نزدیکی به چهلمین سالروز حماسه عظیم انقلاب اسلامی فرصتی مغتنم است تا رنجهای خانوادههای دخیل در این رویداد شگرف بازخوانی شود. در این نوبت از این مجموعه گفتوشنودها، شنوای خاطرات امیر عراقی، فرزند شهید حاج مهدی عراقی، گشتهایم.
«خاطرههایی از چالشها و محنتهای یک خانواده مبارز» در گفتوشنود با امیر عراقی
پدر بار همه زندانیان را به دوش میکشید
20 آبان 1397 ساعت 13:25
نزدیکی به چهلمین سالروز حماسه عظیم انقلاب اسلامی فرصتی مغتنم است تا رنجهای خانوادههای دخیل در این رویداد شگرف بازخوانی شود. در این نوبت از این مجموعه گفتوشنودها، شنوای خاطرات امیر عراقی، فرزند شهید حاج مهدی عراقی، گشتهایم.
□ از قدیمیترین خاطراتی که از مبارزات سیاسی پدر در خانواده شما در جریان بود و طبعا آثار آن به مجموعه خانواده شما منتقل میشد چه مواردی را به یاد دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. قدیمیترین خاطراتم در این زمینه به دوران کودکیام برمیگردد؛ چون تقریبا شش، هفت سال داشتم که حاجآقا (شهید حاج مهدی عراقی) را دستگیر کردند. اولین چیزی که یادم هست شب دستگیری حاجآقاست...
□ در چه سالی؟
سال 1343. اتفاقا من آن روز با حاجآقا بودم. بعد از ترور منصور بود. هیچکسی هم خبر نداشت. صبح که حاجآقا میخواست سر کار برود، مرا هم با خودش برد. من شش هفت سال داشتم. در طول روز جاهای مختلف رفتیم. نزدیک غروب هم به یک هیئت رفتیم. منزلی بود در خیابان شکوفه. سخنران هم آقای هاشمی رفسنجانی بود. آخر شب حاجآقا تاکسی گرفت. حاجآقا و من و شریک حاجآقا بودیم. ماشین هم از بنزهای سیاه و سفید دماغیها بود. خانه ما در خیابان دولت بود. برف سنگینی هم آمده بود. نزدیک خانه، ماشین در برف گیر کرد. این صحنهها بهوضوح در ذهنم ماندهاند. شریک حاجآقا جلوتر رفت که بیلی چیزی بردارد بیاورد. حاجآقا هم پشت سرش رفت و من هم پشت سر هر دو رفتم. بههرحال به خانه رسیدیم. ایشان وارد خانه که شد، ساواکیها از قبل ریخته و آماده بودند که حاجآقا را دستگیر کنند. شریک حاجآقا برگشت و گفت: «حاجی! مثل اینکه میهمان داری!» حاجآقا گفت: «آره! فکر کنم با من کار دارند». دیگر نفهمیدم به سر تاکسی چه آمد و با حاجآقا وارد خانه شدیم. خانه یک حیاط کوچک داشت که پله میخورد و وارد سالن میشد. هفت، هشت، ده نفری بودند. من هم در عالم بچگی نمیدانستم داستان از چه قرار است. فقط میدانستم عدهای به خانه آمدهاند و دارند بحث و گفتوگو میکنند که حاجآقا را ببرند.
□ از گفتوگوهایشان چیزی یادتان نیست؟
نه؛ چیزی به ذهنم نمیآید. تنها چیزی که به یادم میآید این است که حاجآقا گفت: من بروم دستشویی، بعد برویم! حاجآقا رفت دستشویی و من هم دنبالش رفتم؛ چون احساس کردم حاجآقا دستشویی ندارد و میخواهد کار دیگری بکند.
□ سندی چیزی همراهشان بود؟
حاجآقا آمد بیرون و من سریع پیش مادرم رفتم و گفتم: به نظرم بابا توی دستشویی کار دیگری داشت، انگار چیزی آنجا گذاشت. یکی از مأموران متوجه شد و رفت دستشویی. سیفونهای قدیمی تانک داشت و حاجآقا دفتر تلفنش را داخل آن انداخته بود و آنها دفتر تلفن را خیس درآوردند. در آن موقع بود که فهمیدم در روند مبارزات، دفتر تلفن چیز خیلی مهمی است، ولی بههرحال خیس خورده و از بین رفته بود.
□ نتوانستند به آن دسترسی پیدا کنند؟
نمیدانم. بههرحال آن را برداشتند.
□ ولی شمارههایش محو شده بودند؟
بله؛ چون آن موقعها با خودنویس مینوشتند. بعد حاجآقا و شریک حاجآقا را با خودشان بردند. این دورترین خاطرهای است که از دوران مبارزه حاجآقا دارم.
□ بعد از دستگیری، اولین دیداری که با شهید عراقی داشتید در چه زمانی بود؟ در کجا ایشان را دیدید؟
اولین ملاقاتی که داشتیم، قبل از اعدام چهار نفر از شهدای مؤتلفه بود. روزی که به ملاقات رفتیم، قرار بود شش نفر اعدام شوند. به زندان شهربانی ــ که الان موزه عبرت شده است ــ رفتیم. نمیدانم حاجآقا چه کار کرده بود که ما بچهها را به داخل راه دادند. حسام که کوچک بود و من و نادر رفتیم داخل هشتی!
□ ایشان تنها بودند؟
نه؛ خدابیامرز محمد بخارایی و آن سه نفر دیگر هم بودند. چیزی که در ذهنم مانده بغل کردن محمد بخارایی است. روی دوزانویش نشست. ماشاءالله قدش هم بلند بود.
□ چه کسی؟
بخارایی؛ روی دو زانو نشست که اندازه من شود و مرا بغل کند و این جمله را گفت: ما تا اینجا آمدیم و از حالا به بعدش، نوبت شماهاست! در آن روز بهخصوص، زیاد چهره حاجآقا یادم نمیآید، ولی چهره محمد بخارایی و رفتار دیگران را یادم میآید. بعد از آن، دو نفر ازجمله حاج آقا تخفیف خوردند و آن چهار نفر اعدام شدند.
□ آیا در آن ایام، تصوری از اعدام داشتید که ممکن است پدرتان را بکشند؟
نه؛ چیزی که به خاطر دارم این است که ما آن موقع به مدرسه علوی میرفتیم. بچه کلاس اول و دوم که نه روزنامه میخواند، نه رادیو گوش میدهد. رادیو هم اصلا نداشتیم. یک روز قبل از اعدام وقتی رفتم مدرسه، دیدم بچهها هی از من میپرسند: فلانی اسم بابات چیست؟ من مانده بودم امروز چرا همه بچهها اسم بابای مرا میپرسند؟ بعدازظهر که به خانه آمدیم ــ آن روزها به خانه پدربزرگمان در پاچنار میرفتیم؛ چون به مدرسه نزدیک بود ــ در آنجا که روزنامه را خواندم، تازه متوجه شدم آن روز چرا بچهها اینقدر اسم پدرم را از من سوال میکردند.
□ در روزنامه چه نوشته بود؟
تیتر روزنامه این بود: چگونه مرد شماره 2 فدائیان اسلام حکم قتل منصور را صادر کرد!
□ منظورشان شهید عراقی بود؟
بله؛ بعدها دیدیم حاجآقا در دادگاه کل قضیه اسلحه و کارها را به فدائیان اسلام مربوط میکند تا جلوی دستگیری عده دیگری گرفته شود و در آنجا داستان دستگیری را قطع میکند؛ چون ده دوازده نفرشان را گرفته بودند.
□ به گروهی ارجاع میدهد که عملا کارآیی نداشتند. در واقع آدرس غلط میدهد؟
بله؛ آدرس غلط داده بود و این شده بود تیتر؛ عکس شش نفری را هم که قرار بود اعدام شوند، انداخته بود. تازه آنجا بود که متوجه شدم چرا بچههای مدرسه چنین سوالهایی از من میکردند.
□ شهید عراقی مدتی در زندان تهران بودند؛ بعد به زندان برازجان منتقل شدند. قاعدتا به مرور که بزرگتر میشدید، تصاویر زندانها و تبعیدهای ایشان در ذهنتان واضحتر میشد. این تصویر، چه زمانی برایتان کاملا جدی شد و الان که به خاطرات گذشتهتان مراجعه میکنید، اولین دیداری که به نظرتان خیلی جدی میرسد و گفتوگوهایی کردید و ایشان نکاتی را گفتند، کدام دیدار و در کجا بود؟
بعد از زدن حسنعلی منصور، حاجآقا را به زندان شماره 1 میفرستند و در آنجا با اعتصابات و اعتراضاتی که داشتند، اینها را به زندان شماره 3 منتقل میکنند. زندانهای 3 و 4، زندان سیاسیها بود. یادم نمیآید در زندان شماره 1 به ملاقات پدرم رفته باشم، اما زندان شماره 3 را مرتبا با مادرم میرفتیم. آن موقع کوچک بودم و بیشتر با مادرم میرفتیم. بهتدریج که سنمان بیشتر شد و به کلاسهای بالاتری رفتیم، وسط هفته نمیتوانستیم به ملاقات برویم. گمانم ملاقاتها در روزهای یکشنبه و سهشنبه بود. حاجآقا اجازه گرفته بود که ما پنجشنبهها برویم.
□ به دلیل نفوذ و جایگاهی که در زندان پیدا کرده بود این اجازه را به ایشان داده بودند؟
بله؛ به دلیل ارتباطهایی که داشت، این اجازه را داده بودند. تا زمانی که ایشان مسئول آشپزخانه شد که دیگر ما جمعهها میرفتیم و پیش خودش هم میرفتیم. کنار آشپزخانه اتاقی داشت و ما به آن اتاق میرفتیم.
□ بقیه دوستان از قبیل مرحوم آقای عسگراولادی را هم میدیدید؟
زمانی که پشت میلههای زندان دیدار میکردیم، آنها را هم میدیدیم. مرحوم عسگراولادی، مرحوم حیدری و خدا سلامتش بدارد آقای سرحدیزاده.
□ اعضای حزب ملل چطور؟
اعضای حزب ملل را هم در آنجا میدیدیم، ولی وقتی ایشان مسئول آشپزخانه شد، خیلی برای ما راحت شد. جمعهها میرفتیم به اتاق پدرم و پاسبانی هم که مأمور بود، میرفت بیرون و نمیایستاد!
□ که مزاحم نشود؟
بله؛ یکی دو دفعه یادم هست حاجآقا به ما کاغذهای کوچکی داد که با خودمان ببریم بیرون. تا سال 1348، 1349 که به برازجان تبعید شدند، ملاقات راحت بود. من به برازجان فقط دو دفعه رفتم. دفعه آخر که رفتیم، عید بود. چهار، پنج تا ماشین شدیم. ماشینهای مرحوم آقای مروارید، مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهدیان. خانوادههای آقای توکلی، آقای مروارید، آقای هاشمی و ما، همگی با این ماشینها رفتیم. یک روز در اصفهان ماندیم و یک روز در شیراز و از آنجا رفتیم برازجان. در آنجا حاجآقا در حیاط فرش پهن کرده بود و همه رفتیم و در حیاط زندان نشستیم. مرحوم آقای انواری و مرحوم آقای عسگراولادی هم بودند. پسری به نام کیوان مهشید هم بود. فکر میکنم از چپیهای آن موقع بود. روز اول که در حیاط زندان نشستیم، حاجآقا گفت: از برازجان بروید بوشهر و دو تا ماهی بگیرید که وقتی برای فردا میآیید، برایتان بپزم! از برازجان تا بوشهر راه زیادی نبود. آقایان رفتند بوشهر و ماهی گرفتند. فردا که رفتیم، دیدیم سبزیپلو ماهی نیست و چیز دیگری است. همه پرسیدند: ماهیها چه شدند؟ حاجآقا حرف درشتی به آقایان زد و گفت: واقعا که! ماهیها فلس نداشتند، دادم به چپیها. آنجا که نشسته بودیم، خانمی نشسته بود و با همسرش صحبت میکرد؛ این را شنید. فهمیدیم همسر صفر قهرمانی است که سالها در زندان بود.
□ ماهی را به او داده بودند؟
دقیق نمیدانم. حاجآقا گفت: دادم به چپیها! حاجآقا غذا درست کرده بود و همه دور هم بودیم که عکسهایش هم هست.
□ شهید عراقی داخل زندان ورزش میکرد و روحیه شادی داشت و به دیگران هم روحیه میداد. از یک طرف هم خیلی در این مدت شکسته شد. این دو تا چطور با هم جمع میشوند؟
چند دلیل دارد: یکی اینکه به خاطر مدیریتش، زیر ضربه بود.
□ در کانون فشار بود...
بله؛ چون همیشه از بقیه زندانیها حمایت هم میکرد، خیلی اذیت میشد. یادم هست یک بار او را برده و ناخنهایش را کشیده بودند و وقتی رفتیم ملاقات، دیدیم انگشتهایش را بستهاند! خدا حفظ کند مادرم را، پرسید: «چه شده است؟» حاجآقا گفت: «هیچی! کمی با زیر ناخنهایم بازی کردند!» نگفت چه اتفاقی افتاده است.
□ ولی شما متوجه شدید؟
بله؛ بعدا متوجه شدیم ناخنهایش را کشیدهاند، ولی از آن طرف رابطهاش با افسرها خیلی خوب بود و برای زندانیها و حتی ملاقاتیها، از آنها تسهیلات میگرفت. زمانی که شهید شد، 48 سال بیشتر نداشت، ولی قیافهاش به...
□ 60، 65 سالهها میخورد...
این صحنه را ندیدم، ولی شنیدم: وقتی حاجآقا به نوفللوشاتو رفت، امام داشت برای خانمها سخنرانی میکرد. آقای اشراقی به امام خبر داد که فلانی آمده است. امام همانجا گفتند: بیاید داخل. وقتی حاجآقا داخل میشود، امام نگاه میکنند و میگویند: «مهدی من، چقدر پیر شدهای!» وقتی ما رسیدیم، چند روز بعد دانشجوهای انرژی اتمی از آلمان آمده بودند. امام نماز ظهر را خواندند و زیر همان درخت سیب نشستند و داشتند سخنرانی میکردند و گفتند: من با پهلوانهایی که دست میدادم، الان همهشان موهایشان سفید شده است! تمام کسانی که حاجمهدی را میشناختند، خود به خود برگشتند و به او نگاه کردند.
□ فهمیدند مصداق سخن امام ایشان است؟
بله؛ فهمیدند منظور امام حاجمهدی است. آن طرف ایستاده بودم و دیدم اشک روی گونه حاجآقا سرازیر شد. لحظه بسیار متأثرکنندهای بود. امام اسم هم نبردند، ولی بحث ایشان حاجمهدی بود. پدرم بهرغم آنکه سن زیادی نداشت، در روند مبارزه سختیهای فراوانی تحمل کرد.
کد مطلب: 6217