«جستارهایی در حیات سیاسی و اجتماعی آیتالله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی»در گفت وشنود با حجتالاسلام والمسلمین سید علی موسوی اردبیلی
یک سال از رحلت یکی از رهبران نامدار مبارزات دردوران انقلاب ونیز یکی از مسئولان شاخص نظام اسلامی پس از پیروزی انقلاب،یعنی حضرت آیتالله حاج سید عبدالکریم موسوی اردبیلی سپری گشت. در بازشناسی سیره و منش آن بزرگ، با فرزند ارجمندش جناب حجتالاسلام والمسلمین سید علی موسوی اردبیلی گفت وشنودی انجام شده است که متن آن در پی می آید. امید آنکه مقبول افتد.
□ با تشکر از جنابعالی به لحاظ شرکت در این گفت وشنود، لطفا به عنوان اولین پرسش بفرمایید نخستین تصویری که از پدر به یاد میآورید، چیست و مربوط به چه زمانی است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مقدمتا عرض کنم که زمانی که انقلاب شد، من بیشتر از شش سال نداشتم و لذا از آن روزها خاطره چندانی ندارم...
□ متولد چه سالی هستید؟
1352 و آخرین فرزند مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی هستم.
□ در چه رشتهای تحصیل کردهاید؟
مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف. در سال 1375 پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی، به قم رفتم و تحصیلات حوزوی را شروع کردم.
□ از دوران کودکی و پدرتان میگفتید؟
بله، پدرم از نظر اجتماعی، فوقالعاده فعال بودند. قبل از انقلاب در مسجد امیرالمؤمنین(ع) فعالیت میکردند. در منزل هم درس میدادند و بسیاری از کسانی که بعدها سمتهای مهمی را در نظام به دست آوردند، در درس فلسفه، فقه و اصول پدرم شاگردی کردند. یادم هست به خانه ما میآمدند و در طبقه بالا از پدرم درس میگرفتند و من هم به خاطر اینکه کودک بودم و شیطنت میکردم، گاهی میرفتم و کنار پدرم مینشستم و تماشا میکردم! آنچه که در آن ایام از پدر به یاد دارم، مشغلههای فراوان ایشان چه قبل و چه بعد از انقلاب است، به همین دلیل من و برادرانم ایشان را کمتر میدیدیم. صبحها قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم، ایشان میرفتند و شب هم وقتی خواب بودیم برمیگشتند و واقعاً فرصت زیادی برای اینکه در کنار خانواده باشند نداشتند.
□ رفتارشان در خانواده چگونه بود و مسائل تربیتی مورد نظر خود را چگونه به فرزندانشان منتقل میکردند؟
ایشان با اینکه واقعاً وقت زیادی نداشتند، سعی میکردند مسائل کاری را به خانه نیاورند و با ما بسیار با ملاطفت و ملایمت رفتار میکردند. در دوران جنگ که مملکت در وضعیت بحرانی بود و انواع و اقسام مشکلات ذهن مسئولین را به خود مشغول کرده بود، ایشان نهایت سعی خود را میکردند که در محیط خانه آرامش برقرار باشد و بچهها احساس نکنند پدر زیر فشارهای روحی و روانی هستند.
□ اشاره به بحرانها و شرایط بغرنج کشور در آن مقطع کردید. آیا خاطره خاصی یادتان هست؟
اخبار جنگ که دائماً میرسیدند و ایشان را سخت نگران میکردند، اما رویدادی که به شکل کاملاً برجسته در ذهنم مانده است، نیمه شبی است که به ایشان زنگ زدند و گفتند: در حزب جمهوری اسلامی بمبگذاری شده است. خواب بودم و از سر و صدا از خواب پریدم و آمدم و دیدم پدرم بهشدت مضطرب و نگران هستند و دارند لباس میپوشند که از خانه بیرون بروند. در آن لحظه هیچ چیز جز یک خبر نبود و هنوز ابعاد فاجعه مشخص نشده بود.
□ به فاصله اندکی هم حادثه نخستوزیری روی داد...
بله، آن روز ما در محلی روبهروی ساختمان نخستوزیری بودیم و 30، 40 متر با آنجا فاصله داشتیم که ناگهان همه جا لرزید و شیشهها خرد شدند!
□ چند خواهر و برادر هستید؟
6 برادر و 4 خواهر.
□ پس خانواده پرجمعیتی هستید. شیوههای تربیتی پدر در باره شما چگونه بود؟
مهمترین ویژگی پدر این بود که هیچوقت ریاست نمی کردند! مثلاً اگر میخواستند بگویند نماز بخوانید، دستور نمیدادند یا کاری نمیکردند که از روی ترس نماز بخوانیم. اگر اشتباه میکردیم، بهجای سرزنش سعی میکردند حرفهایشان را به صورت پیشنهاد بزنند و میگفتند: بهتر بود که پیش نمیآمد! هیچوقت لحن آمرانهای را از پدر به یاد ندارم. با اینکه به ایشان فوقالعاده احترام میگذاشتیم، اما از ایشان نمیترسیدیم. هر وقت پدر وارد اتاق میشد، اگر دراز کشیده بودیم فوراً بلند میشدیم و مینشستیم و هیچوقت جلوی ایشان پایمان را دراز نمیکردیم. همه این کارها را هم از روی احترام انجام میدادیم، نه اینکه از ایشان بترسیم. با اینکه بین ایشان و ما صمیمیت فوقالعادهای برقرار بود، اما هیچوقت حالت احترام از بین نمیرفت و این میسر نمیشد مگر اینکه پدر و مادرمان، خودشان اخلاق و احترام نسبت به یکدیگر و دیگران را رعایت میکردند.
□ مسلماً. مادر شما در این قضیه نقش پررنگی داشتند.اینطور نیست؟
قطعاً، چون پدر تا 90 درصد وقتشان صرف کارشان میشد و در منزل خیلی کم حضور داشتند. از سال 1368 به بعد که به قم آمدند و مشغول تدریس، بحث و مطالعات علمی شدند، از وجود ایشان بیشتر بهرهمند میشدیم که البته دیگر از دوران کودکی خارج شده و به نوجوانی و جوانی رسیده بودم.
□ آیا پدرتان در روحانی شدن شما نقش داشتند؟
بله، ایشان نه به صورتی که امر کنند، ولی اظهار علاقه میکردند که: من دوست دارم حداقل یکی از بچههایم روحانی شود. برادرم سعید درس طلبگی خوانده، اما معمم نشده است. فقط من معمم هستم. علت هم این است که تا زمانی که پدر در تهران بودند، برای برادرهای بزرگتر از من، زمینه تحصیل علوم حوزوی آنقدرها فراهم نشد، اما وقتی پدر در سال 1368 به قم آمدند، من هفده سال بیشتر نداشتم و فرصت خوبی بود که دروس حوزوی بخوانم. البته خودم هم خیلی علاقه داشتم. وقتی دیپلم گرفتم به قم رفتم که هم ایشان تنها نباشند و هم خودم درسم را در حوزه شروع کنم، ولی ایشان مانع شدند. خیلی برایم عجیب بود، چون خود ایشان اظهار علاقه کرده بودند که یکی از فرزندانشان روحانی شود و حالا که من اشتیاق نشان میدادم، مخالفت میکردند! وقتی علت را سؤال کردم، گفتند که:«هر کاری ذوق میخواهد، مخصوصاً طلبگی. اگر با زندگی انسان همخوانی نداشته باشد، فایده ندارد. من از این بیم دارم که تو درس طلبگی را شروع کنی و پس از مدتی به این نتیجه برسی که علاقهای به این دروس نداری و آن وقت ناچار شوی از سر اجبار در این سلک بمانی و حس کنی که دیگر راهی برایت وجود ندارد و چارهای جز این نداری! هیچ دردی هم بالاتر از این نیست که انسان در زندگی راهی را انتخاب کند که به آن علاقهای ندارد. این موضوع در روحانیت بدتر هم هست. بنابراین قبل از اینکه روحانی بشوی، کنکور بده و در دانشگاه درس بخوان و هر وقت احساس کردی که حقیقتاً میخواهی روحانی بشوی، بیا و دروس حوزوی را بخوان».
بنابراین کنکور دادم و وارد دانشگاه صنعتی شریف شدم در رشته مهندسی مکانیک درس خواندم و در سال 1375 فارغالتحصیل شدم. آن زمان بود که احساس کردم هنوز هم عمیقاً به خواندن دروس حوزوی علاقه دارم و ذوق این کار در من هست، لذا به قم رفتم و با علاقه درس را شروع کردم.
□ در دانشگاه، شما را به عنوان فرزند آیتالله موسوی میشناختند؟
دوستانی که با هم از مدرسه مفید آشنا بودیم، چه در رشته خودم و چه در سایر رشتهها، مرا میشناختند، همینطور بعضی از اساتید، اما دیگران بهندرت من و پدرم را میشناختند. پدر هیچوقت اصرار نمیکردند که نگذارید شما را بشناسند، اما خودم دلیلی برای این کار نمیدیدم، چون پدرم هر کاری که کرده بودند، نه برای من فایده داشت نه برای طرف مقابل. حسم این بود و هست که با دیگران تفاوتی ندارم و اگر قرار است کار مفیدی انجام بدهم، باید بر اساس تواناییهای خودم باشد. پدرم هم همواره توصیه میکردند: سعی کنید هیچوقت از دیگران متمایز نباشید. حتی از نظر ظاهری هم تأکید میکردند :مثل عامه مردم زندگی کنید که یک وقت این احساس در دیگران به وجود نیاید که خودتان را خیلی بالاتر از آنها میدانید. من هم ذاتاً اینطور هستم که دلم نمیخواهد در بین یک جمع جلوه کنم و چیزی را به رخ کسی بکشم، هم توصیه پدرم را آویزه گوشم کردم.
□ اشاره کردید پدرتان به عادی زندگی کردن توصیه میکردند. در این زمینه خاطرهای دارید؟
بله، در سال 1370 تازه از مدرسه مفید دیپلم گرفته بودیم و میخواستیم با دوستان به مشهد برویم. در آن زمان قطارها از نظر نظافت و صندلی، کیفیت خوبی نداشتند. به بچهها گفتم: اگر میخواهید با قطار بروید و من با هواپیما میآیم و در مشهد به شما ملحق میشوم! وقتی پدر فهمیدند که میخواهم چنین کاری کنم، گفتند: اگر قطار سخت است، برای همه سخت است و نه فقط برای تو، بنابراین یا همگی با هواپیما بروید و یا اگر برای دیگران میسر نیست، تو هم با قطار برو! البته من با این کار، به هیچوجه قصد تفاخر و تمایز نداشتم و واقعاً سفر با قطار برایم سخت بود، اما این حرف پدرم تلنگر مهمی بود که به من زده شد که با بقیه مردم یکسان باشم و هیچوقت طوری برخورد نکنم که دیگران تصور کنند با آنها فرق دارم.
□ ویژگیهای سیاستورزی پدرتان از نظر شما کدامند؟
پدر چه در سمت حکومتی و اجرایی بودند، چه نبودند، روش بینابین داشتند و به مشیت الهی معتقد بودند و بر همین اساس هم سخن میگفتند و انتقادات خود را بیان میکردند. روش منصفانه و معتدل بهویژه در سالهای داغ اول انقلاب، چندان متداول نبود و افرادی که این شیوه را در پیش میگرفتند زیاد نبودند. مهمترین ویژگی پدر این بود که اگر هم قرار بود با کسی برخورد کنند، همه پلهای پشت سر را خراب نمیکردند و تا جایی که امکان داشت، به دنبال برخوردهای سلبی نبودند. ایشان بیشتر به دنبال گفتگو و متقاعد کردن افراد بودند. همین شیوه اعتدالی پدر باعث میشد همه جناحها احترام ایشان را نگه دارند، چون همه میدانستند که ایشان در پی حل مسائل هستند و اگر حرفی را میزنند از باب برخورد جناحی نیست و بر اساس دلسوزی و تشخیص مصلحت است.
□ از این شیوه برخورد پدر خاطرهای هم دارید؟
زمانی که بنیصدر رئیسجمهور بود، بین او و روحانیون اختلاف شدیدی بروز کرد. امام میخواستند شرایط را به شیوهای مدیریت کنند که اختلافات از بین بروند و کار به عزل بنیصدر نکشد. لذا به پدرم فرمودند: شما با این آقایان گفتگو و سعی کنید اختلافات را از بین ببرید. یادم هست روزی بنیصدر، شهید بهشتی و شهید باهنر به خانه ما آمدند و پدرم با آنها صحبت کردند. همه آنها قبول داشتند پدر میخواهند مشکلات را حل کنند و به دنبال جانبداری از فرد یا جناحی نیستند. ایشان کلاً معتقد بودند روحانیت نباید خود را برای جریانات سیاسی خرج کند، زیرا در طول تاریخ نسبت به جامعه سمت پدری داشته است و باید همواره این جایگاه را حفظ کند. اگر روحانیت وارد جریانات سیاسی شود، هم خودش لطمه میبیند و هم به اعتماد مردم صدمه میزند.
□ مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی یکی از پایهگذاران جامعه روحانیت مبارز تهران بودند. چه شد که از آن خارج شدند؟
همینطور است. جامعه روحانیت مبارز تهران قبل از انقلاب تشکیل شد و پدرم جزو مؤسسین آن بودند. هنگامی که این جامعه تشکیل شد، در آن جناحبندی و خط و خطوط نبود، ولی بعد از انقلاب اختلافاتی پیش آمد و این جامعه به جامعه روحانیت مبارز و مجمع روحانیون تقسیم شد و از طرف مجمع خیلیها آمدند و به پدرم اصرار کردند شما بیایید و به ما ملحق شوید، اما پدرم اساساً اهل گروه، گرایش و جناح نبودند. خیلی هم تلاش کردند این انشقاق اتفاق نیفتد، ولی فایده نداشت. به همین دلیل از جامعه روحانیت مبارز هم بیرون آمدند و گفتند: متعلق به هیچیک از این دو دسته نیستم و اساساً به این جناحبندیها و گروهبازیها اعتقادی ندارم! میگفتند: تا وقتی همه همدل باشیم و بخواهیم کارها را پیش ببریم همکاری میکنم، ولی اگر قرار باشد بین برادران و یاران دیروز اختلاف بیفتد، کارها پیش نمیرود و من توان و تحمل چنین مسائلی را ندارم. ایشان هیچوقت طرف جناح خاصی را نگرفتند و خود را به هیچ قشر خاصی محدود نکردند.
□ ایشان در فضای عمومی جامعه و شاید متاثر از تبلیغات یک جناح، بیشتر به عنوان «منتقد»شناخته میشدند.آیا واقعیت امر هم اینگونه بود؟
البته تعریف هم زیاد میکردند، اما مسئله این است که همیشه انتقادات پخش میشوند، ولی کسی تعریفها را بازگو نمیکند. پدرم چون سمت اجرایی نداشتند، میتوانستند خیلی راحت مشکلات را مطرح و نسبت به عملکردها انتقاد کنند. گاهی بین انتقادات چنین فردی با دیدگاههای یک گروه یا جناح، سیاسی تشابهاتی وجود داشت و لذا کسانی که از واقعیتها خبر نداشتند، پدرم را به آن جناح منتسب میکردند. در حالی که اینگونه نبود و انتقادات مشابه دلیل بر تأیید گروه یا جناح سیاسی نیست.
□ ارتباط ایشان با سایر مراجع چگونه بود؟
پدر با بسیاری از مراجع تقلید فعلی، همدوره و رفیق بودند. البته خیلی از دوستان را، مثل شهیدآیتالله بهشتی یا آیتالله آقا موسی صدر در دوره انقلاب یا پس از آن از دست دادند. با آیتالله شبیری زنجانی هم رفاقت خاصی داشتند. برخورد ایشان با همه مراجع بسیار احترامآمیز بود و سعی میکردند ارتباطات را حفظ کنند. یادم هست حتی یک بار به یکی از آقایان مراجع گفتند: « خوب است ما ماهی یک بار جلسهای بگذاریم و دور هم جمع شویم و دیداری تازه کنیم، چون خود این دیدار منشأ برکات فراوانی خواهد بود».
متأسفانه ایشان در سال 1373 سکته مغزی کردند و از فعالیتهایشان کاسته شد، در حالی که پیش از آن، بسیار پرتحرک بودند و در همه مجالس شرکت میکردند. پیش از آن سالی چند بار به ملاقات رهبری میرفتند، اما بعد از سکته این ارتباطات کمتر شد و دیگران برای دیدار با ایشان میآمدند.
□ موضعگیری ایشان در حوادث سال 1388 هم محل بحث بود. در این باره توضیح بفرمایید.
در آن حوادث هم ایشان سعی کردند نقش میانجی را بازی کنند و قضایا به نحوی حل و فصل شوند، اما به دلایلی تلاشهایشان نتیجه مورد نظر را نداد.
□ بعد از رحلت پدرتان، آیا با مقام معظم رهبری ملاقاتی داشتید؟
بله، مقام معظم رهبری برای انجام مراسم خیلی کمک کردند. هنگامی که پدرم بیمار بودند، ایشان تشریف آوردند و از پدر عیادت کردند. دفن پدرم در حرم حضرت معصومه(س) هم به دستور ایشان بود. در شب اول هم توسط ایشان مراسمی برگزار شد، ما هم برای تشکر از محبتهای ایشان خدمتشان رفتیم که لطف و توجه کردند و توصیههایی هم در باره وظایف ما بعد از پدر داشتند.
□ اشارهای هم به آثار علمی مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی کنید.
خطبههای نماز جمعه و تفاسیر قرآنی مختلفی که در مقاطع گوناگون بیان کرده بودند چاپ شدند. کتابهای فقهی ایشان عبارتند از «فقهالقضاء»، «فقهالحدود» و «دیات مضاربه» که چاپ شدهاند. مجموعهای از آثار ایشان را داریم برای چاپ آماده میکنیم.
□ آیا این آثار ترجمه هم خواهند شد؟
برنامههایی برای چاپ مباحثی چون حدود و قصاص داریم. البته کتابهای فتوای ایشان ترجمه شدهاند. همچنین کتاب «مناسک حج» به زبانهای عربی، اردو، انگلیسی، ترکی آذری و ترکی استانبولی ترجمه شدهاند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.