□ جنابعالی در روزهای اخیر، یکی از ارزشمندترین مجموعهها از روزهای انقلاب را منتشر کردهاید. نخستین بار از کجا و چگونه فیلمبرداری کردید؟
اولینبار که روی حساب و کتاب و برنامه برای فیلمبرداری رفتم، مراسم نماز عید فطر در قیطریه بود که مرحوم مفتح مردم را دعوت کرده بود. بعدها زمینی را که نماز در آنجا برگزار شد، به پارکینگ تبدیل کردند. مردم بعد از نماز به طرف پیچ شمیران به راه افتادند. در طول مسیر عدهای از دوستان، از جمله محمدرضا اصلانی و محمدرضا مقدسیان را دیدم و با هم گروهی را تشکیل دادیم. ما این فیلمها را قبلا در لابراتواری ظاهر میکردیم که در آن را بستند و دیگر، عملا نمیدانستیم داریم چه صحنههایی را میگیریم! بعد از مدتی تصمیم گرفتیم برای ثبت برنامهها کار کنیم و به این ترتیب کارمان گروهی شد و به همدیگر کمک میکردیم.
□ در شرایط انقلاب که بسیاری از اقلام فیلمبرداری کمیاب شده بودند، به مشکلی برنخوردید؟
چرا فیلم سوپر هشت را نمیتوانستیم پیدا کنیم و بعضی از بچههای گروه قرار شد همه شهر را دنبال فیلم بگردند. بالاخره یک نفر را پیدا کردیم که به انبار تلویزیون دسترسی داشت و توانست فیلمهای سوپر هشت را برایمان گیر بیاورد.
□ کجا چاپشان میکردید؟
همایون پایور از دوستان ما و از نظر فنی آدم بسیار کاربلدی بود. او خودش تاریکخانهای را درست کرد و با وسایل ابتدایی مثل تشت لباسشویی فیلمها را با داروی ظهور چاپ و در زیرزمین خانهاش روی بند لباس خشک میکرد. به این ترتیب توانستیم بفهمیم چه فیلمهایی گرفته و از چه چیزهایی فیلم نگرفتهایم.
□ آیا امکان برنامهریزی برایتان وجود داشت که مثلا بدانید در چه روزی کجا بروید و فیلمبرداری کنید؟
خیر؛ اوضاع جوری نبود که بشود از قبل برنامهریزی کرد که مثلا امروز برویم و از فلان تظاهرات فیلم بگیریم. باید میرفتیم بیرون و میدیدیم که سیل حوادث ما را به کدام سمت میبرد! فکر و نیتم این بود که تا جایی که میتوانم، از وقایع مهم فیلم بگیرم و آرشیوم را غنی کنم. روحیهام جوری بود که همیشه به جاهایی میرفتم که بیشترین امکان درگیری و خطر وجود داشت؛ مثلا میدان انقلاب (24 اسفند) جایی بود که همیشه در آنجا درگیری پیش میآمد. کارکرد رسانهای اختراعی مردم هم خیلی جالب بود.
□ منظورتان از کارکرد رسانهای مردمی چیست؟
مردم به شکل طبیعی، یکجور خبررسانی عجیب را درست کرده بودند. هر اتفاقی که میافتاد، در ظرف چند دقیقه به خیابانهای بالاتر خبر داده میشد؛ مثلا ارتش در جایی با مردم درگیر میشد و تیراندازی میکرد و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شما در چند خیابان آن طرفتر، خبر میشدی و میتوانستی خودت را به کانون خبر برسانی. یکی از این خبرها، آتش زدن «شهر نو» بود. من قبل از آن فیلم مستند «قلعه» را ساخته بودم و کاملا بافت آنجا و بدبختی آدمهایش را میشناختم؛ به همین دلیل سعی کردم سریع خودم را برسانم و از این حادثه فیلم بگیرم. وقتی رسیدم، دیدم آنجا را محاصره کردهاند و اجازه نمیدهند کسی نزدیک شود. به نظرم طرز ایستادن ماشینهای ارتشی طوری بود که قصد تحریک مردم را داشتند. آنها مردم را عقب راندند و مردم هم خشمگین شدند و به طرف «شهر نو» رفتند.
□ از خاطرات شیرین آن روزها برایمان بگویید.
خانه من در خیابان بهار بود و من هر روز صبح، پیاده به طرف خیابان انقلاب و میدان آزادی ــ که اغلب مرکز تظاهرات بود ــ راه میافتادم. یک بار صدای درگیری را شنیدم. میدانستم تا بخواهم به صحنه درگیری برسم، فرصت از دست رفته است و تصمیم گرفتم جای بلندی را پیدا کنم و از آنجا فیلم بگیرم. دنبال راهی میگشتم که خانم چادری مسنی گفت: «بیا برو روی شانه من و فیلمت را بگیر!» من باورم نمیشد و فکر میکردم دارد شوخی میکند، ولی او کاملا جدی بود و با لحن محکم و قاطعی به من حکم کرد که این کار را بکنم! میدیدم علاقه و تعهد او برای ثبت آن صحنهها، خیلی بیشتر از من است. البته من این کار را نکردم، ولی واقعا عمل او، خیلی برایم عجیب و بهیادماندنی بود. آن روزها از این صحنهها زیاد میشد دید. همه با هم متحد بودند و به هم کمک میکردند. دیگر آن مهربانی و اتحاد هرگز اتفاق نیفتاد. آن روزها به هر خانهای که پناه میبردیم، در آن به روی ما باز بود. بارها پیش آمد که در این خانهها، سر سفرهشان نشستم و با آنها همغذا شدم. مرا پنهان کردند و از روی پشتبامها فراریام دادند. مرا به اتاقهای خصوصی خود بردند تا بتوانم از آن بالا و از پنجرههایشان فیلمبرداری کنم.
□ ظاهرا آن روزها تصادفات رانندگی هم زیاد بود...
همینطور است؛ به دلیل ازدحام زیاد تصادف میشد که گاهی هم خسارتهایشان خیلی سنگین بود، ولی مردم از ماشینهایشان پیاده میشدند و همدیگر را میبوسیدند و میگفتند: «فدای سر امام، فدای سر مردم!». گذشت و خوشخلقی عجیبی حاکم بود. چیزی که هرگز نه در هیچ جای دنیا و نه قبل و بعد از آن روزها تجربه نکردم.
□ از بزرگان انقلاب هم با کسی برخوردی داشتید؟
بله؛ مرحوم آیتالله طالقانی را دیدم. یک روز خبر دادند یکی از استادان جوان دانشگاه به نام کامران نجاتاللهی شهید شده است. تصمیم گرفتم سریع دراینباره فیلمی تهیه کنم. قرار شد با چند نفر از استادانی که صحنه را دیده بودند، مصاحبه و صحنهها را بازسازی کنیم. حادثه روی پشتبام ساختمان وزارت علوم در خیابان ایرانشهر روی داده بود و من توانستم حتی از موکت خونینی که استاد نجاتاللهی را با آن از پلهها پایین آورده بودند، فیلم بگیرم. مردم میخواستند برای او مراسم تشییع باشکوهی برگزار کنند و به همین دلیل، جنازه را پنهان کرده بودند که به دست رژیم نیفتد. من تلاش زیادی کردم تا از محل اختفای جنازه سر در بیاورم تا کسی به من گفت بهتر است به منزل آیتالله طالقانی بروم و از آن طریق موضوع را پیگیری کنم. رفتم و در آنجا به من گفتند: فلان روز بیا بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی) تا در آنجا ببینیم که آیا میشود شما را به داخل بیمارستان ببریم یا نه؟
□ جنازه در آنجا بود؟
بله؛ آن روز صبح ساعت 5:30، همراه اصلانی رفتم بیمارستان هزار تختخوابی. انگار تمام مردم شهر به آن سمت راه افتاده بودند. بیمارستان در محاصره کامل بود. من در اطراف بیمارستان گشتم و عکس گرفتم. بالاخره جوانی که نمیدانم مرا از کجا میشناخت، آمد و گفت: شما میخواستی بروی داخل بیمارستان؟ دودل بودم که به او اعتماد کنم یا نکنم. بالاخره دل به دریا زدم و از اصلانی خداحافظی کردم و دنبال آن جوان راه افتادم. رسیدیم به پیکانی و او گفت: «اگر نمیترسی در صندوق عقب این ماشین پنهان شو. راننده ماشین در بیمارستان کار میکند و میتواند تو را به داخل بیمارستان ببرد، اما این احتمال وجود دارد که صندوق عقب ماشین را بگردند و تو را پیدا کنند. در این صورت اول تو گیر میافتی و بعد راننده گیر میافتد!» یک آن تصمیم گرفتم این کار را بکنم و با هر زحمتی که بود هیکل درشتم را در صندوق عقب ماشین جا دادم. در تاریکی آنجا، اصلا نمیدانستم چه ماجراهایی رخ میدهد. حس میکردم الان است که مرا با مشت و لگد بیرون بکشند، ولی خوشبختانه اینطور نشد و ماشین وارد محوطه بیمارستان شد. بالاخره در صندوق عقب باز شد و راننده کمکم کرد بیرون بیایم. بعد هم خاکهای لباسم را تکاند، مرا بوسید و گفت: «برو دست علی به همراهت!» صحنه عجیبی بود. من بودم و حیاط بیمارستان. تک و تنها. در بیرون غوغایی برپا بود. دیدم یک ماشین ارتشی آمد و افسری از آن پیاده شد. بعد هم ماشین دیگری آمد و همه مردم دور آن ریختند و آیتالله طالقانی از ماشین پیاده شد. افسر پیش رفت و با ایشان صحبت کرد و در بیمارستان را باز کردند و مردم آمدند داخل بیمارستان. در بین جمعیت سیاوش کسرایی و داریوش آشوری را تشخیص دادم و خودم را به آنها رساندم و فیلمهایی را که گرفته بودم به آنها سپردم که اگر گیر افتادم، فیلمها از بین نروند. منتظر بودم کسی پیدا شود و مرا بالای سر جنازه ببرد؛ چون مردم میگفتند: تمام بیمارستان را گشتهاند، اما جنازه را پیدا نکردهاند! بالاخره همان آقایی که مرا در صندوق عقب ماشین جا داده و به داخل بیمارستان هدایت کرده بود، آمد و به من گفت: دنبالش راه بیفتم. مرا به زیرزمین بیمارستان برد و گفت: در اینجا قرار است جنازه دکتر نجاتاللهی را تشریح کنند و دیگر خود دانی! من که قلبم داشت توی دهنم میآمد، دل به دریا زدم و در آهنیای را که بین من و جنازه حایل بود با لگد باز کردم و سریع رفتم جلو و چهره زیبای آن جوان را دیدم که روی تختی دراز کشیده بود. داشتم فیلمبرداری میکردم که پزشکی فریاد زد: «این فلان فلان شده را بیرون کنید!» مرا با لگد بیرون انداختند و در را پشت سرم بستند. توانسته بودم یک صحنه مهم تاریخی را ثبت کنم و این به تمام آن فشارها و لگدها میارزید.
□ به خاطر فیلمبرداری از صحنههای انقلاب گرفتار مأموران هم شدید؟
بله؛ دو بار مرا گرفتند و به کلانتری بردند، ولی هر دو بار با این بهانه که برای تلویزیون کار میکنیم، آزادم کردند.
□ شما که از پشت لنز دوربین مردم را میدیدید، ترکیب جمعیتی چگونه بود؟
جوانها خیلی زیاد بودند. شکل و شمایلشان هم با امروز خیلی فرق داشت؛ اکثرا موهای بلند و فرفری داشتند. زنها هم زیاد بودند. چادری، بیحجاب، پیر، جوان. اغلب هم گروهی حرکت میکردند. بعضیها هم اهداف خاصی داشتند و خودشان را بین جمعیت جا میکردند. عکاسهای حرفهای زیادی هم مشغول کار بودند؛ از جمله کاوه گلستان که با شور و نشاط عجیبی کار میکرد.
□ گروههای چریکی را هم دیدید؟
بله؛ آنها اغلب صورتهایشان را میپوشاندند. خانهام در خیابان بهار بود و به همین دلیل، فیلمبرداری از حوادث پادگان عشرتآباد را به عهده من گذاشته بودند. روبهروی پادگان، خانهای بود که صاحب آن را میشناختم و میتوانستم از روی پشتبام خانه او در غربی پادگان را ببینم. روزی که به پادگان حمله شد، سه گروه بالای این پشتبام کار میکردیم. گروه ما، گروهی وابسته به یکی از سازمانهای چریکی و گروهی دیگر. آنها اسلحه داشتند و تیراندازی میکردند، ما هم فیلم میگرفتیم و به آنها کاری نداشتیم. در واقع هر کسی کار خودش را میکرد. یادم هست عدهای امریکایی در پادگان بودند که فرار کردند. بعد که پادگان تخلیه شد و مردم رفتند، تصمیم گرفتم بروم و داخل پادگان را ببینم. به قسمتی که آشپزخانه و رستوران پادگان بود رفتم که بسیار تمیز و شیک بود. یادم نمیرود پسر بچهای تعداد زیادی پاکت ماکارونی را در پیراهنش گذاشته بود و از من پرسید: «شما میدانید اینها به چه دردی میخورند؟» من که چند سالی در ایتالیا بودم، شروع کردم با حوصله توضیح دادن. دلم میخواست دست کم یاد بگیرد آنها را بپزد و بخورد!
□ از نمایشگاههای عکس خیابانی هم ــ که در بسیاری از تصاویر انقلاب دیده میشوند ــ برایمان بگویید.
یکی از جالبترین کارکردهای رسانهای تصاویری که میگرفتیم، همین نمایشگاههای خیابانی بودند. عکسها را در قطع 24×18 چاپ میکردیم و به جوانانی که در خیابانها با طناب ریسه درست کرده بودند، میدادیم و آنها هم عکسها را به ریسهها آویزان میکردند. به این ترتیب مردم با حوادثی که پیش آمده بودند از طریق تصویر آشنا میشدند.
□ آیا از آن فیلمها و عکسها آرشیوی هم دارید؟
متأسفانه بخش زیادی از آنها از بین رفتند. موقعی که انقلاب پیروز شد، کسانی که تلویزیون را گرفتند، فیلمها را به حساب اینکه مال تلویزیون است و مال ما نیست، از ما گرفتند. بعد از انقلاب دوباره به تلویزیون دعوت به کار نشدم و برای پس گرفتن فیلمهایم به رئیس وقت تلویزیون شکایت کردم، اما فایده نداشت؛ در نتیجه مقدار زیادی از فیلمهایم را در آنجا از دست دادم. تعدادی را دارم که خیلی زیاد نیستند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.