باید اضافه کنم که در سال 1356 ،عدهای خارجی به بندهای 4، 5 و 6 زندان قصر -که محکومین بالای ده سال در آنجا بودند- آمدند. البته یک ماه قبل از آمدن صلیب سرخیها، ما را به بهانه رعایت بهداشت معاینه کردند که ببینند آثار شکنجه در بدن کسی هست یا نه؟ موقعی که آنها آمدند، از آنها خواستیم عذر چند نفر را بخواهند تا بتوانیم حرفهایمان را بزنیم! در میان جمع، فقط من زبان میدانستم و نقش مترجم را به عهده گرفتم. آنها به ما گفتند: شاه از آنها خواسته است در باره مسائل بهداشتی، غذای سالم، کتاب و ملاقات به او گزارش و پیشنهاد بدهند، اما میخواستیم آنها از شاه بپرسند: علت دستگیری و شکنجه ما چیست؟ که گفتند: چنین اختیاری را ندارند! عدهای گفتند: باید سکوت کنیم، ولی برخی معتقد بودند شاید در بین آنها کسی باشد که در خارج کشور، از وضعیت ما حرف بزند و حرف ما را به گوش مردم دنیا برساند. با این نظر موافقت شد و ما هر چه که میدانستیم در باره شکنجه و افرادی که زیر شکنجه شهید شده بودند و وضعیت بازجوییها و دادگاهها را برایشان تعریف کردیم. وقتی آنها رفتند، عدهای از ما را به کمیته مشترک برگرداندند و رسولی گفت: معلوم میشود تو زبان ارمنی هم بلدی، چون برای خارجیها بلبل زبانی کردی!
درنهایت فایده این بازدید این شد که گفتند نخود، لوبیا و عدس را خودمان پاک کنیم که دیگر سنگ نداشته باشد! چند بار اعتصاب غذا کردیم و حسابی کتک خوردیم و بالاخره قرار شد دو ماه سرپرست آشپزخانه از ما باشد و دو ماه از مارکسیستها! نوبت بعد که نمایندگان صلیب سرخ آمدند، کلاً آنها را بایکوت کردیم! البته در بین آنها یک فرد سوئدی بود که میگفت: وضعیت خیلی بدتر از چیزی است که قبلاً تصور میکرد و غرب کاملاً از شاه حمایت میکند!
□با شروع انقلاب، چه تغییراتی در زندان ایجاد شد؟
تغییرات حیرتآور! آنقدر که میشود گفت ماجرای نه ماه انقلاب، به اندازه ده دوازده سال تغییر ایجاد کرد. حوادث بهقدری پشت سر هم و متراکم اتفاق میافتادند که هیچکسی نمیتوانست تحلیل درستی بدهد. مأموران زندان حسابی جا زده بودند و بعضی از آنها آشکارا اعلام میکردند: با رفتارهای رژیم موافق نیستند! در آن ایام کارتر با شعار حقوق بشر به میدان آمد و بارها در صحبتهایش روی این موضوع تأکید کرد، ولی فاجعه 17 شهریور و کشتارهای وسیع در دوره او اتفاق افتادند. شاه آنقدر هم هوش نداشت که ظاهراً هم که شده، قوانین حقوق بشر را رعایت کند و با شدت و وسعت بخشیدن به کشتارها، سقوط خود را تسریع نکند. حقوق بشر کارتر نبود که زندانیها را از شکنجه رها کرد، بلکه یکی از تأثیرات انقلاب به رهبری حضرت امام بود.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.