بانو مهدیه مهدوی کنی فرزند عالم مجاهد مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی است. او در عالم کودکی حملات ساواک به منزل مسکونیشان برای دستگیری پدر را دیده و این وقایع تاثیراتی بر روح و جسم او نهاده است. در آستانه چهلمین سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، بازخوانی این خاطرات بههنگام و موثر تواند بود.
□ سرکار عالی از چه سنی متوجه فعالیتهای سیاسی پدرتان شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اینکه بگویم مثلاً از ایشان رفتاری را ببینم که حس کنم ایشان فعالیتهای سیاسی میکنند، نمیتوانم روی مورد مشخصی انگشت بگذارم، ولی فکر میکنم سه چهار ساله بودم که احساس کردم سبک زندگی ما، با بقیه فرق دارد و درمجموع زندگی ما، یک زندگی معمولی نیست. زمانی بود که حملات ساواک به خانهمان زیاد شد و یا خانواده، مرا با خود به زندان برای ملاقات پدر میبردند. در آنجا بود که زندگی یک روحانی مبارز را با سایر زندگیها تشخیص دادم.
□ از دستگیریهای پدر، چه خاطراتی دارید؟
یک شب من و برادرم خوابمان برده بود. درب منزل ما، از داخل بسته میشد و طبعا افرادِ پشت درب منزل ما بیرون میماندند و برای ورود به داخل، حتماً باید کلید میداشتند. ساواک آمده بود پدر را ببرد و خواب من و برادرم، به قدری سنگین بود که متوجه نشده بودیم که پدر و ماموران پشت در ماندهاند و ایشان میخواهند وسایلشان را بردارند و با آنها بروند. بالای درب منزل ما، پنجرههای رنگی شبیه به درهای قدیمی داشت. بالأخره مجبور میشوند آن پنجرهها را با سرنیزه بشکنند و در را باز کنند. با آن همه سروصدا، باز هم من و برادرم بیدار نشدیم! فردا صبح که بیدار شدیم، دیدیم مادرمان ناراحت هستند و پدرم را هم بردهاند. چشمهای مادر که گریه کرده بودند، مثل کاسه خون شده بود. من از اینکه ایشان پای تلفن نشسته بودند و با نگرانی صحبت میکردند، فهمیدم که اتفاقی افتاده است... یا صحنههایی که من را جلوی در زندان اوین میبردند و یادم هست که انقباض بدنی من به حدی بود که بغل هیچ کسی آرام نمیشدم. یادم هست که مرا روی ماشین گذاشته و منتظر بودند که در باز شود و به ملاقات بابا برویم. همه دختر عمههایم جمع شده بودند که من ناآرام نباشم. یادم هست نگهبان دم در، یک جعبه میوه جلوی در ورودی زندان اوین میگذاشت و پای خود را روی آن قرار میداد. وقتی من از آن پایین نگاهش میکردم، به نظرم اندازه یک غول میآمد! دیدارهایی هم که پشت سلولهای متحرک زندان اوین با پدر داشتیم، خیلی برایم ترسناک و ناخوشایند بود. بعدها هم پزشکان میگفتند: همه سردردهای من، مربوط به این صحنههایی است که در کودکی دیدهام.
□ وقتی ماموران به منزلتان می ریختند با شما برخوردی هم داشتند؟
برخوردشان با همه اعضای خانواده بهخصوص من، همراه با ملاحظه بود، ولی من خیلی از آنها میترسیدم و همیشه دعا میکنم آن لحظاتی را که آنها لگد میزدند و وارد خانه ما میشدند، خدا برای هیچ مسلمانی پیش نیاورد! تصورش را بکنید که پدر و مادرمان خانه نبودند و اینها یکمرتبه لگد میزدند و در را باز میکردند و وارد خانه میشدند! هر چه ما التماس میکردیم که: پدر و مادرمان نیستند، میگفتند: باید بگردیم!
□ در اینگونه دستگیریها، شما و سایر فرزندان، عمدتا تنها بودید؟
بله. یک بار در سال56 بود که ریختند داخل خانه و ما سهتایی تنها بودیم. خواهر بزرگم16 سال داشت و من حدوداً پنج سال داشتم. اول در زدند و نگفتند چه کسانی هستند. خواهرم رفت و در را باز کرد و اینها پایشان را لای در گذاشتند و وارد شدند. بعد هم ماشین را داخل حیاط آوردند که کسی متوجه نشود که اینها منتظر کسی هستند. ماشینهایشان هم اغلب پیکان بود. آمدند داخل و همه خانه را به هم ریختند. کمدها، کتابخانه پدرم و همه جا را گشتند. خواهرم میگفت: « شما حق ندارید این کار را بکنید، ما سه تا تنها هستیم». فقط در یک کمد قفل بود که با قفل آن کلنجار رفتند، ولی نتوانستند آن را باز کنند و منتظر ماندند تا مادرم آمدند. مادرم عکسهای خالهها و اقوام را ــ که نمیخواستند نامحرم ببیند ــ داخل آن کمد گذاشته بودند. میدانستند که بالاخره داخل خانه میریزند و همه جا را میگردند، به همین دلیل عکسهای زنها را داخل آن کمد گذاشته بودند. مادرم آمدند و در کمد را باز کردند و داخل آن را هم گشتند و دیدند اعلامیهای یا چیزی از این دست در آن نیست،لذا خیلی نگشتند. اما کتابخانه پدرم را گشتند و نوارها و اعلامیههایی را پیدا کردند و منتظر ماندند پدر بیایند که دوستان به ایشان خبر رسانده بودند که به خانه نروید، چون احتمالاً مأموران ساواک ریختهاند آنجا. پدر آن شب به خانه نیامدند و مأموران ساواک تا ساعت10 شب در خانه ما بودند و همه جا را گشتند. یکی از آنها هم مرا بغل کرده بود و میگفت: بروم برایت آدامس بخرم؟ خواهر و برادرم اسامی آنها یادشان هست، چون از کلهگندههای ساواک بودند، من بلد نیستم. فقط یادم هست که قیافههای خشن و هیکلهای گندهای داشتند. یکی از آنها کتوشلوار لی به تنش بود و مرا در بغلش گرفت و گفت: میخواهی بروم برایت آدامس بخرم؟ برادرم حدود10 سال داشت و گفت: « نه خیر!اگر خواست، خودم میروم میخرم». من با تعجب نگاهش کردم، چون هیچ وقت نمیرفت برای من چیزی بخرد. خیلی از خانه بیرون نمیرفت. پیش خودم گفتم: باریکلا! این دفعه آقاسعید میخواهد برود برای من چیزی بخرد. فهمیدم که نباید حرفی بزنم و به آن مرد نگفتم که چیزی میخواهم. خودم را دور نگه داشته بودم و میترسیدم. خواهرم میگوید: واقعاً خیلی با لطف با تو برخورد میکرد و دلش برایت سوخته بود که میلرزیدی! واقعاً ترسیده بودم.
بالأخره مادرم عصر آمدند و خیلی با آنها دعوا کردند که: این چه برخوردی است که با سه بچه تنها میکنید؟ چون نزدیک انقلاب بود خیلی احتراممان کردند. بعد که مادرم با آنها دعوا کردند، رفتند پایین و در ماشین نشستند تا حاج آقا بیایند که گمانم آن شب نیامدند و همانطور که گفتم، دوستان به ایشان خبر داده بودند که امشب به خانه نروید. اقوام که فهمیده بودند این جور حملهها به خانه ما میشود، گاهی پسرخالهام میآمد و ما را از کوچه پس کوچهها به خانه خالهام میبرد. این خاطرات از آن روزها برایم مانده است.
□ وقتی ماموران به منزل شما میریختند، واکنش شما و خواهر و برادرتان در برابر آنها چه بود؟
فکر میکنم من دائماً به خواهرم چسبیده بودم! خانه ما دو طبقه بود به اضافه پارکینگ و اینها همه جا را گشتند. کتابخانه پدرم بالا بود. اینها نوارهایی را که از کتابخانه پیدا کرده بودند، همان طبقه بالا جا گذاشتند و آمدند طبقه پایین. من دیدم نوارها دستشان نیست. برگشتم و گفتم: نوارهایتان را جا گذاشتید. خواهرم حرص میخورد که: تو چرا این قدر سادهای و به اینها گفتی؟ خیلی خوشحال شدند و تشکر کردند و رفتند و نوارها را آوردند! همیشه به عنوان یک خاطره خندهدار، این را تعریف میکنیم. دنبالشان میرفتیم ببینیم چه کار میکنند. خواهرم هم شجاعت خاصی داشت. احساس میکرد بزرگتر ماست و من احساس میکردم یک خانم30 ساله است. اصلاً احساس بچگی نسبت به او نداشتم و خیالم راحت بود که او هست. خواهر و برادرم این خاطرات را دقیقتر به خاطر دارند. میگویند: تو حدود سه سال و نیم داشتی که مبارزات پدر جدی شد. این حمله نزدیک انقلاب بود.
□ نسبت به زندانیشدن پدر چه واکنشی داشتید؟ متوجه میشدید که پدرتان را بردند؟
بله، همانطور که گفتم از حالتهای مادرم که به هم میریختند و گریه میکردند، میفهمیدم که پدرم را بردهاند. آن دفعهای با ژـ3 در را سوراخ کردند و پدر را بردند، میفهمیدم که این یک اتفاق طبیعی نیست. شاید از همان جاها در ذهنم شکل گرفت که پدر دارند کار فوقالعادهای میکنند. در ذهن من این صحنهها مانده، ولی بیشتر از این را، خواهر و برادرم برایم ترسیم میکنند که تو همه چیز را در خودت میریختی و درونگرا بودی، به خاطر همین هم مریض شدی! اینها بیشتر مرور خاطرات آنهاست.
□ از دوران تبعید ایشان به شهر بوکان چه خاطراتی دارید؟
البته تبعیدهای پدر خیلی خوشایندم بود، چون برایم مثل سفر بود. طوری هم برایم جلوه داده بودند که وقتی پیش بابا میرفتیم، خیلی برایم لذت داشت و مردم آنجا هم خیلی به ما لطف داشتند و از بوکان خاطره خیلی خوبی برای من مانده است. به من لباس کردی دادند و ما را خیلی گرم در داخل خودشان پذیرفتند. من در آنجا احساس ناراحتی نداشتم، ولی زندان رفتنها و حملات ساواک، خیلی اذیتم کرد. شاید معنی تبعید را نمیفهمیدم و از اینکه مادرم مرا به دیدن پدر میبردند خوشحال بودم، ولی زندان و حملات ساواک خیلی وحشتآور بود و انقباض بدنی شدیدی داشتم، طوری که هنوز هم یادم نرفته است.