«شهید آیت الله فضل الله محلاتی در قامت یک پدر-۲» در گفت وشنود با محمود مهدیزاده محلاتی
نام شهید آیت الله حاج شیخ فضل الله محلاتی برای مجموعه انقلابیون به ویژه نسل اول پاسداران انقلاب اسلامی،خاطره انگیز والهام بخش است.ایمان وانگیزه ونیز شور خدمت،از جمله خصالی بود که بیش از هرچیز درآن روحانی مبارز نمود داشت.درسالروز شهادت آن بزرگوار ودرتکریم یادونام او،با فرزندش جناب محمود مهدیزاده محلاتی گفت وشنودی انجام داده ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
احمدرضا صدری
□ به عنوان نخستین سوال،درآغاز بفرمائید که پدر بزرگوارتان را بیشتر با چه ویژگیهایی به یاد میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شخصیت و زندگی مرحوم پدرم، از جنبههای مختلف قابل بررسی، تأمل و شایسته الگوبرداری است. در واقع ایشان جمع اضداد بودند که همین ویژگی به شخصیت ایشان جذابیت فوقالعادهای میداد.
یکی از ویژگیهای برجسته مرحوم پدر، مردمداری و اشتیاق خارقالعاده ایشان به خدمت و کمکرسانی به مردم بود. ایشان در دوران قبل از انقلاب در کنار مشغلههای فراوانشان، عادت داشتند هر روز ظهر یا قبل از نماز- که اتوبوسی از محلات به قم میآمد- به گاراژ بروند و ببینند آیا از همشهریهایشان، کسی هست که در قم کسی یا جا و مکانی نداشته باشد، یا نیاز به پزشک یا مشکل اداری داشته باشد و به او کمک کنند. این ویژگی مرحوم پدر، تا آخر عمر شریفشان ادامه داشت. هر هفته دو سه نفر از محلات به خانه ما میآمدند و مشکلاتشان را با ایشان مطرح میکردند. حتی زمانی که دیگر ایشان نماینده مجلس نبودند و دیگران نماینده بودند، باز مردم محلات به خانه ما میآمدند!سالها از شهادت مرحوم پدر میگذرد، ولی وقتی به محلات میروید،می بینید که عکس ایشان در اکثر خانهها و مغازهها هست! مردم به خاطر تواضع، مردمداری و عشق به خدمت، به ایشان ارادت بسیار داشتند و دارند.
□ به اساتید و مدارج تحصیلی شهید محلاتی اشاره کنید؟
مرحوم پدر تحصیل حوزوی را در سنین پایینی شروع میکنند و به همین دلیل، هنوز 21 سال بیشتر نداشتند که طی حکمی از سوی آیتالله بروجردی، برای تبلیغ به تبریز اعزام میشوند. همین موضوع نشان میدهد ایشان فرد شاخصی بودهاند، چون نماینده آیتالله بروجردی قطعاً باید دارای شایستگیها و ویژگیهای خاصی میبود.
□ به نظر شما چه عواملی موجب این توفیقات شده بودند؟
ایشان در حوزه،حضور جدی و فعال داشت و در کسب علوم دینی، ممارست و پشتکار شایان توجهی نشان میداد. مرحوم پدر، شاگرد حضرت امام و علامه طباطبایی بودند و به مرحوم آیتالله سید محمدتقی خوانساری، فوقالعاده علاقه داشتند. مرحوم پدر در عین حال که در درس بسیار موفق بودند، همزمان به فعالیتهای اجتماعی نیز میپرداختند، از جمله زمانی که قرار شد جنازه رضاخان را در قم دفن کنند، با سه چهار نفر قرار میگذارند در مدرسه فیضیه روی آن سکوی معروف، بروند و ذهن مردم را روشن کنند که جلوی این کار را بگیرند و طلبهها را هم تهییج کنند تا مانع از خاکسپاری جنازه رضاشاه در قم شوند. قرار میگذارند وقتی یک نفرشان از سکو بالا میرود و او را پایین میکشند، بلافاصله یک نفر دیگر بالا برود و به روشنگری بپردازد. مرحوم پدر هم در صف نوبت بودهاند. همین مسئله نشان میدهد ایشان با وجود سن کم، جزو افراد شاخص حوزه بودهاند.
□ ایشان در آن دوره،با کدامیک از علما و مراجع ارتباط بیشتری داشتند؟
ایشان علاقه زیادی به حضرت امام داشتند.علاوه بر این، با آیتالله سید محمد تقی خوانساری و آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی در مسیر مبارزه مرتبط و همراه بودند. پس از فوت آیتالله خوانساری و آیتالله بروجردی، در دستگاه وبیت امام بودند و به ایشان ارادت زیادی می ورزیدند. خانه ما در کوچه یخچال قاضی، درست روبهروی منزل امام بود و ایشان در سال 1341، 1342 که از زندان و حصر آزاد شدند، یک شب به منزل ما تشریف آوردند. البته من درآن دوره، خیلی کوچک بودم و فقط شلوغیها یادم هست. مردم جلوی خانه جمع شده بودند و وقتی متوجه شدند ایشان به خانه ما آمدهاند، میخواستند به داخل خانه ما بریزند! جد مادریم آیتالله شهیدی هم در آن جلسه بودند. ایشان استاد مرحوم پدر و روحانی بزرگ محلات بودند و به دلیل همین ویژگیها بود که پدر داماد ایشان شدند.
□ از قدیمیترین خاطراتی که پدرتان در باره مبارزه برای شما تعریف کردند، چیزی به یاد دارید؟
مرحوم پدر میگفتند: در جریان ملی شدن نفت ،ایشان در تبریز منبر میروند. مأموران به طرف ایشان تیراندازی میکنند و پدر برای اینکه تیر به ایشان نخورد، خود را از منبر پایین میاندازند و سرشان میشکند!این خاطره برایشان جالب بود.
□ سلوک ایشان در خانواده و بین خویشاوندان چگونه بود؟
در ابتدای بحث عرض کردم مرحوم پدر جمع اضداد بودند. معمولاً کسانی که خیلی جدی درس میخوانند، یا اهل مبارزه سیاسی هستند، خیلی فرصت نمیکنند به کارهای دیگر برسند، ولی ایشان برای خانواده و جمعهای فامیلی وقت میگذاشتند و با نهایت خوشرویی در این جمعها حضور مییافتند. قبل از انقلاب خانمهایی در فامیل ما بودند که حجاب نداشتند و وقتی به خانه ما میآمدند، حجاب نیمبندی را رعایت میکردند. تصور ما از روحانیون این است که معمولاً به این افراد روی خوشی نشان نمیدهند، اما مرحوم پدر اینطور نبودند. به روی خودشان نمیآوردند و اخم و ترشرویی نمیکردند.
مرحوم پدر در خانواده، منبع و منشأ شادی بودند. بعد از اینکه آیتالله شهیدی فوت کردند، دایی ما هم به خانه ما آمدند و همگی با هم زندگی میکردیم و خانه شلوغی داشتیم. مرحوم پدر که به خانه میآمدند، شادی در خانه ما شروع میشد. ما دو خواهر و دو برادر بودیم که دایی هم آمدند. برادر کوچکم میثم بعد از انقلاب به دنیا آمد و آن موقع هنوز به دنیا نیامده بود. معمولاً وقتی پدرها به خانه میآیند، بچهها دست از بازی و شوخی برمیدارند، ولی وضع ما فرق میکرد و تازه وقتی مرحوم پدر میآمدند، شیطنت ما گل میکرد!
□ خانواده شما در چه سالی به تهران مهاجرت کرد؟
در سال 1342. از ایام قدیم،اهالی نطنز در تهران هیئت داشتند. معمولاً هم شغلشان دستفروشی بود و با دوچرخه میل پرده و شلنگ میآوردند و میفروختند. آنها از مرحوم پدر خواسته بودند در هیئت آنها منبر بروند. ایشان در تهران منبری معروفی بودند. منبریهای معروف همه جا نمیرفتند و به اصطلاح شأن خود را حفظ میکردند، اما پدر به این چیزها اهمیت نمیدادند و هر جا که احساس میکردند حضور و سخنشان مفید است، حضور مییافتند. گاهی هم ما را با خود میبردند. کسانی هم که ماشین داشتند، زیاد نبودند و ایشان ما را با اتوبوس میبردند. در بعضی از مجالس شاید بیشتر از چهار نفر حضور نداشتند، اما حاجآقا مینشستند و چهار ساعت برای این افراد صحبت میکردند! مقید بودند هر هفته به هیئتها بروند. فرقی هم نمیکرد 2 هزار نفر پای منبر باشند یا چهار نفر! ایشان بر خود فرض میدانستند به تکلیف عمل کنند. پس از دستگیری آیتالله انواری، ایشان بهجای آن مرحوم،در مسجد چهل تن بازار- که بسیار کوچک بود- نماز جماعت را اقامه میکردند و این کار را تا پایان حبس آقای انواری انجام دادند. با کمک محلاتیها در سر آسیاب دولاب، مسجدی ساخته بودند که غروبها نماز جماعت را در آنجا اقامه میکردند. خلاصه با نظم خاصی، وقت خود را بین مبارزات سیاسی، فعالیتهای دینی و اجتماعی و معاشرتهای خانوادگی تقسیم کرده بودند و در کنار همه اینها، به مدرسه مروی هم میرفتند تا درسشان را تا مرحله اجتهاد ادامه بدهند. در کتاب خاطرات ایشان- که مرکز اسناد چاپ کرده- بیش از هزار سند ساواک علیه ایشان ذکر شده است که نشان میدهد در زمینه فعالیتهای سیاسی نیز، کارآمد بودهاند. ما واقعاً گاهی از اینکه میدیدیم ایشان حتی یک لحظه را هم تلف نمیکنند، از بیتوجهی خودمان شرمنده میشدیم و سعی میکردیم از ایشان سرمشق بگیریم.
□ برای انجام این همه کار وقت کم نمیآوردند؟
این برای ما هم عجیب بود.مرحوم پدر از تمام علایق خود زده بودند. شش، شش و نیم صبح از خانه بیرون میرفتند و دوازده شب برمیگشتند! دائماً در حال تلاش و تکاپو بودند. گاهی مادر اعتراض میکردند که: صبح میروید و شب میآیید و این بچهها را به جان من میاندازید! ما هم بچههای شلوغی بودیم. مرحوم پدر در باره تحصیل ما، بسیار حساس بودند و حتی اگر پول هم نداشتند، قرض میکردند تا حتماً ما را در یک مدرسه خوبِ مذهبی ثبتنام کنند. یک سال در مدرسه علوی درس خواندیم، ولی بعد مرحوم پدر سرداستانِ آقای حلبی و انجمن حجتیه، با آقای علامه اختلاف پیدا کردند و ما را به مدرسه قدس بردند که پدر آقای دکتر آلاسحاق مدیر آنجا بودند. ایشان مرد بسیار بزرگی بودند و در تربیتم، نقش فوقالعاده مؤثری داشتند. با اینکه وضع مالی ما خیلی خوب نبود، پدر حتی برای رفت و برگشت ما هم سرویس گرفته بودند. گاهی تجدید که میشدیم، اگر لازم میشد معلم خصوصی بگیریم یا کلاس برویم، این کار را میکردند. اول تابستان میگفتند: یا بروید جایی بایستید و کار یاد بگیرید یا به کلاس تقویتی بروید و وقتتان را تلف نکنید. هزینه انواع و اقسام کلاسها از زبان، فیزیک و شیمی گرفته تا قرآن و احکام را هم میپرداختند. همیشه به ما یادآوری میکردند بیکار نباشید، وقت تلف نکنید و برنامهریزی داشته باشید.
□ به خوشاخلاقی ایشان اشاره کردید. با این همه فشار کاری و فعالیتهای متعدد، چگونه میتوانستند همیشه بر خود تسلط داشته باشند و ترشرویی نکنند؟
واقعاً یکی از ویژگیهای برجسته و بارز مرحوم پدر، روی خندان ایشان بود. شهید مطهری در کتاب «جاذبه و دافعه علی(ع)» میگویند: فقط آدم منافق است که دشمن ندارد! وقتی در عالم واقع حقی وجود دارد و باطلی، انسان به هر حال باید موضعی داشته باشد و طبیعتاً افراد جبهه مخالف، خوششان نمیآید و دشمن میشوند. مرحوم پدر در زمینههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی فعال و صاحب تفکر و رأی بودند. در جلسات متعددی شرکت و اظهار نظر میکردند. طبیعتاً عدهای هم رأی ایشان را نمیپسندیدند و برخورد تند میکردند. مرحوم پدر در اینگونه موارد از شیوه پیامبر(ص) پیروی میکردند، یعنی هر توهین و اعتراضی را که نسبت به خودشان بود، نادیده میگرفتند، اما اگر کسی به حق یا به مقدسات اهانت میکرد، قاطعانه و به قویترین وجه موضع میگرفتند.
□ پس از انقلاب مشکلات زیادی پیش آمدند، از جمله مسئله دولت موقت، بنیصدر، مجاهدین خلق و... در اینگونه موارد برخورد ایشان چگونه بود؟
یادم هست موقعی که بین بنیصدر و حزب جمهوری اختلاف پیش آمد، مرحوم پدر گفتند:« تا وقتی امام از او حمایت میکنند، ما هم حمایت میکنیم، هر وقت ایشان دست از حمایت برداشتند، ما هم همین کار را میکنیم!». میگفتند:« 40، 50 روز بعد از اینکه بنیصدر سر کار آمد، در حضور شهید آیتالله بهشتی، مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی و چند نفر دیگر، خدمت امام عرض کردم: دفتر بنیصدر را مجاهدین خلق اداره میکنند و او را به انحراف خواهند کشاند». امام فرموده بودند: «آقای محلاتی! حق ندارید با بنیصدر مخالفت کنید. بروید و کمکش کنید!» و مرحوم پدر تا زمانی که بنیصدر سر کار بود، حتی یک کلمه در مخالفت با او حرف نزدند، اما موقعی که امام در یک سخنرانی علیه بنیصدر صحبت کردند، مرحوم پدر در مجلس سخنرانی کردند و مشکلاتی را که بنیصدر ایجاد کرده بود برشمردند، در حالی که قبلاً، حتی در دورهای ایشان را به هواداری از بنیصدر متهم کرده بودند! داییم تعریف میکردند: حاجآقا یک بار در محلات برای عرض تسلیت، به منزل یک خانواده شهید میروند و در آنجا برادر شهید، به سبب موضعگیریهای حاجآقا، به ایشان اهانت بدی میکند! حاجآقا هیچ حرفی نمیزنند و به پدر و مادر شهید تسلیت میگویند و بیرون میآیند. فردای آن روز در خیابان میرفتیم که باز به همان فرد برخوردیم و حاجآقا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، جلو رفتند و سلام و علیک و روبوسی کردند! همیشه وقتی به خود ایشان توهین میشد، کوتاه میآمدند و میگذشتند، ولی در برابر توهین به مقدسات، ذرهای گذشت نمیکردند. در خاطرات حاجآقا هست که وقتی کمالی، شکنجهگر ساواک ایشان را میزد ایشان هیچ عکسالعملی نشان ندادند، اما وقتی او به حضرت زهرا(س) اهانت کرد، سیلی محکمی به گوشش زدند! بیآنکه از آن فضا و تجهیزات شکنجه ترسی به دل راه بدهند. البته به همین دلیل بهشدت هم شکنجه شدند.
همین رفتارها بود که نام ایشان را زنده نگه داشت و حتی در دورترین روستاها هم، اسم مدرسه، حوزه علمیه، مرکز فرهنگی و جاهای مختلف را« شهید محلاتی» میگذارند. به نظر من التزام به رعایت صفات محمدی موجب شده است، بیآنکه کسی برای ایشان تبلیغ کند، نامشان جاودانه بماند و مهرشان در دلها باقی باشد. در دوران انقلاب هم اگر کسی به خود ایشان توهین میکرد، پاسخ نمیدادند، ولی در برابر توهین به نظام و انقلاب بهشدت دفاع میکردند.
□ به اختلاف شهید محلاتی بر سرمواضع آقای حلبی اشاره کردید. اختلاف بر سر چه موضوعی بود؟
مرحوم آقای حلبی یک روحانی متنفذ و رئیس انجمن حجتیه بود. حاجآقا با این انجمن مشکل داشتند و آنها هم تفکرات ایشان را قبول نداشتند. مرحوم پدر، با دو دسته از مذهبیون اختلاف نظر داشتند. یکی انجمن حجتیهایها و عدهای که با امام مشکل داشتند. قبل از انقلاب زمانی که امام مبارزه سیاسی میکردند، عده زیادی از روحانیون به مبارزات سیاسی اعتقاد نداشتند و امام را بسیار اذیت کردند. آنها معتقد بودند ما فقط یک دشمن داریم و آن هم دشمنان اهلبیت(ع) هستند و باید بیشتر به این موضوع بپردازیم. راهش هم گریه کردن، عزاداری و سینهزنی است! کسانی که با حضرت امام همراه بودند، در عین حال که به عزاداری اعتقاد داشتند، وظیفه شیعه را صرفاً عزاداری نمیدانستند، بلکه ترویج درسی را که امام حسین(ع) به یاران خود دادند و الگو قرار دادن آن را اصل میدانستند. مرحوم پدر در تمام سالهای مبارزه، گرفتار روحانیونی بودند که بر سر این موضوع با ایشان اختلاف داشتند.حجتیهایها هم وظیفه خود را مبارزه با بهاییها عنوان میکردند و تقریباً با حکومت هیچ کاری نداشتند! اگر هم با حکومت مشکل مختصری پیدا میکردند، بر سر بهاییها بود، چون بهاییها در حکومت پهلوی نفوذ زیادی داشتند و حتی گفته میشد: هویدا هم بهایی است! مرحوم پدر و روحانیون پیشرو معتقد بودند: مشکل اصلی، رژیم شاه است که دست بهاییها را باز گذاشته است و اگر از بین برود، خود به خود بهاییها هم، دیگر زمینهای برای فعالیت نخواهند داشت!
پس از انقلاب امام فرمودند: دیگر یزید وجود ندارد و حالا مشکل اصلی امریکا، کشورهای غربی و روسیه هستند! در دو سال اول استقرار نظام، در ایام عزاداری محرم و صفر، فقط راهپیمایی برگزار می شد! سپس امام در یک سخنرانی فرمودند: مراسم عزاداری باید به شکل سنتی و مثل سابق برگزار شود... و عدهای از ولایتیها- که در دو سال اول انقلاب از اینکه مراسم عزاداری برگزار نمیشود، ناراحت بودند- جذب شدند.
□ رفتار شهید محلاتی در موضوع عزاداری های متعارف چه بود؟ در این باره چه دیدگاهی داشتند؟
ایشان قبل از انقلاب، دستور داده بودند علم، کتل و اینجور چیزها را از حسینیه محلاتیها جمع کنند و فقط چند پرچم و مراسم سینهزنی را نگه دارند و بیشتر روی جنبههای حماسی عزاداری در سخنرانیها تکیه کنند. جوانها هم بیشتر دنبال این نوع مطالب بودند. بعد از سال 1361، کمکم این گرایشها کم شد و بازار سینهزنی، علم و کتل داغتر شد و مداحان، جای روحانیون اهل علم را گرفتند و این داستان هنوز هم ادامه دارد. یادم هست در زمان شاه، طرفداران آیتالله شریعتمداری با چاقو و قمه به جان طرفداران امام میافتادند.چرا؟چون این طیف می گفتند: فلسفه وجودی زنده نگه داشتن نهضت امام حسین(ع)، الگوبرداری از ایشان، یعنی زیر بار ظلم نرفتن و تلاش برای احیای ارزشهای اصیل آیین محمدی است، نه صرفاً سینه زدن و گریه کردن! عزاداری وسیله و ابزار رساندن پیام امام حسین(ع) است نه هدف آن. نهضت امام حسین(ع) باید به این دلیل زنده نگه داشته شود که مسلمانان به تأسی از مولای خود، زیر بار ظلم نروند. این پیامی بود که پیروان تفکر امام بالای منبرها، اعلامیهها و نوشتههایشان میگفتند و پای آن میایستادند و به زندان میرفتند و به خاطرش شکنجه میشدند، وگرنه رژیم شاه که با عزاداری مشکلی نداشت. مرحوم پدر از شش سال قبل از انقلاب ممنوعالمنبر بودند، چون از اینجور حرفها میزدند که به مذاق رژیم خوش نمیآمد.
□ چرا شهید محلاتی تألیفاتی ندارند؟ وقت نگارش پیدا نمی کردند؟
بیشتر وقت ایشان، صرف فعالیتهای تبلیغی، اجتماعی و سیاسی میشد و در عین حال که واقعاً محقق بودند، برای نگارش تجربهها و تحقیقات خود، وقت نداشتند. ایشان همه عمر خود را وقف مبارزه با ظلم و خدمت به مردم کرده بودند. ایشان فقط یک نوشته داشتند و آن هم تقریر احادیثی بود که حضرت امام دردروس خود خوانده بودند. موقعی که ایشان شهید شدند، مرحوم حاج احمد آقا گفتند: دستخطهای ایشان را به دفتر نشر امام بدهیم. نمیدانم سرانجام کار چه شد.
□ یکی از فرازهای بسیار مهم زندگی شهید محلاتی،حضور پررنگ در مسائل جنگ و سپاه است. اشارهای هم به این موضوع داشته باشید.
جنگ در سال 1359 شروع شد و پدر در سال 1364 شهید شدند. اولین نماینده امام در سپاه مرحوم آقای لاهوتی بودند که سلسله ماجراهایی برایشان پیش آمد. منزل آقای لاهوتی نزدیک خانه ما بود و بهواسطه اینکه ایشان هم از مبارزان پیش از انقلاب بودند، با مرحوم پدر رابطه نزدیکی داشتند. پس از آقای لاهوتی شهید محلاتی نماینده امام در سپاه شدند. ایشان حس همکاری بسیار بالایی داشتند و حتی با کسانی که از نظر فکری هم خیلی به هم نزدیک نبودند، میتوانستند کار کنند. ایشان همواره تأکید میکردند:« باید تمام اختلافات را کنار بگذاریم و فقط روی مسئله جنگ متمرکز شویم، چون هر اختلافی نهایتاً به تمامیت کشور آسیب میرساند که به نفع کسی جز دشمن نیست». ایشان برای سپاه، خیلی وقت میگذاشتند. گاهی هم اختلافات داخلی دامان ایشان را به عنوان دبیر جامعه روحانیت مبارز و نماینده امام در سپاه میگرفت. جامعه روحانیت مبارز در انتخابات از بنیصدر حمایت کرده بود و وقتی بین حزب جمهوری اسلامی و بنیصدر اختلافاتی پیش آمد، طبیعتاً بسیاری از حملات متوجه حاجآقا شد و مخالفان بنیصدر- که در سپاه هوادارانی داشتند- علناً علیه حاجآقا موضع گرفتند. ایشان بسیار تلاش میکردند وارد این کشمکشها نشوند و همه توان خود را روی جبهه و جنگ متمرکز کنند، ولی فشارها خیلی زیاد بودند . ایشان با اینکه فوقالعاده صبور بودند، گاهی میگفتند:« حال کسی را دارم که بین پتک و سندان گرفتار شده است». یکی از کارهای بسیار مهمی که حاجآقا در آن مقطع انجام دادند، این بود که قانون عدم دخالت نیروهای نظامی و انتظامی را در امور سیاسی تهیه کردند و به مجلس بردند. مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی -که در آن زمان رئیس مجلس بودند- با این لایحه مخالفت کردند! حاجآقا رفتند و در باره ضرورت تصویب این لایحه صحبت کردند و حضرت امام هم در سخنرانی خود علناً از این لایه حمایت کردند و مجلس ناچار شد آن را تصویب کند.
□ شهید محلاتی دائماً در جبههها حضور مییافتند. از آن ایام چه خاطراتی دارید؟
ایشان در تمام جلسات فرماندهی سپاه شرکت میکردند. من هم گاهی همراه ایشان میرفتم، از جمله در عملیات فتحالمبین با ایشان رفتم. یادم هست برای انتخاب نام برای این عملیات، حاجآقا استخاره کردند و آیه: «إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُبِینًا» آمد.
حاجآقا با ارتشیها رابطه بسیار دوستانهای داشتند. یک بار همراه ایشان به اهواز رفته بودم و همراه با سرلشکر شهید فلاحی -که در آن موقع رئیس ستاد مشترک ارتش بودند- از اهواز به طرف پادگانی میرفتیم که ناگهان یکی از تریلیهای حامل تانک، نزدیک بود از روی ماشین ما رد شود! و خداخواهی بود راننده توانست در آن تاریکی محض، از جلوی تریلی فرار کند! مرحوم پدر، اعتماد زیادی به من داشتند. من هم غالباً به دفتر ایشان در سپاه میرفتم و کمکشان میکردم. پدر نامههای محرمانه را به من میدادند و میگفتند:« بخوان و زیر مطالب مهم آنها خط بکش و خلاصهای تهیه کن تا همانها را بخوانم، چون نمیرسم همه را بخوانم». موضوع نامهها، اغلب شکایت بود. حاجآقا سعی میکردند خودشان با تلفن، بهنوعی مشکلات را حل کنند، اما طیف مشکلات بسیار گسترده بود.
□ به مواردی اشاره میکنید؟
مثلاً بعضی از پاسدارها در شهرها مینوشتند:« اینجا مردم گرسنهاند و امام جمعه، صندوق صندوق میوه برای خانهاش میخرد!». بعضیها هم مسائل خانوادگی خود را مطرح میکردند. گاهی هم از دید خودشان در گوشهای از مملکت خیانتی میدیدند و برای حاجآقا مینوشتند. حاجآقا خیلی به سپاه علاقه داشتند و سرانجام هم در راه انجام وظیفه در سپاه بود که به شهادت رسیدند.
□ و به عنوان سئوال پایانی، چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
آن موقع کارمند وزارت امور خارجه در بلغارستان بودم. حاجآقا در روز پنجشنبه به شهادت رسیدند ومن تلاش کردم از طریق سوریه هر چه سریعتر خود را به ایران برسانم. عمو و برادرم احمد آقا هم، در آن موقع به مکه رفته بودند و به دمشق آمدند که همگی به ایران بیاییم، اما به هواپیما اجازه پرواز ندادند!
□ چرا؟
چون هم به هواپیمای حاجآقا حمله شده بود و هم میگهای عراقی، هواپیمای مسافربری دیگری را رهگیری کرده بودند و امنیت هوایی برای پرواز وجود نداشت، لذا به مدت 24 ساعت تمام پروازها به ایران لغو شدند و ما بهناچار در دمشق ماندیم. وقتی به ایران رسیدیم، مراسم تشییع و خاکسپاری انجام شده بود و ما فقط توانستیم در مراسم ختمها شرکت کنیم. پیکر حاجآقا را در حرم مطهر حضرت معصومه(س) به خاک سپرده بودند. مراسمهای متعددی هم برای ختم ایشان برگزار شد که طبیعتاً نمیتوانستیم در همه آنها شرکت کنیم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.