صبحگاه سه شنبه سوم اسفندماه،حاضران درسالن اجلاس سران کشورهای اسلامی-که محل برگزاری ششمین کنگره حمایت از انتفاضه فلسطین شده بود-شاهد رویدادی شگرف بودند.رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (دام ظله)درنکوداشت یاد وخاطره مالکوم ایکس مسلمان ِسیاه پوست آمریکایی،ازحضار خواستند تا برای شادی روح او ،فاتحه ای را قرائت کنند.بی تردید این اقدام را نمی توان یک طلب مغفرت ساده ومتعارف قلمداد کرد،چه اینکه چهره هایی دیگر از مجاهدان وشهیدان جهان اسلام نیز بودند که می توانستند مشمول چنین توجهی قرار گیرند.توجه به «مالکوم»درواقع ارجاع مخاطبان به مظالمی است که به دست مدعی العموم حقوق بشر در دنیای امروز صورت پذیرفته است.این امر وظیفه دستگاههای فرهنگی نظام اسلامی را دوچندان می سازد،چه اینکه انگشت اشاره مقتدای انقلاب،شناسایی یکی از نمادهای عدالت خواهی وظلم ستیزی در دوران حاضر را نشانه رفته است.
«مالکوم»که بود؟
مالکوم ایکس مبارز مسلمان سیاهپوست امریکایی، در سال 1925 ،در شهر اوماها در ایالت نبراسکا، در خانوادهای فقیر دیده به جهان گشود. پدرش «ریورند ارل لیتل» کشیشی سیاهپوست و قوی هیکل و از یک چشم نابینا بود که اعتقاد داشت سیاهان باید به موطن اصلی خود افریقا برگردند و برای نیل به اهدافش «انجمن عمومی پیشرفت سیاهان» را بنیانگذاری کرد. مادر مالکوم همسر دوم ارل و دو رگه بود. او زن تحصیلکردهای بود و عقاید خاصی داشت. او بعدها به ادونتیستها پیوست که از دستورات غذایی تورات پیروی میکردند و از گوشت خوک، خرگوش و حیواناتی که نشخوار نمیکردند و یا سمشان شکاف نداشت، پرهیز میکردند.
رخ نمایی چهره سیاه زندگی!
پس از تولد مالکوم، خانواده برای اینکه وضعیت بهتری پیدا کند، به میلووکی مهاجرت کرد، اما پس از چندی ناچار شد به لانسینگ مرکز میشیگان برود. پدر مالکوم در آنجا در کلیسا به کار پرداخت و مشغول ترویج اندیشه خود مبنی بر بازگشت سیاهان به افریقا شد، اما خود و خانوادهاش همواره در معرض حمله، آزار و اذیت فرقه نژادپرست کوکلس کلانها بودند.
خواهر مالکوم، ایوون تازه به دنیا آمده بود که کوکلس کلانها در یک حمله شبانه، خانه آنها را به آتش کشیدند.کابوسی که تا آخر عمر از ذهن مالکوم پاک نشد.اوخود آن شبتلخ را اینگونه روایت کرده است:
کابوسی که هرگز در ذهنم نمی میرد. شبی از شب های سال 1929 بود. کوچکترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم.از خاطرم نمی رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد،چشم که باز کردم، خودم را در دنیایی از آتش و دود دیدم. صدای تپانچه ها با فریاد آدم ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله های آتش همه جا زبانه می کشید. سفید ها به خانه ما حمله کرده بودند. پدرم دشنام گویان با تپانچه خود آنها را هدف قرار می داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را روی زمین می انداختیم و از روی هم می گذشتیم. مادرم در حالی که نوزادش را در آغوش داشت، با آنکه شعله ها همه جا زبانه می کشید، و جرقه های آتش به هرسو پراکنده می شد، از میان شعله ها گذشت تا قبل از فرو ریختن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی کنم ما تمام آن شب را عریان و بی پناه، زیر طاق آسمان، گریان و وحشت زده سر کردیم. ماموران آتش نشانی و پلیس هم آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می سوزد و تلی از خاکستر می شود!
خانواده لیتل بهناچار به قسمت شرقی لانسینگ نقل مکان کردند.مالکوم و برادرانش جزءِ معدود سیاهپوستانی بودند که به مدرسه میرفتند و در آنجا مورد انواع و اقسام آزارها و توهینها قرار میگرفتند. در سال 1931، پدر خانواده پس از مشاجره با مادر، خانه را ترک کرد و هرگز بازنگشت!پس از چندی، افرادی به او حمله کردند و پس از قتل، جمجمهاش را زیر چرخهای اتومبیل له کردند تا شناسایی نشود! از آن پس لوییز مادر مالکوم، ناچار شد با کار در خانه سفیدپوستان و انجام کارهای طاقتفرسا و سنگین، خانواده را اداره کند، اما مردم همین که میفهمیدند او بیوه «ارل لیتل» است از دادن کار به او خودداری میکردند. رفتار مددکاران سازمان رفاه اجتماعی با آنها هم فوقالعاده توهینآمیز بود. مالکوم در خاطراتش مینویسد:« آنها با ما مثل بردهها رفتار میکردند و دائماً مورد استنطاق قرار میدادند و از همه بدتر اینکه سعی میکردند ما را در مقابل مادرمان قرار بدهند».
مالکوم دردوران «طغیان»!
مالکوم و برادرانش برای کمک به مادر به شکار و فروش خرگوش میپرداختند. مالکوم که روح بیقراری داشت و از این همه ظلم و ستمی که صرفاً به دلیل رنگ پوستشان بر او و خانوادهاش تحمیل میشد، عاصی شده بود، سرانجام طغیان کرد و دست به دزدیهای کوچک زد! مددکاران سازمان رفاه اجتماعی لوییز را مقصر دانستند و او را زیر فشار قرار دادند. سرانجام هم او را به دلیل اینکه گوشت خوکی را که یکی از همسایهها برایشان آورده بود، قبول نکرد، دیوانه معرفی کردند!
لوییز در سال 1936، با مردی آشنا شد که بارقه امیدی را در دل او زنده کرد، اما برای آن مرد قبول مسئولیت خانواده نه نفره لیتل دشوار بود و به همین دلیل حاضر نشد با لوییز ازدواج کند و این امر سقوط روحی او را تشدید کرد! سازمان رفاه اجتماعی که بهانه خوبی به دست آورده بود، به جای کمک به بهبود مادر، خانواده مالکوم و خواهر و برادرهایش را به خانواده دیگری سپرد و لوییز را به بیمارستان روانی ایالتی کالامازو منتقل کرد!مالکوم دراین باره به یاد می آورد:«دقیقا به خاطر ندارم آنها چه زمانی و چگونه تصمیم گرفتند مادرم را دیوانه معرفی کنند، اما به خاطر دارم وقتی مادرم در حضور آن ها ، مقدار زیادی گوشت خوک، وشاید هم یک خوک درسته را که دهقانی به ما صدقه داده بود رد کرد، آنها در حضور ما ، مادرم را دیوانه خطاب کردند، و توضیحات مادرم در مورد عدم استفاده از گوشت خوک و ادونتیست بودنش هم افاقه نکرد».
لوییز 26 سال در آن بیمارستان بود تا سرانجام فرزندانش او را بیرون آوردند. مالکوم در پی تحمل این مصائب، به این نتیجه رسید سیاهپوستان باید خودشان فکری به حال خود کنند و از سیستم رفاهی، اجتماعی و سیاسی امریکا جز ظلم و ستم چیزی نصیب آنها نخواهد شد.
روزی که آقای استروسکی معلم انگلیسی کلاس با مالکوم صحبت کرد و از او پرسید: آیا تا به حال برای زندگی خود هدفی انتخاب کرده است؟ مالکوم تا آن روز این سئوال را از خود نپرسیده بود. بیآنکه فکر کند، گفت: «میخواهم حقوق بخوانم!» معلم که از این پاسخ مالکوم سخت شگفتزده شده بود، یادآوری کرد:« تا آن روز هیچ سیاهپوستی قاضی یا پزشک نشده است و مالکوم باید با واقعیتهای زندگی اش روبهرو شود.
مالکوم درکانون اصلاح وتربیت
مالکوم به دلیل سوء رفتار از مدرسه اخراج شد و او را به کانون اصلاح و تربیت فرستادند که توسط خانم سورلین اداره میشد. خانم سورلین و شوهرش معتقد بودند مالکوم هوش سرشاری دارد و از او حمایت میکردند، اما این حمایتها همراه با توهین به سیاهپوستان بود و در نتیجه حتی همدردیها و حمایتهای آنان هم نتوانست زخمهای کهنه روح مالکوم را التیام ببخشد. مالکوم با حمایت خانم سورلین، به دبیرستان رفت و در ضمن به کار در رستوران مشغول شد. چهارده ساله بود که برای دیدار با خواهربزرگش «الا» که در بوستون زندگی می کرد، به آنجا رفت. او که از زندگی در محیط کوچک روستا قدم به شهر بزرگ بوستون گذاشته بود، شیفته دنیای پر زرق و برق آن شد و هنگامی که به روستای خود بازگشت، همچنان در فکر بوستون بود تا روزی که آقای استروسکی معلم انگلیسی کلاس با مالکوم صحبت کرد و از او پرسید: آیا تا به حال برای زندگی خود هدفی انتخاب کرده است؟ مالکوم تا آن روز این سئوال را از خود نپرسیده بود. بیآنکه فکر کند، گفت: «میخواهم حقوق بخوانم!» معلم که از این پاسخ مالکوم سخت شگفتزده شده بود، یادآوری کرد:« تا آن روز هیچ سیاهپوستی قاضی یا پزشک نشده است و مالکوم باید با واقعیتهای زندگی اش روبهرو شود. او بهتر است نجار خوبی شود و مهم این است که مردم انسان را دوست داشته باشند و شغل مهم نیست». این تحلیل، مالکوم را بیش از پیش عاصی کرد، بهطوری که خانم سورلین او را از مدرسه اخراج کرد! مالکوم نزد خواهرش در بوستون رفت و درس و مدرسه را رها کرد و سرانجام هم هنگام فروش یک ساعت دزدی دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد.
مالکوم در«زندان ِتحول ساز»
زندان برای مالکوم نقطه تحول بزرگ زندگی اش بود. او در زندان، به مطالعات دینی پرداخت و با کمک همبندِ مسلمانش با اسلام آشنا شد. هفت سال از دوران محکومیت مالکوم گذشت و او آزاد شد و بلافاصله به عضویت گروه «ملت مسلمان» در آمد. در آنجا با علاقه و پشتکار زیاد به مطالعات خود ادامه داد تا جایی که سخنگوی این گروه شد.
مالکوم ایکس پس از ازدواج و تشکیل زندگی مشترک، بارها به کشورهای آسیایی و افریقایی سفر کرد و سپس از گروه «ملت مسلمان» جدا شد و خود گروهی با عنوان «جماعت اهل سنت» را پایهریزی کرد و به جذب عضو برای گروه «امت اسلام» به رهبری عالیجاه محمد پرداخت و تلاشهای او سبب شد اعضای «امت اسلام» از 400 نفر در سال 1950 در سال 1960 به بیش از 30 هزار تن برسد!
مبارزه درجبهه خودی!
بهتدریج نشانههای اختلاف میان مالکوم و محمد عالیجاه آشکار میشد. هنگامی که جان اف. کندی در سال 1963 ترور شد، مالکوم ایکس آن را «تقاص» ارزیابی کرد و با واکنش تند محمد عالیجاه روبهرو شد و به مالکوم دستور داد برای 90 روز، روزه سکوت بگیرد و حرفی نزند، اما مالکوم بهجای این کار، به افشاگری در باره روابط نامشروع او با دختران جوان پرداخت! پس از کشته شدن پسر محمد عالیجاه و زنانی که از سوی او مورد سوء استفاده قرار گرفته بودند، خود محمد عالیجاه ناچار شد واقعیت را قبول کند! از آن پس محمد عالیجاه و طرفداران او، کینه مالکوم را به دل گرفتند و «امت اسلام» در شماره 10 آوریل سال 1964، تصویری از سر قطع شده مالکوم ایکس را چاپ کرد که مثل توپ به زمین میخورد و بلند میشود و حرفهای نامربوطی از دهانش بیرون میآید! محمد عالیجاه چند روز قبل از چاپ این عکس، به لوئیس فراخان، رهبر بعدی «امت اسلام» گفته بود: سر ریاکاران و متظاهرانی چون مالکوم ایکس، باید از تنشان جدا شود! چهرههای سرشناس «امت اسلام» این عبارت را بارها تکرار و آن را به تهدیدی جدی برای جان مالکوم تبدیل کردند. همه کسانی که این وقایع را دنبال میکردند، کاملاً متوجه بودند این جریان عاقبت شومی خواهد داشت و محمد عالیجاه دست از کینهورزی بر نخواهد داشت. در فاصله چاپ این تصویر تا ترور مالکوم ایکس، بارها زندگی او و خانوادهاش تهدید شد، از جمله در 14 فوریه سال 1965 ،در منزل مالکوم بمبی منفجر شد که خوشبختانه به همسر و چهار دخترش آسیبی نرساند، اما یک هفته بعد در 21 فوریه سال 1965 هنگامی که مالکوم در یکی از سالنهای اجتماعات مانهاتان نیویورک مشغول سخنرانی بود، سه مرد مسلح به او حمله کردند و به ضرب پانزده گلوله او را از پای در آوردند و مالکوم ایکس در سن 39 سالگی کشته شد. هر سه ضارب، عضو گروه «امت اسلام» بودند و بلافاصله دستگیر شدند. ضارب اصلی او «توماس هیگن» بود که بعدها، نام مجاهد حلیم را برای خود انتخاب کرد و پس از سپری شدن 45 سال، از زندان آزاد شد. او از عضویت در گروه «امت اسلام» کناره گرفت و بارها از اینکه به مالکوم ایکس تیراندازی کرد، اظهار پشیمانی کرده است.
واینک تجدید خاطره «مالکوم»پس از نیم قرن
رهبر معظم انقلاب در آغاز سخنرانی در گردهمایی انتفاضه فلسطین در تهران با یادآوری سالگرد شهادت مالکوم ایکس از این چهره انقلابی و مجاهد تجلیل کردند و بار دیگر تلویحاً به مسئولان فرهنگی ما هشدار دادند چقدر از شناختن و شناساندن چهرههای انقلابی مسلمان غافل هستند.