«روایت یک افشاگری و دستگیری در ماههای اوجگیری انقلاب اسلامی» درگفت وشنود باآیتالله سید محمدنقی شاهرخی خرمآبادی
□ حضرتعالی در رمضان سال 1357 در مسجد ارگ سخنرانی کردید که منجر به دستگیری شما شد. شرح ماجرا چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. درماه رمضان سال 57 و در بحبوحه انقلاب، آقای شیخ مهدی حائری تهرانی ــ که روحانی بسیار فعال و پیشنماز مسجد ارک بود ــ مرا برای سخنرانی بعد از نماز ظهر دعوت کرد. ایشان به نهضت و راه امام اعتقاد تام داشت و اهل مباحث سیاسی بود و چون علائق و سوابق مرا هم میشناخت، به همین دلیل بنده را دعوت کرد. مسجد ارک هیئت امنا داشت و اقای حائری با همه آنها برای دعوت از من مشورت کرد. ایشان حتی وقتی مطلع شد که من ممنوعالمنبر هستم و لذا باید بدون اجازه شهربانی به منبر بروم، مانع نشد و از اینکه ممکن است دردسری برایش پیش بیاید، نترسید! در بین سخنرانی هم به من تذکر نداد که: کمی باملاحظهتر صحبت کنید. همین نشان میدهد که ایشان روحیه انقلابی داشت. بعدها هم زمانی که حضرت امام به ایران برگشتند و به مدرسه رفاه رفتند و در آنجا مستقر شدند، به اتفاق آقای شیخ مهدی حائری به محضر ایشان شرفیاب شدیم و آقای حائری در باره سخنرانیهای من در مسجد ارک و دستگیری بنده، مطالبی را خدمت امام گفت که بسیار موجب خرسندی ایشان شد.
□ در مساجد دیگر هم، چنین جلساتی برگزار میشدند؟ آیا این جلسات نمونههای دیگری هم داشت؟
بله، همه روحانیون و مبلغان سخت در تلاش بودند، از جمله یکی از مدرسین قم در مسجد لرزاده سخنرانی میکرد که عوامل رژیم برای اینکه مانع از سخنرانیهای ایشان بشوند، در آنجا بمبگذاری کردند که با انفجار و آتشسوزی همراه بود. آنها تهدید کرده بودند: اگر مسجد ارک هم به فعالیتهای ضد رژیمش ادامه بدهد، در آنجا هم همین کار را خواهند کرد! آنها به مسئولین مسجد ارک هشدار داده بودند که: هر کسی میخواهد منبر برود، باید قبلاً از شهربانی اجازه بگیرند! وقتی از من دعوت شد گفتم: «علیالله! میآیم، اگر دستگیر نشوم که فبهاتر! اگر هم بشوم که شدهام!».
قرار بود یک ماه رمضان را در مسجد ارک سخنرانی کنم. دائماً از این طرف و آن طرف خبر میآوردند فلان مسجد را تعطیل کردهاند، مسجد لرزاده را منفجر کرده، نمازگزاران را به رگبار بستهاند و... با تمام این حرفها،من به سخنرانیهایم ادامه دادم.
□ چه مباحثی را در سخنرانیهای خود مطرح میکردید که رژیم نسبت به آنها حساسیت نشان میداد؟
برخی از روحانیون و علمایی که با انقلاب میانه خوشی نداشتند، همین طور حجتیهایها، سعی میکردند با تحریف تعابیری چون صبر ــ که از نظر آنها مترادف با انزوا و سکوت بود ــ اینگونه القا کنند که قرآن و اسلام میگویند: مسلمانان باید در برابر مظالمی که بر سر امت اسلامی میرود صبر پیشه کنند و دین از سیاست جداست و ما به عنوان علمای دینی نباید در سیاست دخالت کنیم، بلکه باید صبر پیشه کنیم و منتظر بمانیم دستی از غیب برون آید و کاری بکند و پاداش ستمکاران را بدهد! نتیجه این نوع تفکر چیزی جز استمرار حاکمیت طاغوت و رژیم سلطنتی نبود؛ در حالی که صبر در تعبیر قرآنی، به معنای استقامت در برابر ناملایمات است، نه دست روی دست گذاشتن و بی تفاوت بودن. من این بحثها را با مردم در میان میگذاشتم و سعی میکردم آنان را متوجه جنایات رژیم کنم. من فکر میکردم که موتور محرکه این حرکت، مذهب و روحانیت هستند و به همین دلیل هم رژیم سعی میکند آنها را بکوبد و از حرکت بازدارد.
من و تمام همفکرانم میدانستیم برای مقابله با این نوع خرافهها، باید با زبان منطقی پاسخ مردم، بهخصوص جوانان را داد و مباحث دینی را ه شکل ریشهای مطرح کرد.
□ نقش مسجد ارک را در تقویت و گسترش مبارزات انقلابیون، چگونه ارزیابی میکنید؟
من فکر می کنم مسجد ارک، به پایگاه مهمی برای نیروهای انقلابی تبدیل شده بود. بعدها در نهادهای جمهوری اسلامی به افرادی برمیخوردم که میگفتند: ما هر جا که بودیم، خودمان را برای شنیدن منبرهای شما در مسجد ارگ میرساندیم.
□ وقتی دستگیرتان کردند، گفتند جرم شما چیست؟
میگفتند: شما مسئول حادثه 17 شهریور و پیامدهای آن هستی، چون مردم پای منبر شما که میآمدند بعد تظاهرات میکردند و در خیابانها راه میافتادند و شعار میدادند! روز 17 شهریور هم همه از مسجد ارگ به میدان شهدا رفتند و آن ماجرا پیش آمد.
□ شما چه جوابی میدادید؟
جواب من این بود که هر کسی به هر جایی که رفته، مسئولیتش به عهده خود اوست، چه ربطی به من دارد؟ مگر من افراد را وادار میکردم تظاهرات کنند و یا مگر من به آنها گفتم به میدان ژاله بروند؟مرحوم علامه یحیی نوری را هم به همین جرم که برای مردم سخنرانی میکرد، دستگیر و زندانی کردند.
□ نحوه دستگیری شما چگونه بود؟
رژیم میدانست اگر سخنرانیها تا شب بیست و یکم رمضان طول بکشد، دامنه انقلاب و مبارزات بسیار گسترده خواهد شد و به همین دلیل، تصمیم گرفت قبل از رسیدن آن شب، به هر شکل ممکن، جلوی این سخنرانیها را بگیرد. در روز هجدهم ماه رمضان، عدهای از مأموران شهربانی با باتوم و سپر آمدند و دو طرف مسجد ارک صف کشیدند. روبهروی مسجد هم چند کامیون ارتشی پر از سرباز به حالت آماده باش ایستاده بودند که اگر مردم خواستند از مسجد بیرون بریزند و تظاهرات کنند، جلوی آنها را بگیرند و یا اگر ضبط صوت و نوار در دستشان دیدند، آنها را ضبط کنند، چون مردم به شکلی خودجوش، سخنرانیها را ضبط و بعدا تکثیر و پخش میکردند.
موقعی هم که مرا دستگیر کردند و بردند و بازجویی کردند، تعداد زیادی از نوارهای سخنرانیهایم را جلوی رویم ریختند که دیگر نتوانم چیزی را انکار کنم. آن روز هم جلوی درهای مسجد مأمور گذاشته بودند که مرا دستگیر کنند، ولی به جای من آقای حاج آقا مهدی حائری، امام جماعت مسجد را گرفته بودند و ایشان زحمت زیادی کشیده بود تا آنها را متقاعد کند که شاهرخی نیست! به هر حال من که از مسجد بیرون آمدم، دوستان مرا سوار ماشینی کردند و راه افتادیم، ولی کمی جلوتر، ماشینی جلوی ما پیچید و چند آدم مسلح پیاده شدند و به من دستور دادند همراهشان بروم. سوار ماشین که شدیم به من گفتند: عمامهات را بردار و سرت را پایین ببر که مردم تو را نبینند! آنها در ابتدا خیال نداشتند مرا دستگیر کنند، ولی سخنرانیهای صریح و تندم، بالاخره کاسه صبرشان را لبریز کرد. در آن ایام، آقای شجونی را هم دستگیر کرده و حسابی کتک زده بودند. یک بار که با ایشان ملاقات کردم، گفت: «مرا که آوردند، گفتند: امروز فردا رفیقت شاهرخی را هم دستگیر میکنیم و میآوریم». وقتی مرا به زندان بردند، دوستان به شوخی میگفتند: «الحمدلله خودت را هم که باعث زندانی شدن ما شدی، دستگیر کردند و آوردند!»
□ شما را به کدام زندان بردند؟
مرا بر خلاف برخی دوستان که به کلانتری و شهربانی بردند، مستقیماً به کمیته مشترک بردند و این به نفع من شد، چون خوشبختانه در آن ایام به خاطر فشار افکار عمومی، در کمیته مشترک از شکنجه خبری نبود، ولی کسانی را که شهربانی و کلانتری دستگیر میکردند، کتک میزدند و من چون به کمیته مشترک برده شدم، کتک نخوردم! قبلاً افراد دوره دیده در امریکا و اسرائیل با انواع شیوهها در کمیته مشترک زندانیها را شکنجه میدادند. آنها طوری شکنجه میکردند که زندانی بیهوش نشود تا بتوانند به کارشان ادامه بدهند. مثلاً در مورد دقت حسینی، شکنجهگر معروف میگفتند: طوری شلاق میزد که روی بدن زندانی، خطوط منظم موازی تشکیل میشد! اگر هم زندانی بیهوش میشد، پزشکانی در آنجا بودند که دو باره او را به هوش میآوردند تا شکنجه از سر گرفته شود. یکی دیگر از شکنجههای حسینی این بود که خیلی طبیعی با زندانی حرف میزد و بعد ناغافل، خودکاری را در بینی او فرو میبرد که باعث خونریزی میشد!
□ از کمیته مشترک برایمان بگویید؟ چه کسانی را در آنجا دیدید؟
اول که مرا به کمیته مشترک بردند، لباس زندانیان آنجا را تنم کردند. بعد چشمهایم را بستند و به جایی بردند که افراد دیگری هم بودند که با اینکه عبا و عمامه نداشتند، متوجه شدم روحانی هستند. به همین دلیل با صدای بلند گفتم: «بد نیست تابلو بزنید حوزه علمیه! همه علما را که در اینجا جمع کردهاید». اولین کسی را که در آنجا دیدم، آیتالله شیخ محمد آلاسحاق بود، اما اجازه ندادند با هم حرف بزنیم.
بعد مرا به سلول تک نفرهای بردند که یک در آهنی با دریچه داشت. موقع ناهار که شد، از همان دریچه کاسهای را به داخل هل دادند و گفتند: بگیر! من خیلی عصبانی شدم و گفتم: «این چه طرز غذا دادن به زندانی است؟ مگر اینجا قانون ندارد؟ مگر نباید مسائل بهداشتی رعایت شوند؟». اما کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. موقع دستشویی و وضو هم مأمور در زندان را باز میکرد و مدت کوتاهی فرصت میدادند تا برویم و برگردیم. در آنجا از هیچ چیزو هیچ کسی خبر نداشتم و تنها کاری که میکردم، نماز خواندن بود. بعد از چند روز بالاخره مرا برای بازجویی بردند. بازجوها همدیگر را دکتر صدا میزدند.
□ چه کسی از شما بازجویی کرد؟
رسولی. وقتی مرا به اتاق بازجویی بردند، به من گفت: «یادتان هست در اهواز سخنرانی میکردید؟» گفتم: «بله، چطور مگر؟» گفت: «من اهوازی هستم و پای سخنرانیهای شما میآمدم!». پرسیدم: «خبر داشتی که مرا به اینجا میآورند؟» پاسخ داد: «بله، منتظر شما بودیم!». بعد فهمیدم که از بازجوهای بلندپایه ساواک و از شکنجهگران قهار است و به خاطر خدمات درخشانش به ساواک، از اهواز به تهران منتقل شده و رتبه بالایی گرفته است..
□ چه جور آدمی بود؟
فریبکار و بیرحم و زبانباز. ظاهراً از همهشان باسوادتر بود. گاهی مست میکرد و در حال مستی، زندانیان را شلاق میزد. بازجویی دیگری به اسم جمالی هم داشتم. شنیده بودم که او با آتش سیگار و سوزاندن پوست بدن زندانیها از آنها اعتراف میگیرد. او بعد از انقلاب، در دادگاهی به ریاست شهیدآیت الله مفتح محاکمه شد. یک روز فردی از بستگان جمالی نزد من آمد و گفت: اگر کسانی که او آزارشان داده است، رضایت بدهند اعدامش نمیکنند! گفتم: من فقط در مورد خودم میتوانم رضایت بدهم، ولی از طرف دیگران نمیتوانم چنین حرفی بزنم و باید بروید و رضایت خود آنها را بگیرید. بعد هم چیزی نوشتم و به آن فرد دادم. نوشتم که شکایتی ندارم. البته نتوانستد رضایت همه شاکیان را بگیرند و نهایتاً اعدامش کردند.
□ شما تمام مدت در زندانی انفرادی بودید؟
خیر، بعد از مدتی، به سلول چهارنفره و سپس شش نفره منتقل شدم. سلولها بهقدری تاریک بودند که نور چشم ما را میزد. اولین بار که به ما اجازه ملاقات با بستگانمان را دادند، چشمهایمان در برابر نور وضع خاصی پیدا کرد، طوری که آنها تعجب کردند چرا چشمهای ما به آن شکل در آمده است!
□ ظاهراً در زندان ملاقاتی هم با شهیدآیت الله دستغیب داشتید. از آن ملاقات و ویژگیهای شخصیتی ایشان برایمان بگویید.
یک روز چشمهایم را بستند و مرا برای استحمام به طبقه پایین زندان بردند. بعد هم اخطار دادند که: حق نداری به این طرف و آن طرف نگاه کنی و فقط باید به دیوار روبهروی خودت نگاه کنی! در فرصت کوتاهی نگاهی به نفر بغل دستم انداختم و متوجه شدم مرحوم شهیدآیتالله دستغیب است. آن روزها فقط هفتهای یک بار به ما اجازه میدادند از سلولمان بیرون بیاییم و هوایی بخوریم. یادم هست در بالکن زندان ایستاده بودم و با تعجب به پاهای بدون جوراب شهید دستغیب نگاه و احساس میکردم رنگ پاهای ایشان تغییر کرده است! لابد ایشان هم در مورد پاهای من همین حس را داشت. یک روز هم ایشان با استناد به آیه 18 سوره انبیا، «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِق» با لحن قاطعی فرمود: «با سلاح حق بر مغز باطل میکوبیم و آن را پریشان میکنیم!». بنده عرض کردم: «انشاءالله انقلابیون با منطق حق بر سر باطل میکوبند و مغزش را متلاشی میکنند». ایشان طبق معمول همان تکیه کلام معروفش را تکرار کرد که: «لا اله الا الله».
بنده مدتی با شهید دستغیب همسلول بودم و سعی میکردم از محضر ایشان استفاده کنم. البته ابتدا به دلیل تاریک بودن سلول، همدیگر را تشخیص ندادیم، ولی بعد که چشمهایمان به تاریکی عادت کرد، یکدیگر را مشاهده کردیم. پس از مدتی که بیشتر با هم مأنوس شدیم، سعی کردیم نماز را به جماعت بخوانیم. ایشان جلو میایستاد و من و چند نفر دیگر به ایشان اقتدا میکردیم. شهید دستغیب انسان بسیار زاهد، متدین و وارستهای بود و بیشتر وقت خود را صرف عبادت و ذکر میکرد. سخنانش انسان را همواره به یاد خدا میانداخت و سختی زندان را آسان میکرد. یادم هست همواره ذکر «لا اله الا الله» بر زبانش بود. خدایش رحمت کند.