«شهید سید مجتبی نواب صفوی در سفر به طالقان» درگفتوشنود با نیرهسادات احتشامرضوی
□ با تشکر از سرکار عالی و به عنوان پرسش نخست، لطفا بفرمایید که زندگی مخفی شهید نوابصفوی از چه زمانی آغاز شد و در آن دوره، شما با ایشان چگونه ارتباط داشتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که در بهمن سال1327، ناصر فخرآرائی با کارت خبرنگاری وارد جمع خبرنگارانی شد که قرار بود از بازدید شاه از دانشگاه تهران عکس بگیرند. او در دوربین عکاسی خود اسلحهای را تعبیه کرده و وقتی به شاه رسیده بود، به او تیراندازی کرد که کاری نبود. فخرآرائی را به باد کتک و لگد گرفتند. بعضیها میگفتند: او به برادر شاه، علیرضا ــ که به او لگد میزد ــ میگفت: خودت گفتی این کار را بکنم! به هرحال فخرآرائی را در همان دانشگاه کشتند و بالأخره معلوم نشد که واقعیت چه بود. این قضیه که پیش آمد، بهانه خوبی به دست شاه افتاد تا اعضای همه احزاب سیاسی را تحت تعقیب قرار بدهد و سران و رهبران بعضی از آنها را هم دستگیر کند. طبیعتاً آقای نواب هم تحت تعقیب قرار میگیرند. در آن موقع ایشان در قم بودند و یکی از فداییان اسلام به ایشان خبر میدهد که به تهران نیایند. من در خانه پدرم بودم که مأمورین ریختند و همه جا را زیر و رو کردند. همه تهران پر از مأمور شده بود و هر جایی را که احتمال میدادند فداییان اسلام مخفی شده باشند، تفتیش میکردند. از آن به بعد مأموران در فواصل مختلف میآمدند و خانه پدرم را گشتند. من در خانه پدرم و چون تحتنظر بودم، خیلی سخت میتوانستم به ملاقات ایشان بروم. گاهی آقای نواب یکی از فداییان اسلام را میفرستادند تا مرا پهلوی ایشان ببرند، اما پدرم سخت مخالف بودند و اجازه نمیدادند. آقای نواب خیلی از این رفتار پدرم عصبانی میشدند، طوری که یک بار از میدان توپخانه تا خانه پدرم پیاده آمدند و به پدرم گفتند: شما خیلی ترسو هستید! البته پدرم در برابر رفتار آقای نواب واکنشی نشان ندادند، اما خیلی ناراحت شدند. میگفتند: آقای نواب از عواقب این کار آگاه نیست!
□ شما بالأخره چه کردید؟
من واقعاً بر سر دو راهی گیر کرده بودم. از یک طرف نمیتوانستم امر پدرم را نادیده بگیرم و از طرف دیگر دوری از آقای نواب برام بسیار دشوار بود. بالأخره به پدرم گفتم که استخاره کنند و اگر خوب آمد، اجازه بدهند من بروم. پدرم هم همین کار را کردند و خوب آمد و ساعت12 شب، شهید سید حسین امامی و یکی دو نفر دیگر از فداییان اسلام، از طرف آقای نواب با ماشین دنبالم آمدند. اولین بار که به صورت مخفیانه نزد آقای نواب رفتم، ایشان در منزل آقای رضازاده بودند. من حدود12 روز در آنجا مخفی بودم و در واقع زندگی مخفی من هم از همان موقع شروع شد. بعد از12 روز که به منزل برگشتم، پدرم بسیار ناراحت بودند و گفتند که: در این مدت از تو بیاطلاع بودم و نمیدانستم که دستگیر شدهای یا اتفاقی برایت افتاده است... آقای نواب بعداً نامهای برای دلجویی از پدرم نوشتند و عذرخواهی کردند.
□ شهید نواب و یکی دو نفر از یاران نزدیک ایشان، مدتی در طالقان و نزد مرحوم آیتالله طالقانی مخفی بودند. از آن سفر برایمان بگویید.
در مدتی که فداییان اسلام به شدت تحت تعقیب بودند، مرحوم آیتالله طالقانی به ایشان پیشنهاد کردند که به طالقان که منطقهای کوهستانی و دور افتاده بود، بروند تا مأموران کمتر به انها دسترسی پیدا کنند.
□ شما هم رفتید؟
بله، آقای نواب بعد از مدتی که در ده ورکش طالقان ساکن شدند، افرادی را به دنبال من فرستادند که من هم به طالقان بروم. من همراه با مادر ایشان، مادر آقای واحدی، آقای سید هادی میرلوحی، شهید سید محمد واحدی و آقای سید جواد واحدی ــ که در آن موقع حدود هفت هشت سال داشت ــ به طالقان رفتیم. آقای نواب در خانه فردی به اسم کربلائی فضلالله سکونت کرده بودند. کربلائی فضلالله چند پسر و یک دختر داشت و خانوادهای مؤمن و اهل قرآن بودند. ماه رمضان بود که ما به ورکش رفتیم. آقای نواب در مسجد نماز جماعت میخواند و بعد از نماز هم برای مردم سخنرانی میکرد و به روستاییان آگاهیهای دینی و اجتماعی میداد.
□ ظاهراً در مدتی که در ورکش بودند کارهای عامالمنفعه زیادی را انجام دادند. به برخی از این اقدامات اشاره بفرمایید.
ایشان ابتدا با کمک چند نفر، آمار مردم فقیر و غنی آنجا را در آوردند و در یک سخنرانی از افراد ثروتمند خواستند تا جایی که در توان دارند، به کمک فقرا بشتابند و در مدت کوتاهی مقدار زیادی روغن، برنج، آردگندم و مقداری پول جمع شد. آقای نواب این امکانات را به طور مساوی بین خانوادههای فقیر تقسیم کردند و شبانه به شکل مخفی و بدون اینکه طرف متوجه شود که این هدایا از طرف چه کسی است، به دست آنها رساندند.
خانههای ده غیر از خانهای که ما در آن بودیم، دستشویی نداشتند و مردم برای شستشو و قضای حاجت، به کنار رودخانه ده میرفتند. آقای نواب بالای منبر با عصبانیت گفتند: غیرت شما کجا رفته؟ این مسئله هم رودخانه را آلوده میکند، هم از نظر شرعی و ناموسی اشکال دارد. سپس گفتند که: فردا کسی حق ندارد سر کار برود و باید همه همت کنند و دستشویی بسازند! بعد هم به آنها نحوه کندن چاه و درست کردن دستشویی را یاد دادند و در یک روز، حدود60،50 چاه کنده و دستشوییهای پوشیدهای ساخته شدند. از آن پس هر دو سه خانواده، یک دستشویی داشتند. اهالی ده میگفتند: از زمان رضاخان، بارها ژندارمها به مردم دستور داده بودند که این کار را بکنند، ولی کسی گوش نکرده بود، اما آقای نواب آن قدر جذبه و قدرت بیان داشتند که همه بیچون و چرا دستوراتشان را اجرا میکردند.
یک روز آقای نواب با بزرگان ده درباره مسائل دینی و اهمیت مسجد صحبت میکردند که به ایشان میگویند: در یک فرسخی اینجا یک روستا هست که در مسجد آن را25 سال است که باز نکرده اند و کسی در آنجا نماز نمیخواند! آقای نواب بسیار ناراحت شدند و گفتند: « خیلی عجیب است که میگویند سیزده نفر از یاران حضرت از طالقان هستند، پس چطور مردم این ده25 سال است که در مسجدشان را باز نکردهاند؟». همچنین به آقای نواب میگویند که: مردم این ده خمس و زکات دارایی خود را هم نمیپردازند و در آنجا امامزادهای هم هست که اهالی ده و افرادی که در تهران و اطراف میآیند، برای تفریح به آنجا میروند و مشروب میخورند. آدمی به اسم بهزادی هم هست که زنهای بیحجاب را به آنجا میآورد و جلوی روی مردم شنا میکنند!
آقای نواب به مردم گفتند که پس از خوردن سحری، دسته جمعی به سمت آن ده حرکت خواهند کرد. ایشان60 نفر از جوانان زبروزرنگ را به عنوان« مأموران انتظامات اسلامی» انتخاب کردند و برایشان بازوبندهای مخصوصی را درست کردند. برش و دوختودوز این بازوبندها را من انجام دادم. چند پرچم سبز هم درست کردیم. آقای نواب بعد از خوردن سحری در مسجد با صدای بلند ندای اللهاکبر و عجلوا بصلاه سرداد، اهالی با فانوس جلوی مسجد جمع شدند. آقای نواب یکی از پرچمها را به دست گرفتند و جلوی جمعیت به راه افتادند. همگی با هم تکبیر میگفتند و صدای آنها در کوه و کمر میپیچید. راه هم بسیار صعبالعبور بود و مردم با اینکه عادت داشتند، ولی چند ساعت طول کشید تا رسیدند. آقای نواب در آن ده، در مسجد را باز میکنند و خودشان اذان صبح را میگویند و همه با صدای بلند تکبیر میگویند. مردم آن ده که به این چیزها عادت نداشتند، هراسان از خانههایشان بیرون میآیند و میبینند که در مسجد روستا نماز جماعت با شکوهی برگزار شده است. بعد از نماز، آقای نواب سخنرانی غرائی ایراد میکنند و به آنها میگویند: «شما کسانی هستید که قرار است یاران امام زمان(عج) از بین آنها انتخاب شوند؟». مردم که انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بودند، دور ایشان حلقه میزدنند و التماس میکنند که در آنجا بمانند، اما ایشان نمیتوانستند در یک جا بمانند و بعد از چند ساعت، همراه با جمعیتی که همچنان تکبیر میگفتند، به ورکش برگشتند. من که از دور ان جمعیت و سبزی پرچمها را میدیدم و صدای تکبیرشان را که در کوه و کمر میپیچید میشنیدم، بیاختیار از دیدن این صحنه باشکوه گریستم.
آقای نواب به افراد معتمدی گفتند که: اگر به آن امامزاده رفتند و کسی را دیدید که مشروب میخورد، طبق دستور شرع او را بخوابانید و هشتاد ضربه شلاق بزنید. همین طور اگر زن بیحجابی را دیدید، حکم خدا را دربارهاش اجرا کنید! تمام آن مأموران انتظامات اسلامی در آن امامزاده مستقر شدند و از آن پس کسی جرئت نکرد در آنجا مشروب بخورد و یا بیحجاب بیاید.
□ با بهزادی که عامل فساد آن ده شده بود چه کردند؟
گفته میشد که او از سرمایهدارها و گردنکلفتهای تهران است. آقای نواب دنبالش فرستادند که او را بیاورند و جلوی مردم حد بزنند تا آدمهای گردنکلفت حساب کار دستشان بیاید که نمیتوانند به خاطر پول و قدرت، احکام شرع را زیر پا بگذارند و هر کاری که دلشان میخواهد بکنند. بهزادی که این را شنیده بود، فرار کرده بود. آقای نواب چند بار پیغام دادند که: خودت بیا و توبه کن! سرانجام بهزادی آمد و از حضور مردم از همه عذرخواهی کرد و دست از کارهای زشت خود برداشت.
آقای نواب خیلی برای آن مردم زحمت کشیدند. حالا دیگر مردم هر روز در مسجد نماز جماعت برگزار میکردند و به مسائل دینی علاقه خاصی پیدا کرده بودند. مردم آن روستا علاقه خاصی با آقای نواب برقرار کردند و همه مشکلاتشان را به ایشان میگفتند. آقای نواب به آنها آموختند که حساب خمس و زکات سالانه خود را داشته باشند و به موقع آنها را بپردازند تا زندگی و کارشان برکت پیدا کند. ایشان در مدتی که در طالقان بودند، کارهای اجتماعی و مذهبی زیادی را انجام دادند و به امور حدود30 روستا رسیدگی کردند و در بسیاری از آنها موفق هم شدند.
□ ظاهراً برخوردی هم با بهائیها داشتند.اینطور نیست؟
بله، به ایشان گفته بودند: روستایی هست که بهائیها در آن به مردم ظلم میکنند و زمین و اموال مسلمانان را از آنها میگیرند و آنها هم قدرت ندارند واکنش نشان بدهند. آقای نواب، شهید سید عبدالحسین واحدی را که خطیب توانایی بود به آن ده فرستادند. ایشان در آنجا سخنرانی میکند و به بهائیها هشدار میدهد که: اگر دست از اعمال خودشان برندارند، با کمک مردم به شدت واکنش نشان خواهد داد. با این حرکت ایشان، مسلمانان آن ده احساس اقتدار کردند و دیگر زیر بار ستم بهائیها نرفتند.
□ شما چه مدت در طالقان بودید؟
من حدود دوماهونیم آنجا بودم و همراه مادر ایشان و مادر آقای واحدی در یک اتاق کاهگلی زندگی کردم. زندگی سختی بود، اما من خوشحال بودم که هر روز موقعی که آقای نواب از مسجد برمیگشتند یا در حیاط وضو میگرفتند، ایشان را از دور میدیدم. مدتی بعد مادر آقای نواب خواستند به تهران برگردند و به من گفتند که با ایشان بروم، ولی من دلم میخواست پیش اقای نواب بمانم. به همین دلیل مادر و برادرشان برگشتند و من مدتی ماندم.
□ درمجموع رابطه مردم طالقان با شهید نواب صفوی را چگونه ارزیابی می کنید؟
همانطور که عرض کردم مردم خیلی به آقای نواب علاقه داشتند و برای دیدن ایشان و فیضبردن از محضرشان دقیقهشماری میکردند. آقای نواب گاهی شبها به کوه میرفتند و ساعتها با خدا راز و نیاز میکردند. در این شبها دائماً دلم شور میزد که نکند حادثهای برای ایشان پیش بیاید. به خاطر عشق و علاقهای که به ایشان داشتم، در تمام لحظات همه حرکات ایشان را زیر نظر داشتم. شبهایی که از کوه برمیگشتند، به قدری چهرهشان نورانی بود که در تاریکی میدرخشید. بالأخره بعد از سهماه که در ورکش بودم، همراه مادر آقای واحدی و پسر کوچکشان سید جواد واحدی به تهران برگشتم و به منزل پدرم رفتم. آقای نواب هم بعد از مدتی از طالقان به تهران برگشتند و چون تحت تعقیب بودند، در منزل یکی از دوستانشان مخفی شدند.