«یادها و یادمانهایی از فرآیند انقلاب اسلامی در شهر گرگان» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین سید محمد رئیسی گرگانی
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سید محمد رئیسی گرگانی از روحانیان مبارز و نامدار شهرگرگان بود که از فرآیند انقلاب اسلامی در شهر گرگان، خاطراتی شنیدنی داشت. آنچه در این گفتوشنود پیش روی شماست شمهای از خاطرات ایشان از روند نهضت در این شهر در بازه زمانی نیمه دوم سال 1357 است. امید است که تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید آید.
□ در آستانه سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، مرور خاطرات آن دوره از زبان افرادی که در متن انقلاب بودند شنیدنی است؛ حضرتعالی در آن دوران در شهر گرگان بودید؛ از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، آزادی زندانیان سیاسی و حالوهوای شهر برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. در نیمه دوم سال 1357، رژیم شاه با فشار مردم که یکی از خواستههای اصلی آنها آزادی زندانیان سیاسی بود، عدهای از جوانان انقلابی زندانی را آزاد کرد. بنده و آقای نورمفیدی همراه سیل جمعیت به استقبال آنها رفتیم و مردم مراسم استقبال را به تظاهرات باشکوهی تبدیل کردند. در میدان عباسعلی هریک از آقایان آزادشده سخنرانی کوتاهی ایراد کردند.
□ به نام این زندانیان اشاره میفرمایید؟
به عنوان نمونه آقای زینالعابدین رئیسی که در هنگام سخنرانی اشاره کرد: تنها کسانی که در خط امام هستند بر حق و دیگران انحرافی هستند. بعدها معلوم شد که ایشان در زندان با مجاهدینخلق درگیر شده و به حزبالله پیوسته است. آقایان محمد محمدی، حاج تقی نجفی و حسین خراسانی که حرفهایش نشان داد که همچنان وابسته به مجاهدینخلق است. رهایی این جوانان شور انقلابی بیشتری را در گرگان بهوجود آورد و سازمان مجاهدین هم از آن زمان بر فعالیت خود در گرگان افزود.
□ وضعیت سازمان مجاهدین در گرگان و نگاه عامه مردم به آنان چگونه بود؟
عامه مردم از ماهیت واقعی سازمان، اطلاعات درستی نداشتند. فداکاری و خوشنامی سران آنها و تبلیغاتی که رژیم شاه علیه آنها میکرد، باعث شده بود که چهره آنها در نگاه مردم عادی، چهره موجه و مظلومی جلوه کند. آنها خبر از انحراف بعدی سازمان و ایدئولوژی التقاطی آنان نداشتند و فقط عده خاصی این موضوع را میدانستند. به همین دلیل در اوایل کار توانستند جوانان زیادی را جذب کنند. علاوه بر این، آنها واقعاً تشکیلات منظمی داشتند و از نظر کار تبلیغی هم بسیار زبده بودند. به همین دلیل توانستند با تظاهر به متدین بودن، عده زیادی را گول بزنند و جوانانی که اعتقادات دینی داشتند، در فقدان تشکیلات منظم و معین پیروان حضرت امام، توانستند عده زیادی را جذب کنند. حتی کسانی که مقلد امام یا مراجع دیگر هم بودند، بعضاً به این سازمان جذب شدند.
□ به عنوان نمونه، سازمان مجاهدینخلق با آیتالله شریعتمداری چالش دیرینه داشت؛ پس چگونه توانست در آذربایجان به عضوگیریهای وسیع بپردازد؟
خیلیها این موضوع را نمیدانستند که سازمان، آیتالله شریعتمداری را مرجع طبقه سرمایهدار و کارخانهدار و به قول خودشان بورژوا میداند که باید او را تصفیه کرد! حتی رجوی که در ابتدای کار تلاش میکرد با مراجع کنار بیاید و حرفی علیه هیچ یک از آنها نزند، در مصاحبهای در پاسخ به سوال خبرنگار درباره نظر او درباره آقای شریعتمداری، تعبیر غیر مودبانه «ما را با این آقا سرشاخ نکنید» را بهکار برده بود.
□ شخصیت خود رجوی هم شخصیت عجیب و غریبی است! دراینباره چه دیدگاهی دارید؟
همین طور است. او در حالی که معتقد به مارکسیسم بود، به ظاهر نماز و قرآن میخواند و روزه میگرفت و با اینکه سازمان مجاهدین در زندان هم اعلام کرده بود که پس از پیروزی بر رژیم شاه، نخستین دشمن آنان روحانیت است، دشمنی و مخالفت خود را با روحانیان و مراجع پنهان میکرد و مرحوم آیتالله طالقانی را به دروغ «پدرطالقانی» مینامید! این نوع رفتارها مصداق کامل نفاق است و منافق نامیدن این سازمان و یا لقب مارکسیستهای اسلامی ــ که رژیم شاه به آنها داده بود ــ انصافاً با ماهیت این سازمان تطبیق میکند.
□ از حوادث منجر به پیروزی انقلاب میگفتید...
در آبان سال 1357، شهربانی گرگان چند تن از جوانان انقلابی از جمله صادق میرحیدری را بازداشت کرد. مردم به پیشگامی علما جلوی شهربانی تحصن کردند و رئیس دادگستری با رئیس شهربانی صحبت کرد. بالاخره با فشار مردم، این زندانیها آزاد شدند. آن روزها دائماً در شهر شایعه ربوده شدن و کشته شدن افراد مختلف پخش میشد که برخی از آنها دروغ بود و فقط موجب هراس مردم میشد.
□ یکی از فرازهای مهم مبارزات مردم گرگان تظاهرات 5 آذر 1357 بود. آن رویداد در چه بستری اتفاق افتاد؟
در روز 30 آبان 1357 خبر رسید که مأموران رژیم در روز قبل، به حرم حضرت رضا(ع) بیاحترامی و در آنجا درگیری ایجاد کردهاند. علما و روحانیت گرگان در روز 5 آذر، راهپیمایی اعتراضی اعلام کردند. قرار شد در امامزاده عبدالله گرگان جمع شویم و اطلاعیه دادیم. مردم از روستاهای اطراف و از همه جای شهر در شبستان امامزاده جمع شدند. ناگهان یکی از آقایان علما آمد و گفت که سرهنگ شیرازی در شهربانی گفته که مأموران میخواهند به این گردهمایی حمله کنند! من تلفنی با سرهنگ شیرازی صحبت کردم و او با لحن ملتمسانهای گفت: «در بین مأموران افرادی هستند که دنبال فرصت میگردند تا مردم را به گلوله ببندند. از بالا دستور آمده که با هر نوع تظاهراتی بهشدت برخورد شود». مردم بسیار عصبانی بودند و نمیشد آنها را کنترل کرد. سرانجام با مشورت با علما به این نتیجه رسیدیم که جمعیت را قانع کنیم که در همان امامزاده بنشینند و در خیابانها راه نیفتند و آن جلسه با سخنرانی و دادن شعار، در همان جا خاتمه پیدا کند. من پشت بلندگو این موضوع را اعلام کردم، ولی عدهای از جوانان علیآباد کتول ــ که با خودشان چوب و چماق هم آورده بودند ــ دور آقای شیخ صادق ریاضی را گرفتند و فریاد زدند: ما از چیزی نمیترسیم! بعد هم مرحوم سید اسماعیل حسینی از طلبههای پرشور علیآباد، جمعیت را تهییج کرد و بیرون رفتند که تظاهرات کنند. مردم هم پشت سر آنها راه افتادند. من جلوتر از همه راه افتادم و عدهای از پلیسها را دیدم که مسلسل بهدست و ماسک برصورت آماده بودند مردم را به رگبار ببندند. وضعیت عجیبی بود. مردم فریاد میزدند: «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد». من سعی میکردم روی دیوار نیمهساختهای بایستم و مردم را آرام کنم که افسری فریاد زد: اول از همه این را بزنید... و بلافاصله گلوله گاز اشکآوری را جلوی من به زمین زدند که در اثر گاز آن، حالم به هم خورد. پدرم مرحوم آیتالله رئیسی و آقای میبدی هم بر اثر گاز اشکآور حالشان به هم خورده بود و آنها را به مدرسه صالحیه برده بودند. صدای تیراندازی لحظهای قطع نمیشد. کمی که حالم بهتر شد، از منزل بیرون رفتم و فهمیدم در امامزاده دو سه نفر، از جمله همان طلبه علیآبادی، یعنی سید اسماعیل حسینی، شهید شدهاند. پلیسها به قدری وحشتزده شده بودند که بیهدف به اینطرف و آنطرف شلیک میکردند و خانمی که از روی ایوان خانهاش تماشا میکرد، تیر خورده و کشته شده بود. بیمارستان شهر ــ که بعدها پنجم آذر نام گرفت ــ پر از زخمی بود و به خون احتیاج داشتند، اما مأموران در خیابانها گشت میزدند و بیهدف تیراندازی میکردند! من به سرهنگ شیرازی فرمانده پادگان گرگان، زنگ زدم و گفتم: به مأموران شهربانی بگویید کوتاه بیایند تا مردم بتوانند بروند و برای زخمیها خون بدهند. او مهلت خواست و بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت: اگر افرادی که مورد تأیید علما هستند روی ماشینهایشان ورقهای بزنند که نشان بدهد برای انتقال خون میروند، کسی به آنها کاری ندارد، ولی بقیه مردم باید از خیابانها جمع شوند. اما مردم به این حرفها گوش نمیدادند. ما بالای دو سه ماشین پرچم نصب و با بلندگو اعلام کردیم که برای انتقال خون به بیمارستان میرویم. هنوز وارد بیمارستان نشده بودیم که مأموران چند گلوله به سمت ما شلیک کردند که یکی به سر آقا نظامنبوی خورد! حادثه پنجم آذر 1357 واقعاً قابل پیشگیری بود و ضرورتی نداشت مأموران به آن شکل وحشیانه به مردم حمله کنند. این حادثه در بین تمام حوادث رژیم شاه در گرگان، سیاهترین حادثه است.
□ در روزهای تاسوعا و عاشورا هم راهپیمایی برگزار شد؟
بله؛ به تبع تهران و شهرهای بزرگ دیگر، در گرگان هم تظاهرات باشکوهی انجام شد که خوشبختانه منجر به درگیری نشد.
□ ظاهرا خود شما هم در آن جریانها دستگیر شدید؛ ماجرا از چه قرار بود؟
بله، گمانم 11 آذر بود که به حمایت از مواضع امام و مراجع تقلید قم، تلگرافی را به امضای ابوی بنده و آقایان نورمفیدی، طاهری، رضائی و میبدی و خودم تهیه کردیم و قرار شد من به مخابرات گرگان بروم و آن را مخابره کنم. به میدان شهرداری که رسیدم، مأموران به من ایست دادند و بعد هم ریختند و شیشههای ماشینم را شکستند و با سرنیزه چرخهای ماشینم را پاره کردند! بعد مرا از ماشین بیرون آوردند و به شهربانی بردند. در آنجا سرهنگ واعظی، رئیس شهربانی گرگان مرا از دست آنها درآورد و به طبقه بالا برد و عذرخواهی کرد و گفت: برایم چای بیاورند! تا حدود ساعت 11، 12 شب، سرهنگ واعظی نگذاشت من بیرون بیایم، چون احتمال داشت دوباره مأموران مزاحم من بشوند.
□ وقایع روزهای 21 و 22 بهمن که منجر به پیروزی انقلاب شد، مهمترین رویدادهای انقلاب هستند. حالوهوای این روزها در گرگان چگونه بود؟
من در روز 20 بهمن، برای عیادت از خواهرم که بیمار بودند به گنبد رفته بودم. ظهر روز 21 بهمن بود که به من تلفن زدند که شهربانی گرگان میخواهد خود را تسلیم کند. من به سرعت از گنبد راه افتادم و وقتی به گرگان رسیدم، جمعیت انبوهی را مقابل شهربانی دیدم. وقتی رئیس شهربانی خود را تسلیم کرد، مردم ریختند و مأموران شهربانی را گرفتند. من به منزل رفتم و سرهنگ شیرازی از پادگان تلفن زد: آقا! به داد برسید، دارد دوباره درگیری میشود. من گفتم: نمیتوانم در این وضعیت جلو بروم. او گفت: من به شما50 تا سرباز میدهم که دور شما حلقه بزنند. ما همین کار را کردیم و اللهاکبرگویان پیش رفتیم و سی، چهل نفری را نجات دادیم و با ماشینهای ارتشی به پادگان بردیم و نجات پیدا کردند. اگر این کار انجام نمیشد، مردم واقعاً حتی یکی از پادگانها و مأموران شهربانی را زنده نمیگذاشتند.
چند روز قبل از 22 بهمن، بعضی از کمیتهها به صورت غیر رسمی در برخی از مساجد تشکیل شده بودند. با اعلام پیروزی انقلاب، این کمیتهها در همه مساجد تشکیل شدند و حالت رسمی به خود گرفتند. چهار کمیته اصلی، در مسجد حاج آقاکوچک بود که آقای نورمفیدی اداره میکرد. کمیته مدرسه امام صادق (محمدتقی خان) با مسئولیت آقای طاهری، کمیته مسجدجامع با مدیریت آقای میربهبهانی و کمیته مسجد گلشن به مدیریت بنده بودند که شهر و منطقه را اداره میکردیم. کمی بعد خبر رسید که شیخ حسن مهدوی، از آخوندهای طرفدار شاه، هم در مسجدی نرسیده به بیمارستان ارتش، کمیتهای را تشکیل داده است. بنده عدهای را فرستادم تا او را بیاورند و در زندان شهربانی بازداشت کردیم!
□ مجاهدینخلق در آن روزها در کمیتهها و نهادهای مهم نفوذ کرده بودند. وضعیت در گرگان چگونه بود؟
تعدادی از آنها در جلسات کمیته شرکت میکردند. بسیار هم اصرار داشتند که پادگان را در اختیار بگیرند. سرهنگ شیرازی در روز 22 بهمن به من زنگ زد و گفت: کسی را بفرستید که پادگان را تحویل بگیرد. من هم آقای سیدحسن رئیسی، پسرعمهام، آقای حبیبالله گلدسته و سرهنگ آئینه را فرستادم. آنها سربازها را مرخص کردند و فقط چند نفر را برای نگهبانی از مهمات نگه داشتند. اعضای مجاهدینخلق گفتند: پادگان را به دست ما بدهید. چند تن از دوستان هم داشتند نرم میشدند که این کار را بکنند، ولی من سخت مقاومت کردم. مجاهدینخلق کینهشان را سر سرهنگ شیرازی خالی و به خانه او حمله کردند. او هم به منزل من پناه آورد. من به او گفتم: برو تهران و خودت را به سرلشکر قرنی معرفی کن! بعد هم اعلام کردم: مسئولیت پادگان با من است و تا امام تکلیف ما را معلوم نکنند، به دست احدالناسی اسلحه نخواهم داد! مجاهدینخلق در ایجاد اختلاف و تفرقه کوچکترین فرصت را هم از دست نمیدادند. آنها به قدری فشار را زیاد کردند که من در اسفند سال 1357 از کمیته استعفا و پادگان را تحویل دادم. بعد هم به مشهد رفتم و در آنجا ساکن شدم.