«تاریخچه حوزه علمیه قم و خاطراتی از سیر انقلاب اسلامی در اصفهان» در گفتوشنود با آیتالله سید اسماعیل هاشمی
عالم ربانی، زندهیاد آیتالله سید اسماعیل هاشمی از جمله شخصیتهای مبارز روحانی و فعالان نهضت اسلامی در اصفهان بود. او که از زمره شاگردان موسس حوزه علمیه قم بهشمار میآید، با امام خمینی ارتباطی دیرینه داشت و همین امر زمینهساز هماهنگی وی با رهبر نهضت اسلامی بود. گفتوشنودی که پیش روی شماست شمهای از خاطرات آن بزرگوار از تاریخچه حوزه علمیه قم و خاطراتی از سیر انقلاب اسلامی در اصفهان را در خود دارد.
□ حضرتعالی در زمره شاگردان درس خارج فقه مرحوم آیتالله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بودید. بارزترین ویژگیهای شخصیتی و علمی آن مرحوم از نظر جنابعالی کدام اند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلیالله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین(ع). باید عرض کنم که ایشان بهحق، از بزرگان حوزه و اسطوره اخلاق و تقوا بودند و نسبت به اخلاق و رفتار روحانیان و طلاب توجه و حساسیت ویژهای داشتند؛ به همین دلیل هم درس ایشان بیش از هر چیزی درس اخلاق و عرفان بود. ایشان همواره به حضرت اباعبدالله(ع) متوسل میشدند و علاوه بر جلسات روضهای که هر هفته در شبهای جمعه در منزل ایشان برگزار میشد، در ابتدای هر جلسه درس هم یکی از شاگردان در مصائب حضرت سیدالشهدا(ع) به شکلی مختصر ذکر مصیبت میکرد. من معتقدم بسیاری از شاگردان مبرز این بزرگوار، روحیه ولایی خود را از ایشان گرفته بودند.
□ جنابعالی ظاهرا از سوی آیتالله حائری به یک سفر تبلیغی در دماوند رفته بودید. ماجرا از چه قرار بود؟
در دوران تحصیل در قم، روزی در خدمت آیتالله شیخ عبدالکریم حائری بودم که مرحوم حاجشیخ مهدی بروجردی گفت: مردم دماوند نامه نوشته و درخواست مبلّغ کردهاند و جالب اینجاست که گفتهاند قدرت پذیرایی هم ندارند! آیتالله حائری هم شما را انتخاب کردهاند. گفتم: قصد من تبلیغ دین و هدایت مردم است و برای میهمانی نمیروم. در هر حال قبول کردم و برای ماه رمضان به دماوند رفتم. در آنجا سرهنگ بازنشسته، باسواد و فهمیدهای، بعد از چند روز به سراغم آمد و گفت: مردم اینجا بافرهنگ و تحصلیکرده هستند و اگر شما به یک منبر ساده اکتفا کنید، به عنوان یک روحانی کمسواد، به حرف شما گوش نخواهند داد. حرفهای این سرهنگ برایم جالب بود. برای اینکه از صحت و سقم گفتههای او مطلع شوم، فردای آن روز از چند تن از معتمدان محل خواستم به دیدنم بیایند و وقتی که آنها چند سوال اصولی و فقهی قوی از من پرسیدند، متوجه شدم که سرهنگ راست گفته است و سعی کردم حواسم را در پاسخ دادن به مردم جمع کنم. همین برخورد باعث شد که در مدت یک ماهی که آنجا بودم، برخلاف آنچه در نامه نوشته بودند، پذیرایی مفصلی از من کنند. موقعی هم که برمیگشتم وجوه و هدایای زیادی را دادند که خدمت آیتالله حائری ببرم، از جمله پیرزنی یک پارچه دستباف را داده و گفته بود: آقا این را به کسی ندهند و خودشان استفاده کنند. آقا چند ماه بعد بیمار شدند و بیماری به فوت ایشان منجر شد. میگفتند: آقا کفنهای متعددی داشتند، اما فقط همان پارچه دستباف، براندام ایشان مناسب بود و این اثر اخلاص این پیرزن بود.
□ ظاهراً آن گونه که باید و شاید، پس از رحلت ایشان، تجلیل کافی از ایشان به عمل نیامد. جریان از چه قرار بود؟
متأسفانه همین طور است. به خاطر خفقان حاکم بر کشور و حوزه علمیه، برای ایشان فقط یک مجلس ختم و آن هم در عصر روز رحلت ایشان در مسجد امام حسن(ع) برگزار شد. روز سوم که به منزل ایشان رفتیم، برخی از علما از جمله حضرت امام و مرحوم آیتالله گلپایگانی حضور داشتند و یکی از طلاب با صدای آرام قرآن میخواند، اما جلوی همین جلسه را هم گرفتند و آقایان را از خانه بیرون کردند! آقا سید محمد خوانساری را هم دستگیر کردند. اوضاع شهر غیرعادی بود و رژیم دستور داده بود هر روحانیای را که در خیابان تردد کند دستگیر کنند. شرایط سختی بود.
□ برحسب اطلاع، جنابعالی در زمره شخصیتهایی هستید که در دوره اقامت مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی بافقی در شهرری، با ایشان ملاقات داشتید. شنیدن خاطره این دیدار از جنابعالی مغتنم است.
در ایام تحصیل در قم، در تعطیلاتی به قصد زیارت حضرت رضا(ع) حرکت کردم و در بین راه به شهرری رسیدم و به زیارت حضرت عبدالعظیم(س) رفتم. مرحوم آیتالله بافقی در شهرری تبعید بودند. من بسیار مشتاق زیارت ایشان بودم و خدمتشان رفتم. ایشان در آن سفر فراوان تأکید کردند که تحصیلم را با جدیت ادامه بدهم و ابداً اجازه ندهم هیچ امری در آن وقفهای ایجاد کند. روحانی نورانی و موقری بودند که حضور در محضرشان موجب کسب معنویت بسیار شد.
□ حضرتعالی در میان علمای اصفهان، با شهید آیتالله شمسآبادی هم مراودات گستردهای داشتید. از خلقوخو و مجاهدتهای ایشان چه خاطراتی دارید؟
ایشان یکی از علمایی بودند که پس از آزادی بنده از دست ساواک اصفهان، بسیار اصرار داشتند که من در اصفهان بمانم و لذا پس از اینکه مدتی از اصفهان هجرت کردند، اداره مسجد جعفر طیار را ــ که نزدیک منزلشان بود ــ به عهده بنده گذاشتد. غیر از این، در هفته، جلساتی با ایشان و سایر علما هم داشتیم که در آنها، درباره مسائل علمی و فقهی و نیز مشکلات شهر بحث میکردیم.
آخرین بار که ایشان را دیدم یک روز قبل از شهادتشان بود. آن روز عصر به منزل ایشان رفتم، چون با توجه به جوی که سیدمهدی هاشمی و دارودستهاش درست کرده بودند، بهشدت نگران حال ایشان بودم. فهمیدم که تازه از سفر برگشتهاند و به خدمتکار گفتم: میروم و فردا میآیم که ایشان استراحت کنند، اما خدمتکار اصرار کرد که آقا میخواهند شما را ببینند. اخبار چند روز گذشته اصفهان را خدمتشان گفتم و صحبتمان گل انداخت و تا غروب طول کشید. ایشان خیلی اصرار کردند شب را بمانم. انگار به قلبشان الهام شده بود که این آخرین دیدار ماست. موقع خداحافظی هم گفتند: به طلاب خبر بدهم که فردا به دیدنشان میروند و درس را هم از چهارشنبه شروع خواهند کرد. فردا صبح تلفن زنگ زد و خبر دادند که آقای شمشآبادی تصادف کردهاند! بعد دوباره آقای فشارکی زنگ زدند و سعی کردند خبری را به من بدهند، اما نگفتند. من بهشدت مضطرب بودم. در تلفن سومی که زدند گفتند که ایشان شهید شدهاند. من بهشدت منقلب شدم و زانوهایم تا خوردند! ناگهان خاطرات سالها رفاقت و انس با ایشان به ذهنم آمد و یادم آمد که ایشان همواره بالای منبر از خدا شهادت طلب میکردند و خداوند هم دعای ایشان را مستجاب فرمود.
□ شهادت ایشان به ماجرای کتاب «شهید جاوید» پیوند خورده است. ظاهرا جنابعالی نیز در تقابل با اندیشه حاکم براین کتاب فعال بودید و تاییدهای معنویای را هم دراینباره تجربه کردید. درباره این موضوع برای ما بگویید.
در آن اوایل که کتاب «شهید جاوید» چاپ و موجب انحرافاتی نسبت به مسئله ولایت و علم امام در افکار عدهای شد، یک روز با یکی از طرفداران سرسخت این نظریه بحث کردم و گفتم: حیف نیست انسان نعمت بزرگی را که خداوند به او عطا فرموده این گونه ضایع کند و در دورانی که از چپ و راست به اسلام و اهلبیت(ع) هجمه وارد میشود، به جای دفاع از اسلام و گسترش علوم اهلبیت(ع)، همّوغم خود را در خدمت اهداف دشمنان دین به کار بگیرد؟! بعد هم به شکلی مفصل از علم ائمه(ع) و اشراف آنان بر علوم غیبیه دفاع کردم. چند شب بعد خواب دیدم که به منزل اخوی، آقا سیدعلیاکبر رفتهام و به من گفتند که امام حسین(ع) تشریف آوردهاند و میخواهند استراحت کنند. وارد شدم و عرض ادب کردم. حضرت سرشان را روی زانوی من گذاشتند و خوابیدند و من برای اینکه مزاحم خواب ایشان نشوم، حتی سعی میکردم نفس عمیق هم نکشم! از خواب که بیدار شدم، حلاوت و شیرینی این خواب همه وجودم را پر کرده بود. دانستم که این خواب پاداش دفاع من از حریم ولایت اهلبیت(ع) و مناظره با آن فرد بوده است.
□ از نخستین حرکتهای مبارزاتی و سیاسی خودتان و همراهی با نهضت امام برایمان بفرمایید.
بنده قبل از محرم 1342 در شهرضا بودم و با همکاری عدهای از طلاب و کسبه، اعلامیههای حضرت امام و مراجع را تکثیر و پخش میکردیم. من نامهای به حضرت امام نوشتم و عرض کردم: «اگر مطلبی هست که در اعلامیهها نمیتوانید تذکر بدهید، حامل نامه آدم مورد وثوقی است. به او بفرمایید تا اطاعت امر کنیم». ایشان پایین یکی از اعلامیهها نوشتند: «سعی کنید عاشورای امسال به نفع اسلام تمام شود». مبارزات بنده، تقیّد به آگاهیبخشی به مردم و آشنا ساختن آنان با نهضت امام بود و لذا سعی میکردم با سخنرانیهای روشنگرانه، این وظیفه را بهدرستی انجام بدهم، ولی مسئله این بود که اگر میخواستم از روز اول محرم مستقیماً وارد مسائل سیاسی بشوم، رژیم قطعاً واکنش نشان میداد و جلوی کارم را میگرفت؛ به همین دلیل گامبهگام پیش میرفتم و روز عاشورا و تاسوعا وارد اصل موضوع شدم. همیشه هم پیش از ظهر عاشورا، در یک شهر بزرگ منبر میرفتم. در یکی از این منبرها پرسیدم: اگر قرار باشد در یک کشور اسلامی، اصلاحاتی انجام شود، آیا باید علمای آشنا به مبانی شرعی این کار را بکنند یا یک عده ناآشنا با مسائل شرعی؟ بعد هم در پاسخ به تعبیر ارتجاع سیاه، که از طرف شاه و نوکرانش مطرح شده بود، گفتم: «آن دهانشکستهای هم که با کمال وقاحت این حرف را زده...» همین حرف من باعث شد که پس از منبر به سراغم بیایند، ولی خوشبختانه کسی گواهی نداد و کار بیخ پیدا نکرد!
□ منبری که منجر به دستگیری شما شد، کدام و چگونه بود؟
آخرین منبر من در مسجد اقدسیه بود. در آنجا درباره جنایات رژیم در مدرسه فیضیه و شهادت طلبهها صحبت کردم. از منبر که پایین آمدم مرا به شهربانی بردند. خوشبختانه در این فاصله اقوام و نزدیکان خانه را از اعلامیهها، کتابها و... پاکسازی کرده بودند و وقتی مأموران همراه من به خانهام آمدند و آنجا را تفتیش کردند، چیز مهمی پیدا نکردند. مسلماً اگر متوجه میشدندکه مستقیماً با امام تماس دارم، حکم سنگینی برایم میبریدند. شب 15 خرداد 1342 به خانه من آمدند و به بهانه گرفتن امضا مرا به شهربانی بردند و همان شبانه از شهرضا به اصفهان آوردند و در آنجا تحویل زندان عالیقاپو دادند. موقعی که میخواستند مرا به ساواک ببرند، یکی از همشهریها مرا دید. او به برادرم آقا سید علیاکبر خبر داد و او هم همراه امامجمعه شهرضا آمدند و تعهد دادند که من دیگر از این جور منبرها نروم و آزاد شدم.
□ ظاهرا شما پیش از پیروزی انقلاب اسلامی همراه هیئت علمیه شهر اصفهان جلساتی داشتید و به امور فرهنگی و مذهبی شهر میپرداختید. ماجرا از چه قرار بود؟
در رژیم سابق، در کنار آیتالله خادمی و مجدالعلماء و مرحوم امامجمعه و عدهای از معتمدان شهر، جلسهای برای رسیدگی به امور داخلی شهر در روزهای پنجشنبه تشکیل میدادیم. در آن زمان عدهای در لباس روحانیت به تکدی میپرداختند و موجب وهن روحانیت شده بودند. این موضوع مطرح شد و به این نتیجه رسیدیم که با شکایت به مسئولان ممکن است بهانه به دست رژیم بیفتد و با علما و روحانیان واقعی برخورد کند؛ لذا با استفتائاتی که از مراجع وقت کردیم، به مردم اطلاع دادیم که کمک به این افراد منع شرعی دارد و بدین ترتیب بدون اینکه برخورد خاصی بهوجود بیاید، این معضل اجتماعی حل شد.
□ پس از پیروزی انقلاب چه مسئولیتهایی به عهده داشتید؟
پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت کمیته منطقه یک اصفهان به عهدهام قرار گرفت و من با کمک عدهای از معتمدان محل، کار را شروع کردم. یکی از کسبه محل طبقه بالای خانهاش را مجانی در اختیار ما گذاشت، ولی بعد از مدتی عدهای اخلالگر با عنوان کمیته آمدند که ما را از آنجا بیرون کنند. در هر حال مقاومت کردیم و خدا هم توفیق داد تا شّر این قضیه دامان ما را نگیرد.