«روزهای مبارزه، روزهای زندان، روزهای شکنجه»در گفتوشنود با محمد مهرآئین (داودآبادی)
آنچه در آستانه چهلمین سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی اهمیتی درخور مییابد، واگویه رنجهایی است که در روزهای دشوار مبارزه بر دلیرانی رفته است که بار این مصاف پرشکوه را بر دوش داشتند. در گفتوشنودی که پیش روی دارید، جناب محمد مهرآئین (داودآبادی) به بیان خاطرات مبارزاتی خویش پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
□ در آغاز این گفتوگو، ابتدا مختصری در باره خانواده و زمینههای تربیتی خود برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1318 در محلات، در خانوادهای فقیر و متدین به دنیا آمدم. پدرم کارگر بودند و مادرم از خانوادهای سادات و روحانی. ششساله بودم که به مکتب رفتم و با الفبای قرآن آشنا شدم. در همان ایام، خانوادهام به تهران مهاجرت کرد و پدرم مرا در دبستان انتصاریه ثبت نام کردند. مدتی بعد پدرم بیمار و در بیمارستان بستری شدند و من برای کمک به امرار معاش خانواده، مجبور به ترک تحصیل و نزد مرد بزرگی ــ که از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط بود ــ به شغل بلورفروشی مشغول شدم. سیزدهساله بودم که پدرم از دنیا رفتند و من عملاً نانآور خانواده پنج نفرهمان شدم. در سال 1332 مدتی در خیاطی و سپس در کتابفروشی شاگردی کردم تا اینکه یکی از آشنایان مرا به آقای لولاچیان معرفی کرد که لولافروشی داشت و تا سال 1348 با ایشان همکاری کردم. از طریق ایشان با فداییان اسلام، جمعیتهای مؤتلفه و برخی از گروههای مذهبی ــ که مشی مسلحانه داشتند ــ آشنا شدم. مغازه آقای لولاچیان محل رفت و آمد بزرگانی چون: شهید مطهری، شهید عراقی و مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بود. خود من هم شبها به مسجد شیخعلی میرفتم که در آنجا، شهید صادق امانی به ارشاد جوانان میپرداخت.
□ چگونه با شخصیت واندیشه های امام خمینی آشنا شدید؟
پس از رحلت آیتالله بروجردی، با حضرت امام آشنا شدم و در قیام خونین 15 خرداد شرکت داشتم و متوجه ماهیت پلید رژیم پهلوی شدم. از آن به بعد، انگیزه مبارزه با رژیم در من قوت گرفت و هیچ طریقی را برای این مبارزه، بهتر از راه امام نیافتم.
□ چه شد که به ورزشهای رزمی پرداختید؟
از نوجوانی به ورزشهای رزمی علاقه داشتم و شوق به مبارزه با رژیم، این علاقه را در من تشدید کرد و در کلاهای آن شرکت کردم و در مدت کوتاهی، مهارتهای لازم را به دست آوردم و از آن پس بهطور جدی، به آموزش فنون رزمی و دفاع شخصی به مبارزین پرداختم.
□ فعالیتهای جدی سیاسی مبارزاتی خود را از چه دورهای شروع کردید؟
در همین دوران برای اینکه فعالیتهایم برای آقای لولاچیان مشکلی را ایجاد نکند، از آنجا که بیرون آمدم و با موتورسیکلت یراقجات را به این سو و آن سو میبردم و در پوشش کسب و کار، به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میدادم.
□ کی به زندان افتادید؟
کلاً در طول مبارزاتم، سه بار دستگیر شدم. بار اول در 16 مهر سال 1350 بود که نُه خانه تیمی و عملیات گروگانگیری شهرام، پسر اشرف لو رفت. من مدتها در زندانهای کمیته مشترک، قزلقلعه و اوین بودم.
□ کی آزاد شدید؟
در سال 1356 و فعالیتهای خود را در قالب حمایت از خانوادههای سیاسی و اعتصابیون ادامه دادم.
□ لقب «محمد جودو» از کجا آمد؟
در همان سال 1346 به بعد، که به ورزش کاراته پرداختم، اولین استادم آقای وارسته بود. بعد از مدتی هم با یک استاد جودوی فرانسوی آشنا شدم که علاقه عجیبی نسبت به این ورزش در من ایجاد کرد و در کلاسهای خصوصی او هم شرکت کردم و خیلی سریع فنون جودو و کاراته را یاد گرفتم و توانستم به بقیه هم یاد بدهم. میدانستم یکی از ضرورتهای مبارزه، برخورداری از قدرت جسمانی بالاست، به همین دلیل برخی از مخالفین رژیم که در بازار کار میکردند، از من خواستند این فنون را به آنان بیاموزم. قبول کردم و آموزش آنان را به شکل مخفیانه شروع کردم. پس از مدتی با مرحوم عظیمی ــ که در میدان هفت تیر کتابفروشی داشت ــ آشنا شدم و ایشان پیشنهاد کرد کلاسهای آموزش فنون رزمی را در زیرزمین کتابفروشی ایشان راه بیندازم که این کار را کردم. در سال 1350 ساواک بهسرعت مشغول شناسایی و حمله به خانههای تیمی مجاهدین خلق شد و من به عده زیادی از مبارزین، از جمله برخی از اعضای این گروه آموزش میدادم. به همین دلیل، مجبور شدم کلاسهای آموزش خود را محدود کنم و به شکل کاملاً مخفیانه به کار ادامه بدهم.
□ ماجرای گروگانگیری شهرام، پسر اشرف چه بود و شما چگونه در جریان این ماجرا قرار گرفتید؟
من در خانههای تیمی در خیابان حشمتالدوله با عدهای از اعضای مجاهدین خلق زندگی میکردم. یک روز علیرضا مرویان که مسئول خانه تیمی بود، ما را از جریان طرح سازمان برای گروگانگیری شهرام خبر کرد. قرار بود با گروگان گرفتن او، رژیم را مجبور کنیم زندانیان سیاسی را آزاد کند. با مرحوم حنیفنژاد، احمد رضایی، رسول مشکینفام، فاضل، حسین آلادپوش و سیدی کاشانی مشورت کردیم و سرانجام قرار شد من این طرح را اجرا کنم. ابتدا همه مکانهایی را که شهرام به آنها رفت و آمد داشت، شناسایی کردیم. شاه مدیریت چندین شرکت را به او واگذار کرده بود و ما در پی شناساییهایی که کردیم، فهمیدیم بهترین جا برای گروگان گرفتن او، حوالی یکی از شرکتهایش در چهارراه فیشرآباد (سپهبد قرنی) فعلی است، چون از معدود جاهایی بود که بدون محافظ رفت و آمد میکرد. قرار بود بعد از ربودن شهرام، او را به فرودگاه ببریم و هواپیمایی را مصادره و او را به الجزایر منتقل کنیم و بعد هم از رژیم درخواست آزادی زندانیان سیاسی را بکنیم. مطمئن بودیم با علاقهای که شاه به او دارد، درخواست ما را قبول خواهد کرد.
□ چه شد که عملیات ناکام ماند؟
در روز دوم مهر ماه سال 1350، در ماشینی در پایین شرکت منتظر او ماندیم. من از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم و از او خواستم سوار ماشین پیکانی که آورده بودیم بشود. بعد هم او را گرفتم و به زور به طرف ماشین کشیدم، اما بهشدت مقاومت کرد، بهطوری که یکی از بستگان او ــ که همراهش آمده بود ــ متوجه جریان شد و شروع کرد به داد و فریاد و مردم جمع شدند. ما چون محل را دقیق بررسی کرده بودیم، خود را از کوچه کنار شرکت به خیابان پهلوی (ولیعصر) رساندیم و با ماشینی که در آنجا آماده بود فرار کردیم. دیگر به خانه تیمی برنگشتیم. بعد از چند روز حنیفنژاد را گرفتند و زمردیان به من خبر داد: کسی در باره تو حرفی نزده است، لذا با خیال راحت به زندگی عادی خود ادامه دادم، غافل از اینکه تحت نظر ساواک هستم!
□ چگونه دستگیر شدید؟
شب هفدهم رمضان سال 1350 بود که موقع سحر، ساواک خانه ما را محاصره کرد. زنگ در خانه را که زدند، من در را باز کردم، لوله مسلسل را روی سینهام گذاشتند و فرصت هر حرکتی را از من سلب کردند. موقعی که دستم را با دستبند از پشت بستند، همسرم کت و شلوارم را آورد و به آنها گفت: هوا سرد است، بگذارید لباس بپوشد. من با دیدن کتم یادم آمدم شماره تلفن حداقل 30، 40 نفر از بچهها در جیب کتم است و فرصت نکرده بودم آنها را بیرون بیاورم و مخفی کنم. همه نگرانی ام این بود که آن یادداشت به دست ساواک بیفتد و در نتیجه 30، 40 نفر گرفتار شوند. در میانه راه هر چه اصرار کردم که هوا سرد است و اجازه بدهید کتم را بپوشم، کت را به من ندادند!
مرا به زندان اوین بردند و تمام مدت نگران بودم چه بر سر آن تلفنها آمده است. مدتی گذشت و بالاخره یکی از اقوام دور ــ که از روحانیهای درباری بود ــ توانست ترتیبی بدهد که همسرم وقت ملاقات بگیرد. تمام مدت، مأموری در کنار من و همسرم بود و امکان اینکه بتوانیم حرف خاصی به هم بزنیم، وجود نداشت تا بالأخره آن مأمور خواست سیگار بکشد و هر چه به فندکش فشار آورد روشن نشد و بهناچار رفت که کبریت گیر بیاورد. بلافاصله از همسرم در باره شماره تلفنها سئوال کردم و او گفت: قبل از دادن کت و شلوار به مأمورها، جیبهای آنها را گشته و یادداشت را بیرون آورده است! بعد از مدتها که با اضطراب زیادی سر کرده بودم، نفس راحتی کشیدم و از اینکه خداوند چنین همسر هوشیار و شجاعی به من داده است، او را شکر کردم.
□ قدری هم از نقش همسرتان در فعالیتهای مبارزاتی خود بگویید.
ایشان زن بسیار شجاعی بود و در طول مدتی که در زندان بودم، با قالیبافی و کارهای دیگر، به امور خانواده و فرزندانمان رسیدگی کرد. او همسری بسیار فداکار و مادری ایثارگر بود و در دوران دفاع مقدس دو پسر خود، محمدرضا را در عملیات والفجر یک در منطقه فکه در سال 1365 و سومین فرزندمان ناصر را در عملیات آزادسازی شهر مهران (کربلای یک) تقدیم انقلاب کرد. ایشان پس از تحمل بیماری به رحمت خدا رفت.
□ در زندان اوین چه شکنجههایی را تحمل کردید و نحوه بازجوییها به چه شکل بود؟
ابتد که مرا به زندان بردند، یکی از همتیمیهایم به اسم علیاکبر نوری را هم آوردند. از دیدن او در آنجا خیلی یکه خوردم، چون در قضیه عملیات ربودن شهرام، یکی دو بار به خانهام آمده بود تا مواد منفجره را به دستم برساند. بعد متوجه شدم این صحنهسازی بود تا تصور کنم او به من خیانت کرده است! او را خیلی شکنجه دادند، از جمله اینکه پاهای زخمیاش را در تشت آب نمک قرار دادند تا از او اقرار بگیرند.
اولین بازجویی که به سراغم آمد، کمالی بود که به محض دیدنش، متوجه شدم مست است! او از علیرضا زمردیان و قرارم با او پرسید که اظهار بیاطلاعی کردم و مرا به تخت بستند و با شلاق به جانم افتادند. هر ضربهای که به کف پایم میخورد، تا مغز سرم تیر میکشید! او که خسته شد رفت و منوچهری آمد. در این فاصله، حنیفنژاد را هم آوردند و او سریع به من گفت :تو جریان شهرام را نگو، ما قبول کردهایم! خیلی به این حرف حنیفنژاد فکر کردم و از آن سر در نیاوردم تا سرانجام در جریان بازجوییها متوجه شدم و بعدها هم از علیرضا زمردیان شنیدم که: آنها مرحوم حنیفنژاد را با من اشتباهی گرفته و تصور کرده بودند او شهرام را به طرف ماشین کشیده است، چون چهره من و ایشان خیلی به هم شبیه بود.
□ برخی از مبارزان در کنار خاطرات تلخ و شکنجههای هولناک روزهایی که در زندان به سر میبردند، گاهی به خاطرات شیرینی هم اشاره میکنند. شما هم اگر چنین خاطراتی دارید بیان بفرمایید.
یکی از خاطراتم مربوط میشود به بیژن هیرمنپور، تئوریسین گروه سیاهکل. موقعی که او را به زندان آوردند، به من گفتند: نابیناست، اما چون چشمهایش باز بود، تصور کردم او را برای جاسوسی فرستادهاند! موقعی که او را آوردند، یکی دو ماه بیشتر از محکومیتش باقی نمانده بود. هر وقت نماز میخواندم، مخصوصاً هنگام خواندن سوره والعصر مرا مسخره میکرد، با این همه از او مراقبت میکردم. فقط یک بار به او گفتم: من هیچوقت به اعتقادات شما کاری نداشتهام، چرا شما اعتقادات مرا مسخره میکنی؟ بار آخر که او را برای بازجویی بردند و حسابی کتکش زدند، وضعیت جسمی او بهشدت وخیم شد، بهطوری که بسیار متأثر شدم و به گریه افتادم و او گفت: «گریه نکن، دشمن شاد میشود!» روز بعد خانوادهاش به ملاقاتش آمدند و برایش دو ملافه سفید آوردند. وقتی برگشت، یکی از ملافهها را به من داد و گفت: «روی این نماز بخوان که پاکیزه و تمیز است!» در آنجا متوجه کلام مولا علی(ع) شدم که فرموده بودند: با رفتار و عمل جوانمردانه، حتی دشمن را هم میتوان تحت تأثیر قرار داد.
□ شما با ساقی، رئیس زندان قزلقلعه هم برخوردی داشتید؟
بله.
□ چه جور آدمی بود؟
موقعی که مرا به زندان قزلقلعه بردند، اول از همه به اتاق ساقی بردند و او مرا با راه و رسم زندان آشنا کرد. ساقی آدم عجیبی بود و با اینکه رئیس زندان بود، ولی به کسانی که اعتقادات مذهبی داشتند و روی حرفشان میایستادند و ضعف نشان نمیدادند، بسیار احترام میگذاشت. کلاً آدم خوبی بود.
□ به ویژگیهای بازجوهای ساواک هم اشارهای داشته باشید.
اکثراً آدمهای رذل و بالفطره جانی بودند. یکی از آنها اسماعیلی بود که از شکنجه زندانیها لذت میبرد و کاملاً میشد این را از چهرهاش فهمید. مرا که پیش او بردند، اول نوک سوزن سنجاق تهگرد را زیر ناخنهایم کرد و بعد با شعله فندک ته سوزنها را داغ کرد، طوری که انگار تمام بدنم آتش گرفت و پس از مدتی هم ناخنهایم افتادند! بعد هم با شلاق به جانم افتاد و همه بدنم را سیاه کرد! در تمام این مدت این کارها را با چنان لذتی انجام میداد که انسان تصور میکرد یک حیوان وحشی به او حمله کرده است! یک بار مرا به صورت خواباند و زانویش را روی کمرم گذاشت و بازوهایم را با چنان شدتی بالا کشید که مهرههای کمرم آسیب دیدند و با وجودی که پس از انقلاب توسط شهید بهشتی و شهید محلاتی برای معالجه به انگلیس رفتم، ولی معالجات فایدهای نداشتند. البته اسماعیلی سرنوشت بدی هم پیدا کرد. او روزی از پدر یک متهم 100 هزار تومان میگیرد تا پرونده فرزندش را سبک کند. آرش، شکنجهگر مخوف ساواک متوجه قضیه میشود و ماجرا را به عطارپور میگوید و سر این قضیه، بین اسماعیلی و آرش جدال خونینی روی میدهد و اسماعیلی به دست انسان شقیتر از خودش، یعنی آرش کشته میشود. آرش هم بعد از پیروزی انقلاب اعدام شد.
□ شما با وحید افراخته هم برخوردی داشتید؟
وحید افراخته همان اولی که دستگیر شد و به زندان آمد، حتی ریزترین مسائلی را هم که بین اعضای سازمان مطرح بود، به بازجوها گفت. در یکی از بازجوییها، از من پرسیدند: چطور متوجه میشدی مأموران ساواک تعقیبت میکنند؟ کلاً انکار کردم و گفتم: نمیفهمم از چه موضوعی حرف میزنید. بعد مرا با وحید افراخته روبهرو کردند و دیدم او ریز اطلاعات را به بازجوها داده است. بعد هم با تمام خوشخدمتیای که به ساواک و رژیم کرد، اعدامش کردند! او نقش بسیار مهمی در ارتداد افراد سازمان داشت.
□ پس از گذر سالها وقتی به یاد آن روزها میافتید چه خاطراتی در شما زنده میشود؟
با اینکه کمیته مشترک به موزه تبدیل شده است، هنوز هم از راهروها، ساختمان، سالنها و سلولهای آنجا، هراس عجیبی به دلم میافتد و وقتی وارد این محیطها میشوم، حالم بد میشود! هراس و دلهرهای که الان از دیدن این جور جاها به دلم میافتد، شاید آن روزها و زیر شکنجهها نمیافتاد. وقتی به دیوارها و سلولها نگاه میکنم، صدای ضجههای افرادی که زیر شکنجه بودند در گوشم میپیچد. هنوز وقتی از محدوده میدان امام خمینی (توپخانه) میگذرم، تنم به رعشه میافتد. همینطور خیابان زندان اوین. کسانی که دارند در امنیت این روزها زندگی میکنند، حتی تصور آن زندانها و شکنجهها را نمیتوانند بکنند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.