«منش فردی واجتماعی شهید آیت الله مطهری درآیینه خاطرات منتشر نشده»درگفت وشنود با غلامرضا کریمی
راوی خاطراتی که هم اینک پیش روی شماست،درعهد شباب با استاد شهید آیت الله مطهری آشنا شد ودرکسوت«راننده»به او خدمت می کرد.سینه او بیش از بسیاری دیگر،حامل خاطرات وناگفته هایی است که درمجموع میتواند ترسیم گر منش اجتماعی واخلاقی آن متفکرشهید باشد.با سپاس از جناب غلامرضا کریمی که ساعتی با ما به گفت وگو نشستند.
□ شما از چه مقطعی و چگونه با شهید آیت الله مطهری آشنا شدید؟کیفیت این اشنایی چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم.خدمتتان عرض کنم که آقای مطهری راننده میخواستند و به آقای علاءالدینی سپرده بودند که کسی را پیدا کنند. آقای پهلوانزاده در دانشکده الهیات، مرا به ایشان معرفی کردند. من سنی نداشتم و فقط بیست و یک سال سال داشتم. آقای علاءالدینی خودشان از من امتحان گرفتند. حسابی هول شده بودم و حس میکردم افسر راهنمائی در کنارم نشسته است. ایشان به من گفتند هول نشو! چیزی نیست! به هر حال مرا قبول کردند و من از سال 51تا57 در خدمت آقا بودم. آقا یک ماشین بنز قدیمی داشتند.
□ چرا تا سال 57؟
آقا در این سال بازنشسته شدند و گفتند که میخواهند به قم تشریف ببرند. من هم به توصیه ایشان در دانشکده الهیات استخدام شدم. بعدازظهرها هم مغازهای داشتم که در آنجا کار میکردم.
□ از دوران تدریس و ریاست شهید مطهری خاطراتی را برایمان نقل کنید؟
لحظه لحظه زندگی در کنار ایشان برای من خاطره بود. ایشان استاد تمام وقت و حداقل هفتهای سه روز به طور کامل در دانشکده بودند. در دانشکده به دانشجویان و اساتید ناهار میدادند، ولی آقا ناهار دانشکده را نمیخوردند و به من میفرمودند که: بروم و نان و گردو و پنیر و سبزی بگیرم! همیشه همین عذا را میخوردند. دو هفته یک بار هم با هم به رستورانی بالاتر از مسجد سپهسالار میرفتم و ناهار میخوردیم.
□ چه ویژگیهائی در ایشان بسیار برجسته بود؟به عبارت دیگر ایشان را با چه خصالی به یاد می آورید؟
نظم. آقا فوقالعاده منظم بودند و به یاد ندارم که حتی دقیقهای دیر به سر کلاس یا جای دیگری رسیده باشند. دیگرخصوصیت، تقید ایشان به نماز شب بود.
□ درسفرها هم همراهیشان میکردید؟
بله. یک بار به مشهد رفته بودیم و ایشان در آنجا کتاب «علل گرایش به مادیگری» را مینوشتند و من جزوههای ایشان را برای حضرت آیتالله خامنهای میبردم که مطالعه کنند. آقای مطهری در نزدیکی کوهسنگی جائی را اجاره کرده بودند. ساعت سه نصف شب مرا صدا میزدند و با هم به حرم میرفتیم. آقا نماز شب میخواندند و بعد از اذان صبح نماز میخواندیم و به خانه بر میگشتیم. به یاد ندارم که حتی یک شب هم نماز شب ایشان قطع شده باشد. گاهی پیش میآمد که بیشتر از دو ساعت بعد از سخنرانی، جواب سئوالات را میدادند و واقعاً خسته میشدند، اما باز هم امکان نداشت که نماز شبشان ترک شود.
□ از پدر و مادر ایشان هم خاطرهای دارید؟
موقعی که من راننده آقا شدم، پدر و مادرشان خیلی پیر بودند. آقا به هر جلسهای و جائی که میرفتند، اگر سیاسی نبود و برای من خطری نداشت، مرا هم صدا میزدند که بروم. در فریمان هم وقتی به خانه پدریشان میرفتند، مرا میبردند.آنجا خیلی شلوغ میشد و همه دوست داشتند بیایند و با آقا ملاقات کنند. آقا مثل کودک خردسالی که در برابر بزرگ تری بنشیند، در مقابل پدر و مادرشان کوچکی میکردند. مادر آقا هم خیلی به من لطف داشتند و همیشه احوالم را میپرسیدند و به من محبت میکردند.
□ از مشاهیر چه کسانی را در آنجا دیده بودید؟
حضرت آقا و مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آقای فلسفی را بارها در آنجا دیدم.
□ از احساستان نسبت به شهید مطهری و گفتگوئی که بین شما رد و بدل میشد، برایمان بگوئید؟
من بیشتر از پانزده سال نداشتم که پدرم را از دست دادم و همیشه آرزومیکردم سروکارم با یک انسان عالم، خدائی و مهربان بیفتد. وقتی راننده آقا شدم، به قدری به ایشان علاقه پیدا کردم که حتی یک روز تعطیلی در هفته را هم به مرخصی نمیرفتم و در خدمت آقا بودم. ایشان اتاقی با وسایل زندگی به من داده بودند و من نزدیک ایشان زندگی میکردم که هر لحظه که به من نیاز داشتند، در خدمتشان باشم.به قدری به آقا علاقه داشتم که بعد از شهادتشان، دیگر نتوانستم خانهشان را بدون ایشان تاب بیاورم و رفتم.آقا خیلی کم حرف بودند و تا وقتی از ایشان سئوالی نمیپرسیدند، حرف نمیزدند. در ماشین هم که بودیم یا درباره سخنرانی یا درسی که داشتند، مطالعه میکردند و یا ذکر میگفتند. البته گاهی هم افرادی مثل آقای قرائتی بودند که همیشه زیاد سئوال داشتند و آقا هم با علاقه جواب ایشان را میدادند و من هم استفاده میکردم.
□ شما شاهد اختلافات استاد با امیرحسین آریانپور هم بودید؟
بله، ببخشید که جسارت میکنم، ولی فقط در یک کلمه میتوانم بگویم که آدم پرت و پلایی بود. دانشجویانی هم که دور و بر او میپلکیدند، رفتارهای درستی نداشتند. یک بار آقا نامهای را به من دادند که به خانه او ببرم و دیدم که خانوادهاش هم بیقید هستند. از آقا پرسیدم: «آقا چطور آدمی را که در هیچ چیزی قید و بند ندارد، به دانشکده الهیات راه دادند که درس بدهد؟این آدم درباره دین چه چیزی میخواهد یاد بچههای مردم بدهد؟» آقا گفتند:« آقا غلامرضا! خیلیها این طورند».
همیشه دانشجوها را تحریک میکرد و به جان هم میانداخت! یک بار حتی کار به جائی رسید که یکی از هواداران او با چاقو به گردن دانشجوئی زد که از آقا دفاع کرده بود! نکته جالب اینجاست که اسم دانشکده، الهیات بود و آن وقت روحانیون برای حضور در آنجا با انواع و اقسام مشکلات درگیر بودند. آقا و آقا دکتر مفتح آنجا بودند و قرار بود شهید بهشتی هم بیایند. از حرفهائی که آقا و شهید مفتح میزدند، متوجه شدم که مسئولین دانشگاه میخواهند از آقای بهشتی امتحان سختی بگیرند که قبول نشود!
□ شهید مطهری در مورد تحصیل هم به شما توصیهای کردند؟
بله، دو سه ماه که از کارم خدمت آقا گذشت، با توصیه ایشان قرآن و نهجالبلاغه را شروع و همزمان در دبیرستان شبانه ثبت نام کردم، اما اغلب نمیرسیدم به کلاس بروم، چون گاهی سخنرانیها و جلسات آقا تا نصف شب طول میکشید. اگر جلسات سیاسی نبود، مرا همراه خود میبردند، ولی اگر بود میگفتند: شما برو، من خودم میآیم!
□ رابطه دانشجوها با ایشان چگونه بود؟
بعضی از آنها حتی وقتی استاد و دکتر هم میشدند، باز آقا را رها نمیکردند، چون همه مایههای علمی خود را مدیون آقا بودند.
□ از سفرهائی که با ایشان رفتید چه خاطراتی دارید؟
آقا مخصوصاً در دهههای محرم به شهرهای مختلف دعوت میشدند. هرگز صحبتهای پر بار ایشان را از یاد نمیبردم. آقا همیشه برای من اتاق جداگانهای میگرفتند و میگفتند: میل خودت هست که همراه من بیائی یا در ماشین یا اتاق بمانی و استراحت کنی!
تابستانها هم همراه خانواده به سفر میرفتند. موقعی که از مشهد بر میگشتیم، در شمال میگفتند: یک جای خلوت پیدا کن که بچهها کمی در آب شنا کنند. آقا حواسشان به همه چیز بود و مرا هم نسبت به مسائل حساس کرده بودند. یک بار به رستورانی رفتیم که چای بخوریم و من در یخچال رستوران مشروب دیدم و به آقا گفتم، ایشان فرمودند: چای نگیر و نوشابه بگیر. سرراهت هم شیشههای نوشابه را طوری که صاحب رستوران نبیند و به او بر نخورد، آب بکش!
□ در جلسات درس ایشان هم شرکت میکردید؟
بله، هر وقت ایشان صلاح میدانستند در این جلسات، از جمله کلاسهای پنجشنبه آقا در قم شرکت میکردم. بعد از مدتی این جلسات به قدری شلوغ شدند که ناچار کلاس در مسجد تشکیل میشد. گاهی هم بعضیها در جلسات سئوالاتی را مطرح میکردند که من شک میکردم و میترسیدم و بعد که سوار ماشین میشدیم به آقا میگفتم که: اینها چرا این قدر سرو صدا میکنند؟ آقا میگفتند: آرام باش و حرفی نزن. اینها مأمور هستند که جلسات را به هم بزنند. مراقب باش که ایجاد حساسیت نکنی!
ایشان مخصوصاً در شبهای محرم در مسجد جامع نارمک زیاد سخنرانی میکردند. موقعی که چراغها خاموش میشد، اعلامیههائی در هوا پخش میشد. یک بار یکی از آنها را برداشتم و در ماشین خواستم به آقا بدهم. ایشان گفتند: پیش خودت نگه ندار! همیشه متوجه میشدم که از موضوع اعلامیهها خبر دارند. آقا هیچ وقت اجازه نمیدادند من اعلامیه یا این قبیل چیزها را نزد خود نگه دارم. دوسه بار که آقا را به زندان بردند، مأمورین ریختند و اتاق مرا هم حسابی گشتند و من تازه متوجه شدم که آقا چرا تأکید میکردند چیزی را نزد خود نگه ندارم. ایشان نمیخواستند من آسیب ببینم.
□ در دیدارهائی هم که شهید مطهری با علما و بزرگان داشتند حضور داشتید؟
بله، آقا نزد مرحوم آیتالله طالقانی زیاد میرفتند و مرا هم میبردند. آقای طالقانی بسیار خوش برخورد و مهربان بودند و با همه مدارا میکردند. پیش آقای راشد هم میرفتیم. آقا مدتی بود که در رادیو صحبت نمیکردند، چون میگفتند: کسانی را که به استودیو میآورند که سئوال کنند، از مردم عادی نیستند و از خودشان هستند. آقای راشد میگفتند: در تمام طول هفته رادیو دست آنهاست،بگذارید یک ساعت هم دست ما باشد!... به منزل مرحوم علامه طباطبائی هم زیاد میرفتند و ساعتها با هم بحث میکردند. به منزل دکتر ناظرزادهکرمانی هم زیاد می رفتند و خیلی صمیمی بودند. موقعی هم که آقای دکتر فوت کردند، همراه آقا به ابنبابویه رفتیم که در مراسم شرکت کنیم.
□ از خلق و خوی شهید مطهری برایمان بگوئید. عصبانی هم میشدند؟
من هرگز عصبانیت ایشان را ندیدم. خیلی که عصبانی میشدند، فقط لحنشان یک کمی تند میشد. آقا خیلی کم حرف میزدند، برای همین حرفشان تأثیر داشت. آن قدر موقر و با جذبه بودند که کافی بود لحنشان کمی تغییر کند تا حساب کار دست همه بیاید!
□ شهید مطهری ظاهراً به گل و گیاه خیلی علاقه داشتند. شما چطور؟
خیلی زیاد. من در قزوین مشغول کشاورزی و پرورش ماهی هستم. این کارها را هم در فریمان از برادر آقا یاد گرفتم. آقا خیلی به گل و گیاه علاقه داشتند و همیشه به باغبان مدرسه مروی محبت می کردند.او میآمد و به باغچهها رسیدگی میکرد تا وقتی که طفلک تصادف کرد و به روزی افتاد که خانوادهاش مجبور شدند او را در آسایشگاه کهریزک بستری کنند، من و آقا سالی چند بار به عیادتش میرفتیم و آقا برای او و سایر بیماران صندوقهای میوه میخریدند و میبردیم.
□ از کمکهای شهید مطهری به دیگران هم خاطرهای دارید؟
بله، آقا در این اواخر، ماهی دوازده هزار تومان حقوق میگفتند. به من هم ماهی پانصد تومان حقوق میدادند که با توجه به اینکه هیچ هزینهای نداشتم، حقوق بسیار خوبی بود. همیشه اول هر ماه به من هزار تومان میدادند تا برای آقائی که خانه نشین شده بود ببرم و سفارش میکردند هیچ وقت مستقیم به دستشان ندهم و جوری باشد که متوجه نشوند، زیر تشک ایشان بگذارم و بیایم! یک بار هم نزدیکیهای میدان تجریش مردی را دیدیم که پسر نوجوانش را روی پشتش گذاشته بود میرفت. آقا گفتند نگه دارم و او را سوار کنم. معلوم شد اهل مشهد است و دارد پسرش را به بیمارستان میبرد. آقا پرسیدند که: آیا پولی دارید؟ مرد گفت: چاره ندارم، باید هر جور هست تهیه کنم. او را به بیمارستان رساندیم و آقا به من فرمودند آدرس محل اقامتش را بپرسم. فردا صبح به من دوهزار تومان دادند و گفتند: برو و پول مسافر خانه را بده و بقیه پول را هم برای درمان فرزندش به او بده. آقا و خانمشان همیشه به فکر سرکشی به فقرا و رسیدگی به آنها بودند.
□ اگر فرصت باشد که با شهید مطهری حرف بزنید، از ایشان چه میخواهید؟
میگویم آقا! شما را به اجداد طاهرینتان قسم برای این جوانها دعا کنید. حال و روز خوبی ندارند. من هیچ کسی را در زندگی به اندازه آقا دوست نداشتم و ندارم. خانم هم برای من حکم مادری مهربان را دارند. حتی یک بار پیش نیامد که خانم میوه و ناهار بچهها را جلوتر از من بدهند. همیشه اول غذا و میوه مرا میدادند. هر وقت هم که میرفتم خرید و میوه میخریدم، آقا میفرمودند: اول به کریمی بدهید، بعد به بچهها! با آن همه مشغلهای که داشتند، هیچ چیزی از زیر دستشان در نمیرفت و مراقب همه کس و همه چیز بودند. آقا به قدری با محبت بودند که حتی حواسشان به حیوانات هم بود. یک بار از زیر پله کتابخانه دانشکده صدای ناله گربهای آمد. آقا گفتند:کریمی برو ببین این حیوان چه دردی دارد؟ رفتم و دیدم چشمهایش درست نمیبیند. آقا گفتند: برو و جگر سفید بخر به حیوان بده! چند روزی این کار را کردیم و یک روز دیدم حالش خوب شده. معلوم میشد از شدت گرسنگی به آن روز افتاده. از آن به بعد هر روز میآمد و مدتی در اطراف ما میپلکید و میرفت. من در عمرم آدم مثل آقا ندیدهام. صبور، کم حرف، متین و به معنای واقعی کلمه آقا! جوانها را خیلی دوست داشتند و واقعاً نگران آنها بودند. خدا درجه عالی یشان را متعالی کند. نظیر نداشتند.