آنچه پیش روی دارید، واگویه ای دیگر است از شکنجههای هولناک و غیر انسانی ساواکِ محمدرضا پهلوی در کمیته موسوم به مشترکِ ضدخرابکاری! در این گفتوشنود، جناب علی دانشپژوه به بیان خاطرات مبارزه و زندان خویش پرداخته که 4 سال از حیات خود را در زندان اوین به سر برده است. امید که انتشار این دست از خاطرات، در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی مفید آید.
□ در آغاز، شمّهای از پیشینه خانوادگی و تحصیلی خود را بفرمایید تا پس از آن، وارد دوران مبارزه و زندانهای شما شویم.
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1330 در قم و در خانوادهای روحانی به دنیا آمدم. پدرم حاج شیخ احمد دانشپژوه از علمای حوزه قم و مادرم از سادات حسینی بودند. دوره ابتدایی و دبیرستان را که گذراندم، به دلیل فضای خانوادگی و رفت و آمد پدرم با علما و روحانیون مبارز، در جریان مسائل سیاسی کشور بودم و تصمیم گرفتم راه پدر را ادامه بدهم.
□ چگونه خودتان عملاً وارد مبارزات سیاسی شدید؟
برای پاسخ به این سوال، باید بتوان تصور درستی از اختناق شدید و جو سنگین رعب و وحشتی که رژیم توسط ساواک ایجاد کرده بود، ارائه داد. اولین عکسالعمل ما در برابر رژیم شاه، پاره کردن عکسهای شاه و خانوادهاش از اول کتب درسی بود. البته مردم قم به دلیل برخورداری از فضای مذهبی، اکثراً مخالف رژیم شاه بودند، ولی کسی جرئت اظهار مخالفت ا نداشت.
□ چگونه با نهضت اسلامی و شخصیت حضرت امام آشنا شدید؟
من به دلیل پرورش در خانوادهای روحانی و مبارز بودن پدرم، از قبل حضرت امام را میشناختم، اما ظهور و بروز علنی ایشان، پس از فوت آیتالله بروجردی و در ماجرای مدرسه فیضیه صورت پذیرفت. امام با سخنرانیهای شجاعانه خود، جوّ ارعاب را شکستند و روح تازهای در کالبد مبارزان دمیدند. خودم به فیضیه رفتم و به چشم خود دیدم تکبیرگوییها، چگونه جو غالب را شکست و قدرت دینی مردم را بیشتر کرد.
□ انگیزه شما برای ورود به مبارزات سیاسی چه بود؟
همانطور که اشاره کردم، غیر از فضای مناسب خانوادگی و شیوه علمی و عملی پدرم، موضوعات گستردهای مثل فساد، فقر، وابستگی رژیم و ظلم بیحد و حصر به مردم، وضعیت بد کارگران و مظالم گوناگون، مرا به سمت مبارزه با رژیم سوق داد و لذا در سال 1348، با شرکت در جلسات انجمن اسلامی آیتالله نوری همدانی، فعالیتهای سیاسی خود را به شکل جدی شروع کردم. در سال 1351 با سرپرستی محمود فیض، گروهی به نام «جوانان غیور شهرستان قم» را تشکیل دادیم و عملاً وارد مبارزه گستردهای علیه مظالم شاه شدیم.
□ در مبارزاتتان بیشتر روی چه نکاتی تکیه داشتید؟ به عبارت دیگر کانونهای توجه این گروه چه بودند؟
ما ابتدا مبارزه خود را با روحانینماهای درباری شروع و آنان را در چشم مردم بیاعتبار می کردیم. شرکت در جلسات ضد بهاییت، تشکیل جلسات سیاسی و مذهبی در قم و تکثیر و توزیع اعلامیههای امام، محور فعالیتهای ما بود.
□ نخستین بار کی و چگونه دستگیر شدید؟
در روز 14 آبان سال 1352. من در کلاس چهارم تجربی دبیرستان حکیم نظامی تحصیل میکردم که یک روز صبح وسط درس، مرا به دفتر مدرسه خواستند. از آنجا که مدیر با رنگ و رویی پریده شخصاً آمده بود که مرا از سر کلاس ببرد، متوجه شدم باید مأموران ساواک در پی من آمده باشند. حدسم درست بود. در آنجا بود که برای اولین بار، منوچهری شکنجهگر ساواک را دیدم. آنها مرا سوار ماشینی کردند و چشمهایم را بستند و به ساواک قم بردند. در بین راه هم با کتک و فحش از من پذیرایی کردند. آن روز حس کردم کارم تمام است و با اینکه از قبل آمادگی روحی برای مواجهه با چنین وضعی را داشتم، باز هم بهشدت ترسیدم! تمام فکر و ذکرم این بود که چیزی را لو ندهم.
□ چه شد که لو رفتید؟
ابتدا تصور میکردم محمود فیض -که حدود یک ماه قبل از من در دانشگاه دستگیر شده بود- مرا لو داده است، ولی بعد فهمیدم او زیر شکنجهها تاب آورده است. منتهی یک نفر دیگر که در گروه ما بود، شکنجهها را تاب نیاورد و من و بقیه دوستانی را ــ که حدود هشت نفر میشدیم ــ لو داد!
□ شکنجهها به چه شکل بودند؟
ساواک قم در یک منطقه مسکونی بود و احتمال داشت سر و صدای افراد زیر شکنجه توجه مردم را جلب کند و ساختمان ساواک لو برود، به همین دلیل دستگیرشدهها را در آنجا شکنجه نمیکردند و به شهربانی میبردند. در شهربانی دستهایم را از پشت با دستبند قپانی بستند و به یک طرف تخت سربازی آویزان کردند. بعد هم با سیگار پوست تنم را سوزاندند! بعد منوچهری آمد و شروع کرد به مشت و لگد زدن به پاها و شکمم. این کار حدود چهار ساعت طول کشید و در تمام این مدت، حرفهایی زدم که ربطی به فعالیتهای سیاسیام نداشت. از شدت درد و ناراحتی، گرسنگی و تشنگی از یادم رفته بود. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که برایم ساندویچی آوردند که به محض اینکه گاز زدم، دهانم بهشدت سوخت! آنقدر گرسنه بودم که هر جور که بود، آن ساندویچ را خوردم! آنها در هر کاری سعی میکردند زندانی را شکنجه بدهند و اذیت کنند. روز بعد باز از من بازجویی کردند و این بازجو بهجای سیلی زدن، با دسته کلتاش به صورتم کوبید، طوری که چند تا از دندانهایم شکستند و فکم بهشدت ورم کرد! بعد از شکنجه مرا به سلولم برگرداندند. تازه در سلول بود که فهمیدم چه بلایی به سرم آمده است و از شدت درد، دندان و فک تا صبح نتوانستم بخوابم.
صبح بار دیگر مرا برای بازجویی بردند و کاغذی را جلوی دستم گذاشتند که: هر چه میدانی بنویس! من هم بدون اینکه از کسی اسم ببرم، از فعالیتهای خودم نوشتم. از ساعت شش تا هشت، مشغول پر کردن آن برگهها بودم و بعد مرا به سلولم برگرداندند. تمام بدنم خرد شده و فکام بهشدت ورم کرده بود و لثههایم خونریزی داشتند. جای زخمهای ناشی از سوختگی سیگار، میسوختند و در اثر شوک الکتریکی، دست چپم بیحس شده بود، اما از اینکه اسم کسی را لو نداده بودم، خوشحال بودم و دردهایم را فراموش کردم!
□ برای شکنجه شما از دستگاه آپولو هم استفاده کردند؟
بله، من و چند نفر دیگر را حدود ساعت یک و نیم نیمه شب بردند به کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران. در آنجا من آقای محمدعلی بشارتی را دیدم که در اثر شکنجه، جلوی در اتاق شکنجه افتاده بود. منوچهری ایشان را به من نشان داد و تهدید کرد: اگر حرف نزنم، با من بدتر از ایشان برخورد خواهند کرد! بعد مرا به اتاق حسینی بردند و به آپولو بستند. هر بار که کلید دستگاه را میزدند، تمام بدنم را ارتعاش میگرفت و آرزوی مرگ میکردم، ولی آنها قصد نداشتند مرا بکشند، چون دنبال اطلاعاتم بودند. تنها شانسی که آن روز آوردم، این بود که کلاه آپولو را روی سرم نگذاشتند و گرنه دیوانه میشدم، چون صدای فریاد داخل آن کلاه منعکس میشد و به خود زندانی برمیگشت، در نتیجه او در عین حال که درد میکشید و شکنجه میشد، به خاطر پاره نشدن پرده گوشش، باید جلوی فریاد زدنش را میگرفت که این کار باعث سکته میشد. هر 20 دقیقه یک بار هم خودکاری را در دستم فرو میکردند که ببیند بیهوش شدهام یا نه؟ و من خودم را به بیهوشی میزدم که دست از سرم بردارند.
شکنجه متداول کمیته مشترک، افتادن ناخنها در اثر ضربات کابل بود. آنقدر با کابل به سر و صورت و دستهای زندانی میزدند تا ورم کند. پس از شلاق زدن به کف پاها، در حالی که پاها کاملاً مجروح شده بودند، زندانی را مجبور میکردند در حیاط زندان بدود که از همه بدتر بود. کسانی را هم که بیهوش میشدند، در حوض وسط حیاط میانداختند تا به هوش بیایند و دو باره شکنجه را شروع کنند.
□ شکنجهگرها چه جور آدمهایی بودند،چه جور شخصیتی داشتند؟
یک عده آدم رذل که از شکنجه کردن بقیه لذت میبردند. به نظرم اکثراً آنها دچار سادیسم بودند. مدام مشروب و قرصهای آرامبخش میخوردند تا بتوانند بهتر زندانیها را شکنجه بدهند.
□ بر اثر آن شرایط هولناک ،چه چیزی باعث شد بتوانید روحیه خود را حفظ کنید؟
دعا، توکل به خدا و روحیه دادن به همدیگر. یک روز که حالم کمی بهتر بود، در سلولم شروع کردم به قدم زدن که بدنم خشک نشود که ناگهان روی دیوار، تصویر گنگ و مبهمی توجهم را جلب کرد. جلو رفتم و در نور کم زندان، مشغول وارسی شدم. یکی از زندانیان خوشذوق، سر یک انسان را روی دیوار کشیده و یک نیزه را زیر چانهاش قرار داده بود. سعی کردم منظور او را از این نقاشی بفهمم. زیر نقاشی نوشته بود: «اگر سرت را به علامت «بله» پایین بیاوری، نیزه در گلویت فرو خواهد رفت. پس همیشه سعی کن سرت را به علامت نه بالا ببری!» و به این ترتیب به بقیه زندانیها یاد داده بود مقاومت کنند و به بازجوها اطلاعات ندهند، چون اگر یک بار اطلاعات دادی، دیگر باید دائماً به آنها اطلاعات بدهی! خواندن این مطلب، روحیه عجیبی را در من ایجاد کرد و به بررسی تمام دیوارهای سلولم پرداختم. در جای دیگری نوشته بود: «آنچه انسان را قبل از مرگ میکشد، ترس است!» یا «ترس برادر مرگ است!»
یک روز هم بنده خدای نکرهای را به سلولم آوردند که سرگذشتش واقعاً جالب بود. او با لحنی داش مشدی برایم تعریف کرد :مدتها یک خانه اعیانی را برای دزدی زیر نظر میگیرد و روز آخر به عنوان یک گدا جل و پلاسش را جلوی آن خانه پهن میکند که ناگهان پنج شش نفر میریزند و او را دستگیر میکنند و به کمیته مشترک میآورند و تازه آنجاست که میفهمد ناشیگری کرده و به کاهدان زده و بساطش را جلوی خانه یکی از کله گندههای ساواک پهن کرده است! بینوا بین آن همه خانه در تهران، کجا را انتخاب کرده بود!
□ از آزادی و احساسی که در آن لحظه داشتید برایمان بگویید.
من حدود چهار سال در زندان بودم که بالأخره درهای بزرگ اوین به رویم باز شد و مرا تحویل پدری و مادری دادند که سالها بود انتظارم را میکشیدند. احساس عجیبی بود که نمیتوانم توصیف کنم. پدرم همان جا رو به قبله ایستاد و سجده کرد. این کار پدرم چنان شور و شعفی را در کسانی که برای استقبال از زندانیهای آزاد شده آمده بودند، ایجاد کرد که ناگهان توجه همه جلب شد و یکصدا فریاد «یا حسین»، «یا حسین»، «یا زهرا» سر دادند. من مات و مبهوت به این منظره باشکوه خیره شده بودم. بعد هم به طرف روستای «مراء» دماوند ــ که پدرم در آنجا منبر میرفتند و مادرم قرآن درس میدادند ــ راه افتادیم. من خیلی زود با این محیط جدید خو گرفتم و مشتاقانه منتظر روزی ماندم که فریاد «مرگ بر شاه» بساط ظلم را یکسره از این سرزمین برچیند. والحمدلله رب العالمین.