□ به عنوان اولین سوال، بفرمایید که از چه تاریخی و چگونه با شهید آیتالله صدوقی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده حدود ده سال در منزل آیتالله صدوقی خدمت کردم. ایشان برای منزلشان کسی را میخواستند و حاج سید کاظم رضوی و شیخ عباس هدایتی ــ که سابقه آشنایی با ایشان را داشتند ــ مرا معرفی کردند.
□ از نظر شما ویژگیهای بارز شهید صدوقی کداماند؟
عرض کنم که ایشان با همه روابط حسنه داشت و افراد وقت و بیوقت خدمت ایشان میآمدند و ایشان هم هر کاری که از دستش برمیآمد برای آنها انجام میداد. گاهی میشد که کسی نیمه شب به در منزل ایشان میآمد و شهید بزرگوار بیآنکه خم به ابرو بیاورند، میگفتند: قطعا کار مهمی داشته، و الا این وقت شب نمیآمد! مردمداری ایشان نظیر نداشت و هر کسی این جرئت را به خود میداد که بیاید و مشکلش را به ایشان بگوید. همیشه با مردم، رویی گشاده و دستی دهنده داشت و هیچ کسی ناامید از محضر ایشان بیرون نمیرفت. نفوذ عجیبی هم داشت و همه از ایشان حساب میبردند. فوقالعاده مدیر و مدبر و باهوش بود و با حافظهای عجیب، همه چیز را به خاطر میسپرد. با وجود مشغله زیاد حواسش به همه چیز و همه کس بود و هیچ چیزی را از قلم نمیانداخت. گرهگشایی از کار مردم اولویت اول زندگی ایشان بود. آقا خیلی شجاع بود و واقعا جز از خدا از هیچ کسی نمیترسید. بارها دیده بودم که صاحبمنصبهای حکومتی مثلا با سمبه پر و حالت تهدیدآمیز میآمدند و هنوز دقایقی نمیگذشت که مثل موش میشدند! آقا صلابت عجیبی داشت و کسی که ایشان را درست نمیشناخت، باورش نمیشد که انسانی با این همه هیبت و قدرت، چنین قلب رئوفی داشته باشد و در برابر انسانهای ضعیف و دلشکسته، متواضع باشد و بشکند.
شهید به درس و بحث طلاب خیلی اهمیت میدادند و اگر میدیدند که کسی واقعا مشتاق درس خواندن است، همه جور کمکی به او میکردند.
آقا ارادت عجیبی به اهل بیت(ع) داشتند. روش زندگی و سخنان آقا، ارادت خاص ایشان به نبی مکرم اسلام(ص) و ائمه اطهار(ع) را نشان میدهد. آقا مقید بودند که در منزل جلسات روضه داشته باشند و میگفتند که حتی در دوره خفقان رضاخانی هم این کار را میکردند.
آقا در عین حال که احترام فوقالعادهای برای بزرگان قائل بودند، برای جذب جوانان و تربیت آنها هم خیلی زحمت میکشیدند و چنان با آنها صمیمی بودند که بیشتر شرکتکنندگان در نماز جماعت ایشان را جوانها تشکیل میدادند.
آقا مدیر بسیار توانایی بودند و در سختیها و بحرانها، کارهای شگفتی میکردند. همیشه بر رعایت حدود الهی و حفظ ارزشها پافشاری میکردند. ایشان با راهنماییهای ارزشمند خود برای دشوارترین مشکلات هم راه حل ارائه میدادند و ازآنجاکه مرد عمل بودند، معمولا هم راه حلهایشان گرهگشا بودند.
آقا خیلی کم میخوابیدند و در واقع اختیار خواب و بیداریشان دست خودشان بود. حتی اگر یک شبانهروز هم نمیخوابیدند، آثار خستگی در ایشان دیده نمیشد و هیچ به روی خود نمیآوردند. گاهی از ایشان دعوت میشد که برای شرکت در مجلس عقد یک آدم معمولی، مسافتی طولانی را تا روستایی طی کنند و ایشان با وجود تحمل مشکلات ناشی از بیماری، با گشادهرویی تمام میپذیرفتند. فوقالعاده متواضع بودند و برای اصلاح کار مردم و رفع نیازهای آنان، خواب و خوراک را بر خود حرام میکردند. اگر هم بهشدت خسته بودند، به من سفارش میکردند در صورتی که فردی برای دیدارشان آمد، حتما ایشان را از خواب بیدار کنم! همه مردم را میپذیرفتند و با لطف و محبت به کارشان رسیدگی میکردند. صحبت کردنشان گرم و برخوردشان با مردم، همراه با نهایت تواضع بود. به همین خاطر هم همه حاضر بودند با دل و جان اوامر ایشان را اجرا کنند. آقا با اینکه در طول روز لحظهای استراحت نداشتند و دائم در حال رسیدگی به امور مختلف بودند و روزهای خود را در اختیار مردم میگذاشتند و در اصلاح امور مردم میکوشیدند، شبها را با خدا خلوت میکردند و از اوّل جوانی تا شب آخر، نماز شب ایشان ترک نشد. گاهی تا ساعت یک بعد از نیمهشب مشغول اصلاح امور مردم بودند و بعد کمی استراحت میکردند، ولی یک ساعت بعد بیدار میشدند و نماز شب میخواندند. شاید یکی از دلایل توفیقات روزافزون ایشان همین تقیدات و راز و نیازهای شبانه با پروردگارشان بود.
ایشان در تمام صحنههای انقلاب در صف مقدم بودند و مردم را هم به حضور هوشمندانه در صحنههای انقلاب دعوت میکردند. از کارهای بیحساب و کتاب و بیبرنامه بدشان میآمد و به همین دلیل با اینکه یزد یکی از کانونهای مهم مبارزه علیه رژیم شاه بود، کمترین تلفات را در بین شهرهای مهم کشور داشت. همیشه سفارش میکردند سعی کنید با کمترین هزینه، بیشترین کار مفید را انجام بدهید.
□ در جریان اعتصابات پیش از پیروزی انقلاب، شهید صدوقی یکی از مهمترین پایگاههای تأمین نیازهای اعتصابکنندگان بودند. در این مورد چه خاطرهای دارید؟
بله؛ یادم هست نزدیکیهای پیروزی انقلاب بود که یک روز شهید بابایی و چند تن از دوستانش نزد شهید صدوقی آمدند و گفتند: «دوستان ما در نیروی هوایی بهشدت در مضیقه قرار گرفتهاند و سختی میکشند و بعضیها دارند زیر فشار بیپولی مقاومت خود را از دست میدهند و ممکن است اعتصاب را بشکنند! حتی بعضیها که ضعیفتر هستند، ممکن است خود را از بین ببرند». شهید صدوقی که بسیار شوخطبع بودند، با همان لهجه شیرین یزدی فرمودند: «کسی که دوست دارد بمیرد، خب این کار را بکند! مزاحمش نشوید، ولی برای آنهایی که میخواهند زنده بمانند و مقاومت کنند، چقدر پول لازم دارید؟ با ماهی چقدر میتوانند خود را اداره کنند؟» شهید بابایی گفت: «با ماهی سی تومان!» شهید صدوقی فرمودند: «از فردا کسی را با لیست اسامی آنها بفرستید بیاید پیش مشرجب و برای همهشان به اندازه ماهی سی تومان بگیرید!» بعد به بنده اشاره کردند که این کار را انجام بدهم. ایشان حساب و کتاب اموال و نقل و انتقالات مالی خود را به من سپرده و فرموده بودند که به چه کسی پول بدهم، به چه کسی ندهم! هر وقت هم که قرار بود شهید بابایی بیایند یا کسی را بفرستند، شهید صدوقی مقداری پول به من میدادند و میگفتند: «مشرجب! این را به آقای بابایی بده».
□ داخل پرانتز، قدری از شهید بابایی برایمان بگویید. در دوره ارتباط با این شهید، او را چگونه شناختید؟
یادم هست بهقدری چهره مظلومی داشت که آدم باورش نمیشد بتواند یک دوچرخه را هم راه ببرد، چه رسد به اینکه فرمانده نیروی هوایی باشد! یادم هست چند روز قبل از شهادت ایشان، خواب دیدم که به من گفتند: این روزها مهمان بسیار عزیزی بر آیتالله صدوقی وارد خواهد شد. شنیدم آخرین حرفی که ایشان زده بود این بود: «این درختها را تماشا کنید؛ مثل درختهای بهشت هستند».
□ شهید صدوقی همواره از نظر مالی دست گشادهای داشتند. این پولها از کجا تأمین میشدند؟
ایشان مورد اعتماد همه بودند و در نتیجه وجوهات و کمکهای مالی برای کارهای خیر، کمک به زلزلهزدهها، کمک جبههها و... از همه استانها، بهخصوص خود استان یزد ــ که مردمانش از تمکن مالی بالایی برخوردارند ــ به ایشان داده میشد. نفوذ و تأثیر کلام ایشان بهحدی بود که فقط کفایت میکرد اشاره کنند و همه بیدریغ میآمدند و کمک میکردند.
□ پرداختها به چه صورت انجام میشدند؟
ایشان برای خودشان حساب و کتاب دقیقی داشتند. گاهی به من پولی میدادند و میگفتند: «مشرجب، این قدرش را به این و آن قدرش را به آن بده». حافظه فوقالعادهای هم داشتند و دقیقا یادشان میماند که چه مبلغی را به چه کسی دادهاند.
□ یکی از کسانی که ارادت خاصی به شهید آیتالله صدوقی داشت، شهید صیاد شیرازی بود. چه خاطراتی از ایشان دارید؟
یادم هست که یک بار ایشان با چهارصد نفر به کردستان رفته بود تا با ضدانقلاب و منافقان بجنگد. رزمندگان میگفتند: به منطقه که رسیدیم، شهید صیاد گفت: «شما که سرتان کف دستتان است، پس بفرمایید؛ این گوی و این میدان!» و آنها در این نبرد پیروز شدند. بنیصدر مخالف این قضیه بود و درجه شهید صیاد را از او گرفت. شهید صدوقی هم فوراً این خبر را به اطلاع امام رساند و امام با شنیدن خبر پیروزی صیاد شیرازی و رزمندگان در کردستان، به ایشان درجه تشویقی دادند. شهید صیاد همیشه میگفت: کاش زودتر با آیتالله صدوقی آشنا میشدم و میتوانستم همواره در خدمتشان باشم. ایشان هر وقت میخواست عملیاتی را در جبهه آغاز کند، به شهید صدوقی زنگ میزد و میگفت: به دعای شما محتاجیم. شهید صدوقی هم با سخنان آرامبخش و مؤثر خود آنها را دعا میکردند.
□ قبل از پیروزی انقلاب، کسی که عملا امور یزد را اداره میکرد شهید آیتالله صدوقی بودند و مسئولان حکومتی نقش پررنگی نداشتند. آیا آنها هم نزد شهید صدوقی میآمدند؟
کسانی که مسئولیت اجرایی نداشتند میآمدند. مسئولان هم با آقا آشنا بودند و به ایشان بسیار احترام میگذاشتند. یادم هست که قبل از آمدن من به خانهشان، برای رفتن به حج اقدام کرده بودند و وقتی من به خانهشان رفتم، مقدمات سفرشان آماده شده بود، اما مسئولان حج گفته بودند: باید تعهد بدهید. شهید صدوقی هم گفته بودند: «نه تعهد میدهم و نه به حج میروم!» و انصراف داده بودند.
همانطور که عرض کردم، شهید صدوقی به قدری هیبت داشتند که همه از ایشان حساب میبردند؛ مأموران حکومت که هیچ، خود محمدرضاشاه هم اگر با ایشان روبهرو میشد، دست و پایش را جمع میکرد و مراقب رفتارش بود و کاری نمیکرد که ایشان موضعگیری و برخورد کنند. یادم هست که رژیم شاه، آیتالله فاضل لنکرانی را به یزد تبعید کرده بود و مأموران از ترس شهید صدوقی جرئت نداشتند کوچکترین سختگیریای به ایشان بکنند. دشمنان انقلاب دائم ایشان را تهدید میکردند و برای ایشان نقشه میکشیدند؛ چون میدانستند که بعد از امام، آیتالله صدوقی بیشترین نفوذ را دارند و ازهمینرو آنها جرئت نمیکردند حرف بزنند.
□ یکی از فرازهای مهم انقلاب، ماجرای فروردین 1357 یزد است. از آن روز خاطرهای دارید؟
روزی که در مسجد خطیره را بستند، من در خانه بودم. شهید صدوقی به مسجد رفته بودند و من دیرتر رفتم. ایشان وقتی به مسجد رسیدند، به مأموران پرخاش کردند: «شما با من کار دارید، چرا در مسجد را به روی مردم بستهاید؟» آنها هم از ترسشان فرار کردند و رفتند!
□ از نقش ایشان در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب برایمان بگویید.
آقا قدرت عجیبی داشتند. گاهی که لازم بود بازار بسته شود، فقط یک جمله میگفتند: «مشرجب، برو بگو بازار را ببندند!» من هم میرفتم و به سران بازار میگفتم و بازار یکسره تعطیل میشد. دو سه روز بعد میگفتند: «مش رجب، برو بگو بازار را باز کنند» و من این کار را میکردم. همه مردم کاملا گوش به فرمان ایشان بودند.
□ از روز ورود امام خاطرهای دارید؟ آن روز یزد مانده بودید؟
من اغلب در خانه و به قول یزدیها خانهدار بودم. یادم هست که در روز 12 بهمن، مردم برای استقبال از امام به تهران رفتند، ولی من در خانه ایشان میماندم و مراقبت میکردم. آقا مسافرت که میرفتند، من میماندم تا مراقب خانه باشم. آقا همه چیز را به من سپرده بودند و من هم سعی میکردم جوری کار کنم که ایشان از من راضی باشند. رضایت آقا بزرگترین پاداشی بود که میتوانستم بگیرم. هیچ چیزی به این اندازه خوشحالم نمیکرد.
□ در روز پیروزی انقلاب چطور؟
در آن روز، شهید صدوقی به مسجد خطیره رفتند. ایشان با اینکه بیماری قند شدید و ضعف داشتند، ولی واقعا انگار یک نیروی خدادادی تمامنشدنی در وجود ایشان بود. شهید صدوقی از اهمال و بیجرئتی بیزار بودند. یادم هست استاندار یزد، آقای گرانمایه، نزد آیتالله صدوقی آمد و گزارش داد که در اردکان اتفاقی افتاده و یک نفر کشته شده است. شهید صدوقی بسیار عصبانی شدند و سر او فریاد زدند: «این چه وضعی است؟ مگر نیرو در اختیار ندارید که بتوانید جلوی این جور فاجعهها را بگیرید؟ اگر نمیتوانید کار کنید، کنار بروید تا کس دیگری که میتواند بیاید و جای شما را بگیرد».
□ اعلامیههایی که شهید صدوقی میدادند از نظر زیبایی و روانی نثر بسیار مهم و درخور توجه بودند. آیا اینها را خودشان مینوشتند؟
مرحوم دکتر نظامالدینی، که بسیار انسان شریف، مخلص و ادیبی بود، متن را مینوشت و آقا تصحیح و سپس امضا میکردند. شهید صدوقی معمولا کلیت و موضوع انشا را به آقای دکتر میگفتند و ایشان مینوشت و آقا بازخوانی و تصحیح و امضا میکردند.
□ چه شد که ایشان مدتی نماز جمعه را تعطیل کردند؟
دوستان ایشان به دلیل مسائل حفاظتی و امنیتی، از ایشان خواهش کردند که نماز جمعه را تعطیل کنند. ایشان مدتی هم این کار را کردند و بعد گفتند: «مگر میشود برای همیشه نماز جمعه را تعطیل کرد؟» به همین دلیل دوباره برای نماز رفتند و در محراب هم شهید شدند.
□ آیا هیچ وقت درباره شهادت از ایشان چیزی شنیده بودید؟
بله؛ شهید صدوقی همیشه ضمن دعایی که میخواندند، دعای خاصی راهم زیر لب تکرار و در آن از خدا طلب شهادت میکردند.
□ از شهادت و رفتار ایشان در روزهای آخر عمرشان برایمان بگویید.
شبی که آیتالله دستغیب تازه شهید شده بودند تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. آقازاده شهید دستغیب بود. آقا همین که گوشی را از من گرفتند، گفتند: «نوبت من بود که شهید بشوم». همیشه میگفتند: «بالای هر خوبیای، خوبی دیگری هست؛ فقط شهادت است که خوبی بالاتر از خود ندارد». ایشان همیشه قبل از اینکه برای نماز جمعه بروند، غسل میکردند و بعد پای پیاده به مسجد میرفتند. یکی از دوستان میگفت: «در شب شهادت ایشان، کسی دکتر پاکنژاد را خواب میبیند که از در ورودی مسجد خطیره تا محل دفن ایشان میآمده و میرفته! از ایشان پرسیده بود: شما اینجا چه میکنید؟ و دکتر پاسخ داده بود: منتظر آیتالله صدوقی هستم. مدتی بود که آقا به نماز جمعه نمیرفتند، ولی آن روز گفتند: «تا کی میتوانم در خانه بنشینم و به مسجد نروم؟» و بلند شدند و غسل کردند و راه افتادند. من همیشه با دوچرخه به محل نماز جمعه میرفتم و برمیگشتم؛ برای همین از ایشان زودتر میرسیدم و در صفوف اول میایستادم. آن روز من در صف ایستاده بودم و دیدم که آن نامرد خبیث آمد و آقا را محکم در آغوش گرفت. بعد صدای آقا را شنیدم که فریاد زد: «ولم کن!» و بعد هم صدای انفجار بلند شد و من صدای ناله آقا را شنیدم و دیدم که ایشان در خون خود غوطه خوردهاند.