«جستارها و خاطرههایی از تاریخچه نهضت اسلامی» در گفتوشنود با سیدمحمدصادق قاضی طباطبایی
امام فرمود: اگر دو رکعت نماز مقبول داشته باشم، همان نمازی است که در ماشین ساواک خواندم!
سیدمحمدصادق قاضی طباطبایی فرزند عالم و عارف نامدار مرحوم آیتالله سیدحسین قاضی طباطبایی است. او از فعالان نهضت اسلامی و یاران دیرین رهبر کبیر انقلاب بهشمار میآید که از ادوار گوناگون نهضت اسلامی، خاطراتی شنیدنی دارد. آنچه پیش روی دارید، شمهای از این خاطرات است که با ما و در آستانه چهلمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی باز گفته است.
□ به عنوان نقطه آغاز این گفتوشنود، بفرمایید که از چه دورهای با حضرت امام آشنا و به جریان نهضت اسلامی ملحق شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من با حضرت امام، به دلیل دوستی دیرپای ایشان با پدرم، مرحوم حضرت آیتالله سیدحسین قاضی طباطبایی، از دوران کودکی آشنا بودم، اما ورودم به جریان مبارزات، در حادثه فیضیه پیش آمد. قبل از آن، شاه به قم آمد و در بیرون حرم حضرت معصومه(س) سخنرانی مفصلی انجام داد و از اصلاحات ارضی دفاع کرد. اصلاحات ارضی بخشی از رفرمی بود که امریکاییها به شاه داده بودند و او آن را تحت عنوان «انقلاب شاه و مردم» در ششم بهمن، به تصویب آرای عمومی رساند. یکی از موارد این رفرم، تساوی حقوق زن و مرد بود.
□ روزی که شاه به قم آمد، او را دیدید؟
بله؛ نزدیک گذر خان ایستاده بودم و شاه پشت دیوار آستانه، در جایگاه مخصوصی که برایش درست کرده بودند، صحبت میکرد.
□ فضای حاکم بر سخنرانی چگونه بود؟ گفتهاند کسی به استقبال نرفته بود!
استقبال که ابدا. مرحوم امام تحریم کرده بودند. روحانی هم که اصلا در جمع نبود. سخنرانی بسیار تندی کرد و از روحانیان با تعبیر ارتجاع سیاه نام برد و تقریبا تهدید کرد: شما را سر جایتان مینشانم!
همهساله در 25 شوال سالروز شهادت امام صادق(ع) در قم، در منزل مراجع روضه برگزار میشد. آیتالله گلپایگانی مراسم را در مدرسه فیضیه و امام در منزل خودشان برگزار میکردند. آیتالله شریعتمداری هم در مدرسه حجتیه مراسم میگرفتند. ما در مراسم آیتالله گلپایگانی در فیضیه بودیم که سرهنگ مولوی آمد و ایادیای را با لباس سویل آورده بود که به مردم حمله کردند. آقای حاج انصاری قمی روی منبر بود. همین که گفت: امروز روز شهادت امام صادق(ع) است و حوزه هم به نام ایشان است...، یک نفر از پای منبر بلند شد و گفت: برای شادی روح اعلیحضرت کبیر رضاشاه پهلوی صلوات! جمعیت صلواتی فرستادند، اما به ذهن ما خطور نکرد که جو عادی نیست و بهتر است برویم بیرون. مرحوم انصاری گفت: دیگر کسی صلوات نفرستد و اگر لازم شد، خودم اعلامِ صلوات میکنم و ادامه سخنرانی را پی گرفت که باز یک نفر دیگر بلند شد و گفت: برای سلامتی اعلیحضرت محمدرضاشاه پهلوی صلوات! این صلوات را که فرستادند، زد و خورد شروع شد. کسانی که در راهروی فیضیه منتظر بودند، با چوب، چماق، باتوم و... به حضار حملهور شدند. ما هیچ چیز در دست نداشتیم. فقط مرحوم آیتالله گلپایگانی را احاطه کردیم و به یکی از حجرههای نزدیک در خروجی بردیم.
□ نهایتا به ایشان حمله کردند یا نه؟
خیر؛ کسی به ایشان حمله نکرد.
□ یعنی اجازه دادند از مدرسه بیرون بروند؟
خیر؛ از مدرسه بیرون نرفتند، بلکه در یکی از حجرهها بودند تا قدری درگیری افت کرد و توانستند ایشان را از مدرسه بیرون ببرند. تقریبا یک ساعت طول کشید که زدند و شکستند و تخریب کردند. سیدی به نام سید یونس رودباری را هم از روی پشت بام پایین انداختند و وضعیت بدی پیدا کرد و نهایتا او را به رودبار بردند و در همان جا از دنیا رفت. حالا هم مقبره مفصلی برایش ساختهاند. خاطرم هست که در آن روز، آیتالله خامنهای هم آنجا بودند. ایشان چون احتمال میدادند مأموران حمله کنند، در همان روز وصیتنامهای نوشتند. من آن وصیت آقای خامنهای را دیدهام که «اگر شهید شدم، سیزده تومان (منظور سیزده تا تک تومانی است) به آقای هاشمی رفسنجانی بدهکارم؛ یازده تومان به شیخ فضلالله محلاتی و پنج تومان به نانوای سر کوچه بدهکارم. اگر برایم اتفاقی افتاد، این قرضهایم را بپردازید».
ما بلافاصله به اتفاق حاج مهدی عراقی به منزل امام رفتیم؛ چون ممکن بود بعد از فیضیه، به آنجا هم حمله شود. در را بستیم و یک چوب هم لای دستگیره در گذاشتیم که اگر آمدند و هل دادند، در باز نشود. در این بین مرحوم امام این صحنه را دیدند و گفتند: «این چه کاری است که دارید میکنید؟» گفتیم: «به فیضیه حمله کردهاند و وضع بدی بهوجود آمده است؛ ممکن است به منزل شما هم حمله کنند». مرحوم امام فرمودند: «غلط میکنند، در را باز کنید!». ما هم هیچ حرفی نزدیم و در را باز کردیم. مأمورانی که به فیضیه حمله کرده بودند تا نزدیکیهای خانه امام هم آمدند. صدای «جاوید شاه»شان هم میآمد، اما جرئت نکردند تا جلوی منزل امام بیایند و متفرق شدند و رفتند. این مربوط به دوم فروردین بود.
امام در 13 خرداد، عصر روز عاشورا در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و به شاه جواب مستقیم و تندی دادند و او را «بدبخت و بیچاره» خطاب کردند. آن روزها رسم بود که در اعلامیهها، از شاه نامی برده نمیشد. ایشان در آنجا اعلام کردند: «آنها که تمام بانکها را پر از پول کردهاند، مفتخور نیستند و ما مفتخور هستیم؟ مایی که وقتی مرحوم آیتالله بروجردیمان از دنیا میرود، ششصدهزار تومان قرض به جا میگذارد مفتخوریم؟ مایی که وقتی مرحوم آشیخ عبدالکریم حائریمان از دنیا میرود، آقازادههایشان همان شب شام ندارند که بخورند مفتخور هستیم؟ اما جناب ایشان مفتخور نیست». در آنجا به سرهنگ مولوی هم خطاب کردند و گفتند: «وقتی بدهم گوشت را ببرند، میفهمی حمله به فیضیه یعنی چه؟» این گذشت و روز بعد، امام را در صبح زود بازداشت کردند. بعضیها میگویند: با بنز آمدند، اما اینطور نبود، چون منزل امام الان بَر خیابان است، اما آن روزها انتهای یک کوچه باریک بود و بنز نمیتوانست در آن داخل شود. با فولکس آمدند، چون تابستان بود و مردم روی پشت بامها خوابیده بودند، موتور فولکس را هم روشن نکرده بودند، بلکه آن را هل دادند که مردم از صدای ماشین بیدار نشوند و نفهمند قضیه از چه قرار است و نریزند و مقاومت نکنند. حتی موقعی هم که وارد جاده شدند، ژاندارمری جاده را پشت سر ایشان بست! مرحوم امام بعدها به من فرمودند: «من نماز صبح را نخوانده بودم که مرا بازداشت کردند؛ هر چه به آنها گفتم: منتظر بمانید که نماز صبح را بخوانم، اجازه ندادند و من نماز صبح را پشت به قبله و روی صندلی عقب ماشین خواندم. اگر دو رکعت نماز مقبول در تمام عمرم داشته باشم، همین دو رکعت است».
بعد از آن سخنرانی مرحوم امام را بازداشت کردند و به باشگاه افسران و بعد هم زندان عشرتآباد بردند. در آنجا سرهنگ مولوی به دیدن امام رفت و گفت: «آقا! هنوز هم دستور گوش بریدن من را میدهید؟» امام فرمودند: «هنوز دیر نشده است!» بعدا بالگرد او به کوههای جاجرود خورد و فقط تکه گوشاش باقی ماند!
□ ظاهرا دستگیری اول شما با محاکمه مرحوم آیتالله طالقانی و دوستانشان مرتبط بود. شما و همراهانتان از سربند همین محاکمه، به دیدار همه مراجع رفتید و بعد هم دستگیر شدید. داستان از چه قرار بود؟ چگونه لو رفتید؟
دراینباره ذکر مقدمهای لازم است. حدود سالهای 1340، 1341 بود که تصمیم گرفتم از قم به تهران بیایم. رفتم خدمت مرحوم امام (رضوانالله تعالی علیه) و به ایشان عرض کردم: «میخواهم به تهران بروم و شاغل شوم. کسی را به من معرفی بفرمایید که محضر ایشان بروم و کسب فیض کنم و عمرم باطل نشود». مرحوم امام فرمودند: «به تهران میروید آسید محمود طالقانی را پیدا کنید و به او وصل شوید، اشباع میشوید». من تا آن زمان، آیتالله طالقانی را نمیشناختم. آمدم تهران و پرسوجو کردم و توسط دوستم مرحوم آقای صادقی ــ که بعدها پدر دو شهید شد ــ به مسجد آقای طالقانی رفتیم و در همان جلسه اول که تفسیر آقای طالقانی را شنیدم، گمشدهام را پیدا کردم و دیگر مشتری و یار غارِ آقای طالقانی شدم. ایشان هم به دلیل اینکه در قم شاگرد مرحوم آیتالله حجت بود، به پدرم علاقه داشت. البته من این را نمیدانستم و بعدها در روزی که در زندان قصر با ایشان همبند شدم، پدرم و علامه طباطبایی که به دیدنم آمده بودند، پشت میلهها که قرار گرفتم، دیدم آقای طالقانی خیلی به این عزیزان نزدیک است و با اینها حالت خوش و خرمی پیدا کرده است! القصه، زمانی که آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی و گروه نهضت آزادی را محاکمه میکردند، با عدهای از دانشجویان دانشگاه تهران رفتیم قم خدمت امام که از ایشان استمداد بطلبیم. مرحوم امام فرمودند: «اگر من الان اقدام کنم، محکومیت آنها بیشتر میشود. منتظر میمانم تا ببینم بعد از محاکمه باید چه کار کرد». حدود ده نفر بودیم و سخنگوی آن جمع من بودم. از آنجا که بیرون آمدیم به منزل آیتالله شریعتمداری رفتیم. بعدازظهر تابستان و هوا بسیار گرم بود و باز من همان مطالبی را که در منزل امام گفته بودم، در آنجا هم عنوان کردم و از ایشان به دلیل اینکه گاهی به وسیله سناتور بهادری با دولت در تماس بود، طلب امداد و همراهی کردم، چون فکر میکردیم اگر از این طریق اقدامی شود و سناتور بهادری به شاه بگوید، شاید تخفیفی در محکومیت آقایان داده شود. بههرصورت در ملاقات با آقای شریعتمداری، یکی از روحانیانی که بیتگردان منزل ایشان بود، به نام آقای شیخ غلامرضا زنجانی، در آنجا بود. آمدیم بیرون که به صحن حضرت معصومه(س) برویم و زیارت کنیم و به تهران برگردیم. نزدیک در حرم مطهر، آقای کامکار، رئیس اداره آگاهی قم در شهربانی، را دیدم. دست مرا گرفت و جیپی را در آن طرف خیابان جلوی داروخانه دکتر اتحادی ــ که رفیقم بود ــ نشانم داد و گفت: جیپی که آنجا ایستاده، منتظر شماست!
□ به بقیه هم کاری نداشتند؟
خیر؛ گفت: به بقیه کاری نداشته باش و برو سوار جیپ شو!
□ احساس کرده بودند شما دارید جمع را میگردانید؟
بله؛ کاملا مشخص بود و کامکار هم مرا میشناخت. طوفانی از افکار مختلف در ذهنم پدید آمد که «یعنی چه؟ اگر هم بخواهند آدم را دستگیر کنند، به این سرعت باخبر نمیشوند و باید گزارشها تکمیل شوند و دست کم دو روز بعد به سراغ آدم بیایند. باید سبک سنگین کنند ببینند اصلا میارزد این آدم را بازداشت کنند یا نه؟» اجمالا من در این افکار بودم که رفتیم شهربانی و آقای کامکار شروع کرد به سوال و جواب. در همین اثنا یکی از ورزشکاران قم به نام آقای میرهای ــ که قد خیلی بلند و رشیدی داشت و از خصیص آقای شریعتمداری بود ــ آمد و بلافاصله به کامکار سفارش بنده را کرد که ایشان آقازاده هستند و فشاری نبینند و اذیت نشوند و از این حرفها. همان حرف مؤثر واقع شد و آن شب مرا به داخل زندان نفرستادند و کنار گلهای حیاط شهربانی، برایم تختی گذاشتند و من همان جا استراحت کردم و صبح هم مرا به ساواک تهران تحویل دادند.
در ساواک تهران ابتدا مرا پیش سرهنگ سیاحتگر بردند که بسیار خشن و سیاهچرده بود. او خود را با اوصاف زشت و زنندهای که گفتن ندارد توصیف کرد و بعد ما را به سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران، تحویل دادند که او هم ما را ضرب و شتمی کرد و بعد فرستادند به زندان قزلقلعه!
□ ضرب و شتم شدید؟
خیر؛ ابتدایی، چون آن زمان هنوز شکنجههای شدید باب نشده بود. در زندان قزلقلعه غیر از تودهایها، بقیه را اذیت نمیکردند. شکنجه مذهبیها، هنوز خیلی باب نشده بود. به آنجا که رفتم آقای رفسنجانی هم بود و شبها او را زیر شکنجه میبردند و خیلی اذیتش میکردند.
□ آقای مروارید هم بود؟
بله؛ خیلیها بودند. آشیخ محمد تهرانی، رئیس هیئت قائمیه، آقای شیخ غلامرضا گلسرخی که بهنوعی به فداییان اسلام وابسته بود و دیگران. وقتی از آنجا خلاص شدم، به قم رفتم. خلاصی ما هم قصه جالبی داشت. بنا گذاشته بودند تمام افرادی را که در ارتباط با روحانیت در زندان بودند آزاد کنند. البته این قضایا مربوط به بعد از 15 خرداد است.
□ شما چگونه از زندان آزاد شدید و چه کسانی برای آزادی شما تلاش کردند؟
امام که در زندان وحتی بیرون از زندان با حکومت ارتباطی نداشتند، ولی آیتالله شریعتمداری به لحاظ علاقهای که به پدر من داشتند و از تبریز هم با هم و خاندان قاضی آشنا بودند، سناتور بهادری را ــ که رابط ایشان با هیئت حاکمه و بعضا شاه بود ــ دنبال پرونده من فرستادند، گرچه ظاهرا آقای شیخ غلامرضا زنجانی را هم فرستاده بودند. اینها ظاهرا با نخستوزیر هم ملاقات کرده و خواستار آزادی من شده بودند؛ به همین لحاظ مدت زندانم خیلی کم بود. درحالیکه انتظار داشتم مدت طولانی در زندان بمانم، ولی چهل، پنجاه روز بیشتر طول نکشید. بعد هم هر کسی را که در ارتباط با روحانیت به زندان افتاده بود، آزاد کردند. مدتی بعد حضرت امام آزاد شدند و در 18 فروردین به قم آمدند. امام را جایی نزدیک به پل آهنچی از ماشین پیاده کردند. یکی از دوستانم میگفت: «داشتم روی پل به طرف حرم مطهر میرفتم که دیدم سیدی شبیه به آقای خمینی دارد میآید، درحالیکه فکر میکردم ایشان هنوز باید در زندان باشند». رفتم جلو و پرسیدم: «آقا! شما اینجا چه کار میکنید؟» امام گفتند: «مأمورین مرا در اینجا پیاده کردند و رفتند!». فروردین سال 1343 بود.
□ ظاهرا شما بعد از رهایی از زندان، همراه با پدرتان دیداری با امام داشتید و ایشان از امام خواسته بودند شما را نصیحت کنند تا دنبال مسائل سیاسی نروید! از آن دیدار برایمان بگویید.
بله؛ خاطره جالبی است. وقتی از زندان آزاد شدم، به اعتبار مرحوم پدرم، مراجع یک به یک به دیدنم آمدند. مرحوم امام با مرحوم آقا مصطفی آمدند. بعد از اینکه اینها رفتند، علیالقاعده به رسم ادب ما باید بازدید میرفتیم. یک روز صبح زود قرار شد من در معیت پدرم به دیدن امام برویم. پدرم به مرحوم حاجآقا مصطفی گفته بودند: «مادر بندهزاده مریض احوال است، من دفعه قبل توانستم از ایشان پنهان کنم که بندهزاده در زندان است، ولی شما به آقا بگویید او را از اینکه دنبال مسائل سیاسی برود، نهی کند». مرحوم آقا مصطفی هم گفت: چشم! من به آقا میگویم... و گفته بود. بینالطلوعین بود که همراه پدرم به دیدن مرحوم امام رفتیم. پدرم قدری با امام صحبت کردند. مرحوم امام در مقام تشویق من مطالبی را فرمودند، از جمله اینکه: اسلام نیاز به مبارزات دارد، از زندان رفتن مکدر و معذب نشوید و کارتان را ادامه بدهید! پدرم نگاه تندی به آقا مصطفی کردند. حاجآقا مصطفی هم گفت: من پیغام شما را به آقا گفته بودم، منتها نظر ایشان همان است که فرمودند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.