□ شاید سوال مناسب برای آغاز این گفتوگو این باشد که چرا تاکنون خاطرات خود از پدر را منتشر نکردهاید؟
خیلی چیزها نوشتهام، ولی باید همت کنم و آنها را تنظیم کنم. خواهرم پروانه کتابی به اسم «مرغ سحر» درآورد که در آن خاطراتش را نوشته بود و از من هم، خاطراتی را در آنجا نقل کرده بود. پروانه موقعی که پدرم برای معالجه به سوئیس رفت، با او همراهی و از ایشان مراقبت کرد و تیماردار پدر بود. در آن کتاب خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خود را با پدرم به شکل مفصل نوشته است. پدرم درباره پروانه شعر معروفی هم دارد: «ای دختر خوب و نازنین من/ پروانه پاک و مهجبین من». به او علاقهمند بود.
□ شما به عنوان آخرین فرزند ملکالشعرای بهار، پدر را بیشتر با چه خصوصیاتی به یاد میآورید؟
من خیلی کوچک بودم و پدر را بعد از زندانها و تبعیدها دیدم و تجربه کردم. همه جا نوشته و گفتهام: من فرزند دوران آرامش بهار بودم. در سال 1315 به دنیا آمدهام و پدر در سال 1313، به خاطر برگزاری هزاره فردوسی از تبعید اصفهان آمدند. در واقع رضاخان از بیم سوالاتی که برای شرکتکنندگان در هزاره پیش میآمد، پدر را آزاد کرد. در دورانی که پدر دوران آرامش را میگذراند، من بچه خیلی کوچکی بودم. بچه کوچک سر و صدایش بد نیست، ولی من زیاد اهل سر و صدا کردن نبودم. من عاشق باغمان بودم و چون سنم با خواهر و برادر خیلی تفاوت داشت، یعنی با مهرداد ــ که قبل از من بود ــ هفت سال تفاوت سن داشتم و با پروانه هشت سال، بنابراین همبازی نداشتم و دار و درختهای باغ، دوستانم بودند. البته هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم مزاحم پدر شویم؛ یعنی مادر اجازه نمیداد. او زن بسیار مقتدر و بینظیری بود که پشت بهار ایستاد و همیشه مراقب بود تا برای او مشکلی پیدا نشود؛ بنابراین سعی میکرد بچهها کمتر شلوغ کنند. آن موقع، خانهها بیرونی و اندرونی داشت. پدر در بیرونی بود و ما در اندرونی و مجموعا در حیاط بزرگی زندگی میکردیم. معمولا پدر از راهرویی در بیرونی، به باغ میرفت. ما زیاد به آن طرف کاری نداشتیم. بنابراین از دوران کودکی، خاطرات زیادی با پدر ندارم.
□ ایشان چند سال داشتند که شما به دنیا آمدید؟
پنجاه سال و مادرم چهل سال داشتند. در سن بالای آنها به دنیا آمدم. یادم هست خیلی کوچک بودم و جنگ جهانی بود و به ایران حمله کردند و همین که هواپیمایی میآمد، مادرم ما را به زیرزمین میبرد! هیچوقت هم بمبی در کار نبود، ولی به هر حال ترسش بود. زیرزمین خوبی داشتیم.
□ کجا بود؟
بین خیابان ملکالشعرای بهار و شهید مفتح (روزولت آن زمان).
□ الان خراب شده است؟
متأسفانه بعد از فوت پدر، خیلی به ما ظلم شد. البته در زمان خودش هم همینطور بود.
□ اما اسم خیابان هنوز مانده است...
خوشبختانه بله. وقتی پدر فوت کرد، اولین کاری که کردند، حقوق او را قطع کردند! موقعی که پدر وکیل مجلس بود و با مرحوم مدرس اقلیت را اداره میکردند، یک بار پدر به مرگ تهدید شد و کس دیگری را بهجای او زدند...
□ واعظ قزوینی را؟
بله، این را خود پدرم میگفتند: مرحوم مدرس گفته بود شما دائماً در معرض خطر هستی، چرا رفتی وسط بیابان خانه ساخته و نشستهای؟ منزل ما در آن روزها، تقریبا در میان بیابان و بیرون از دروازه دولت بود. موقعی که پدر و مادرم ازدواج میکنند، منزل پدرم در خیابان آبسردار بود؛ خانهای اجارهای با وضعیت خاص خود. مادرم دوست داشت خانه بزرگتری داشته باشیم که مال خودمان باشد و به پدرم گفته بود: جایی را بگیرید. پدرم گفته بود: من پول آنچنانی ندارم. واقعاً هم ما همیشه مشکل مالی داشتیم. پدرم گفته بود: من پولی ندارم که بروم مثلاً در خیابان سعدی خانه بخرم. مادرم گفته بود: هر جا که باشد مسئلهای نیست، فقط بزرگ و مال خودمان باشد. نهایتا زمینی را از خانواده هدایت خریدند که آن طرفش بیمارستان ارتش در خیابان طالقانی (تخت جمشید آن زمان) بود. کاملاً یادم هست تمام اطراف خانه بیابان بود. مادرم چند ماه در آنجا چادر میزند و زندگی میکند ونهایتا در آن بیابان، خانه میسازد.
□ ترسناک نبود؟
چرا؛ مادرم میگفت: در دورانی که پدرم با مرحوم مدرس همراهی میکرد، حتی پلیسها میآمدند و به شیشهها میزدند که شما را میکشیم! اولین ساختمانی که در آنجا ساختند، سفارت امریکا بود. موقعی که ما جلوی در خانه میایستادیم، چراغهایی را میدیدیم که وقتی میپرسیدیم: مال کجاست؟ میگفتند: مال آب کرج است. یعنی هیچ حائلی جلوی چشم ما نبود.
□ بلوار کشاورز؟
بله، آن روزها به آنجا میگفتند آب کرج؛ بعدها شد بلوار الیزابت و حالا شده است بلوار کشاورز.
□ اشاره کردید به مشکلات پدر و اعضای خانواده در دوران رضاخان. پدر با چه منطقی با او مخالفت میکرد؟
با منطق مقابله با زورمداری. رضاخان در آغاز از پدرم خواست تا با او همکاری کند و ایشان هم نپذیرفت و بهای آن را هم پرداخت. رابطه بهار با رضاخان، فراز و نشیبهای زیادی داشت، اما مهم این است که پدر هیچوقت از او خوشش نیامد. در روزی که داشت از کشور خارج میشد، پدر با خوشحالی با مادر تماس گرفت و گفت: «هیولا رفت، هیولا رفت!». این را بارها مادرم نقل میکرد.
□ مراودهتان در کودکی با پدر چگونه بود؟
پدر تا ظهرها که معمولاً در منزل نبود و به دنبال روزنامه، سیاست و... بود یا اگر هم بود، در اتاقش کارش را میکرد و ما حق نداشتیم مزاحمش شویم، ولی شبها معمولاً دور هم جمع میشدیم و من کنج سفره و بقیه دور سفره مینشستند. تهتغاری بودم. آنقدرها به پدر نزدیک نبودم. زمانی که به پدر نزدیک شدم، بعد از سال 1322 بود و پدر روزنامه «بهار» را منتشر میکرد و یک سال هم بیشتر منتشر نشد و مثل همیشه توقیفش کردند.
□ بهار تصور کرده بود اوضاع تغییر کرده است، اما بعد متوجه شد که اینطور نیست؟
بله، جور دیگری شده بود. چون پدر دوست صمیمی و نزدیک قوامالسلطنه بود، قوامالسلطنه که نخستوزیر میشود، با اصرار از پدر میخواهد وزارت فرهنگ را بپذیرد. پدر اصلاً به این کار علاقهای نداشت و حتی روزی که قرار میشود برای معرفی پیش شاه بروند، لباس مخصوص نداشت و میگوید: برای یک روز که پیش شاه بروم، نمیروم لباس بخرم! پدرِحسنعلی منصور لباسش را به او قرض میدهد. پدر شش هفت ماه بیشتر در وزارت فرهنگ نماند، چون اولا: حوصلهاش را نداشت و ثانیا: مریضاحوال بود؛ استعفا میدهد و به قول خودش که همه جا نوشته است: «من به منزل آمدم، ولی ننشستم، بلکه به رختخواب افتادم!» از آن به بعد پدر دائم بیمار بود. به او میگفتند: وکیل مجلس شو یا سمتی را بپذیر، ولی پدر دیگر واقعاً نتوانست دوام بیاورد. تا اینکه پزشکان فهمیدند پدر سل استخوانی و سل ریه دارد و به ایشان گفتند برای معالجه به سناتوریوم لِزن در شهر لوزان برود. قرار شد حقوق پدر را به صورت ارز دولتی به او بدهند که بتواند در آنجا معالجه کند. در آن موقع پدر وکیل مجلس بود، ولی متأسفانه در اواسط کار، ارز دولتی را هم قطع کردند! پدر ماند چه کار کند؟ مادر یک تکه زمین را فروخت و در کنار خانه، ساختمانی را ساخت که آن را اجاره بدهد که حالا میگویند خانه بهار است و میخواهند آن را جزء میراث فرهنگی کنند. بههرحال، وقتی پدر برای معالجه به سوئیس رفت، دوره بعد از معالجهاش بود که یکی از دوستانش در نیس فرانسه از آنها دعوت کرد. به پاریس هم رفتند. پروانه درباره این دوران، در کتاب «مرغ سحر» به تفصیل نوشته است. بههرحال بعد از این مسافرت استعلاجی، پدر به ایران برمیگردد. پزشکان سوئیس به پدر گفته بودند: تابستانها باید به ییلاق برود که هوا خنک باشد.
□ در آن سفر معالجه شدند؟
فقط ریه کمی بهتر شد. آن روزها تازه استروپتومایسین کشف شده بود و باید روزی دوبار، به پدر تزریق میشد. دکتر شقاقی که در سوئیس هم پزشک پدر بود، به ایران آمد و پدر همیشه تحت نظرش بود؛ چون بچه بودم، اجازه نمیدادند خیلی به پدر نزدیک شوم، چون ممکن بود بیماری را بگیرم. حتی یک بار گفتند: باید بخور خاصی بدهی و منِِ بچه را بردند و بخور دادم! مشکلاتی از این دست هم بود که مانع میشد زیاد در کنار پدر باشم.
آقای ابوالقاسمخان بختیاری خیلی به پدرم علاقه داشت و خانه زاهدیها را در حصارک اجاره کرده بود و ایشان با خانم و بچههایش در طبقه دوم خانه مینشست.
□ بعدها آنجا پاتوق اردشیر زاهدی بود. همانجا بود؟
بله؛ به پدرم گفت: در طبقه پایین اینجا، زاهدیها اتاق بزرگ خوبی ساختهاند که حمام و امکانات هم دارد، شما یکی دو ماه تابستان را به اینجا بیایید. مادرم نمیتوانست خانه و زندگی را رها کند و برود، چون منزل بزرگ و بچهها و رفت و آمد و زندگی شلوغی داشتیم. آن موقع دبستان میرفتم و کلاس پنجم بودم. من و ننهای ــ که همه ما پنج، شش بچه را بزرگ کرده بود و به پدرم هم میرسید، چون پدر هر غذایی را نمیخورد و غذاهای خاصی داشت ــ به آنجا رفتیم. البته در آن اتاق نبودیم، بلکه در آنجا چادر زدیم. ما زیر چادر زندگی میکردیم و یک چادر را هم، ننه آشپزخانه کرد. تقریباً دو ماه در آنجا بودیم. پدر در آن موقع عضو شورای عالی فرهنگ بود و هفتهای یک بار یا دو هفته یک بار، ماشینی میآمد و او را به آن شورا میبرد و برمیگرداند. دوستان پدر هم اگر میخواستند او را ببینند، به آنجا میآمدند. من در آنجا به پدر نزدیک بودم؛ مثلاً وقتی مهمان داشت، من برایش چای میبردم و پذیرایی میکردم، ولی دائم پهلویش نبودم. این برای سال اول بود. در سال بعد، مادرم در نیاوران باغی را که دیوار نداشت و دو اتاق داشت، اجاره کرد و ما به همین شکل به آنجا رفتیم. چشمهای هم آنجا بود و ما در کنار چشمه چادر زدیم، ولی پدر در اتاق بود. یادم هست زمان جنگ کره بود که پدر شعر «جغد جنگ» را در آن سال سرود. در آنجا بیشتر به پدر نزدیک شدم، چون ظهرها همیشه با هم ناهار میخوردیم. سفرهای میانداختند و مینشستیم. گاهی شوهر خواهرم میآمد. بچهها خیلی کم میآمدند؛ چون میخواستند پدر آرامش داشته باشد. هر روز روزنامه اطلاعات را میآوردند و پدر میگفت: بنشین و برایم سرمقالهها را بخوان! من کلاس پنجم ابتدایی بودم، ولی میتوانستم بخوانم. مثل حالا نبود که دبیرستانیها هم نمیتوانند بخوانند. بههرحال برایش روزنامه را میخواندم. وقتی پدر اخبار جنگ کره را میشنید، میگفت: «یعنی چه؟ امریکا آن سر دنیاست، بلند شده و رفته است در کره چه کار کند؟». پدر زنده نماند که ببیند که بعدها امریکا چهها کرد، ویتنام را زیر و رو کرد و تا امروز که چهها میکند. یک روز شوهر خواهرم با دو نفر آقا به باغ آمدند و به پدرم گفتند: «داریم تشکیلاتی به نام انجمن صلح راه میاندازیم، شما بیا و رهبر این انجمن بشو». پدر گفت: «من دارم میمیرم، از من کاری برنمیآید، من آمدهام اینجا استراحت کنم. حالا شما میخواهید مرا رهبر یک انجمن کنید؟»...
□ احتمالا به خاطر نام ایشان آمده بودند.
همینطور است. گفتند: ما نمیخواهیم شما کاری کنید، فقط میخواهیم اسم شما روی این انجمن باشد و پدر در همان زمان قصیده «جغد جنگ» را سرود:
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
تا ابد بریده باد نای او
به نظر من یکی از بهترین اشعار بهار و آخرین شعر اوست. بعد از آن دیگر دوامی نیاورد. از نظر من پدر سمبل انسانیت بود. نسبت به آنچه در آن سن و سال میتوانستم بخوانم، باید بگویم که شعرهای درسی او را خواندم. تمام کتابهای دوره دبستان ما، پر از شعرهای بهار بود. چشمه و سنگ، برو کار میکن مگو چیست کار...و الی آخر.
□ چه لذتی میبردید از اینکه چنین پدری دارید که در کتابهای درسی اشعار او را درج میکنند؟
افتخار میکردیم. پدرم در بین زرتشتیها خیلی احترام داشت و همه ما را مدرسه زرتشتیها گذاشته بود. دبستان «ایرج» میرفتم که بعدها به دبستان «گیو» تبدیل شد که پشت دبیرستان انوشیروان دادگر بود. پدرم به زرتشتیها احترام زیادی میگذاشت و دوست صمیمیاش ارباب رستم گیو بود.
□ با ارباب کیخسرو هم که از قبل آشنا بودند؟
بله، با او هم دوست بود. از سلوک او درآخرین ماههای حیاتش خاطرهای بگویم. پدرم عبا روی دوش میانداخت و عرقچین روی سرش میگذاشت و در باغ میگشت. همانطور که گفتم، آنجا دیوار نداشت و خانوادهای برای پیکنیک میآیند و آنجا مینشینند. پدر میرود و با آنها سلام و علیک میکند. بعد میآید و بدون اینکه به ما بگوید، یک سینی چای برای آنها میبرد! اینها تصور میکنند پدر باغبان باغ است و موقعی که میخواهند بروند، میخواهند انعام بدهند که پدر میگوید نمیگیرم.
□ نشناخته بودند؟
مردم عادی که نمیدانستند بهار کیست. عکسش را هم ندیده بودند. خلاصه اصرار میکنند: شما زحمت کشیدید. پدر میگوید: کار مهمی نکردم، برایتان چای آوردم. میپرسند: شما چه کسی هستید؟ پدر میگوید: بهار هستم! بعدها خود آنها این را برایم تعریف کردند و گفتند: ما خیلی ناراحت شدیم. برای خود بهار این برخورد مهم نبود، ولی آن افراد تا پایان عمر، یادشان نرفت. بههرحال از آن سفر به تهران برگشتیم. پدرم خیلی بیمار بود و واقعاً از استقامتش تعجب میکردم. یک روز تمام اعضای «انجمن صلح» به خانه ما آمدند.
□ همان منزل خیابان ملکالشعرا؟
بله، باغ بزرگی بود. میآیند و پدر با اینکه خیلی مریض بود، پشت تریبون ایستاد و شعر «جغد جنگ» را با صدای رسا خواند، ولی بعد از آن دیگر دائم در رختخواب بود. این شعر در تاریخ 1329 خوانده شد.
□ زمان حساسی هم بود. اوج دوران نهضت ملی...
بله؛ هنوز نهضت ملی به اهدافش نرسیده و دکتر مصدق روی کار نیامده بود.
□ زمان رزمآرا بود؟
بله؛ پدر در اول اردیبهشت سال 1330 فوت کرد. از بت ساختن خوشم نمیآید؛ به همین دلیل نمیگویم پدر برایم بت بود، ولی همواره بزرگترین شخصیت زندگیام بوده و هست و خواهد بود. دیگر چه میتوانم راجع به پدر بگویم؟!