□ جنابعالی در کارنامه فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود در دوران پیش از انقلاب، یک نوبت دستگیری و حضور در کمیته موسوم به مشترک ضدخرابکاری دارید؛ این دستگیری در چه زمانی و چگونه روی داد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اولین و آخرین دستگیری من در 24 خرداد سال 1350 بود. علت آن هم خواندن و توزیع اعلامیهها و مطالعه کتابهای سیاسی ممنوعه بود. یکی از دوستان زودتر از ما دستگیر شده بود و به واسطه اعترافهای او، بنده هم دستگیر شدم.
□ یعنی در واقع، او شما را لو داد؟
بله؛ من در آن زمان در دانشسرای مقدماتی ورامین تحصیل میکردم و اطلاع داشتم که این دوست بنده را دستگیر کردهاند و آمدم و خانواده را کمی آماده کردم. کتابهای ممنوعه را هم جای خاصی گذاشته بودم که اگر احیانا دستگیر شدم، آن کتابها به دست مأموران نیفتد.
□ سال چندم بودید؟
سال اول دانشسرا بودم. البته آنجا دانشآموزان را از سال نهم دبیرستان قبول میکردند، ولی من کلاس یازده را تمام کرده بودم که به دانشسرا رفتم. دانشسرا تعطیل بود، ولی از من، چون که شاگرد اول بودم، دعوت کرده بودند که بروم و در تصحیح ورقهها به استادان کمک کنم. یک روز پنجشنبه بود. یادم هست صبحگاه بود و هنوز درست بیدار نشده و صبحانه نخورده بودم که مأموران به خوابگاه آمدند و مرا با همان لباس خواب دستگیر کردند و گفتند: در ساواک ورامین با شما کار دارند! اما مرا مستقیم به کمیته مشترک ضدخرابکاری در تهران آوردند و در آنجا بود که متوجه شدم داستان از چه قرار است. من در مجموع، 38 روز در کمیته مشترک بودم تا اینکه به زندان برده شدم.
□ در این مدت عضو گروه یا دسته خاصی شده بودید؟
خیر؛ در هیچ گروهی عضویت نداشتم.
□ هنگامی که شما را به کمیته مشترک بردند، اولین برخوردها و فضای آنجا را چگونه دیدید؟
موقعی که فرد دستگیرهشده را به آنجا میبردند، ابتدا لباس زندانیها را به تنش میکردند. چون پنجشنبه بود، مأموران کشیک آنجا بودند. مرا در یک زندان انفرادی انداختند و حدود ظهر برای بازجویی بردند. بازجوی من فردی به نام کمالی بود که بعد از انقلاب دستگیر شد. مثل هر زندانی دیگری، اول از من با مشت و لگد پذیرایی مفصلی کردند تا متوجه بشوم که به کجا آمدهام و بدانم که مقاومت بیفایده است! من از قبل متوجه بودم که داستان از چه قرار است و چه کسانی دستگیر شدهاند؛ لذا سعی کردم اعترافاتم به همان کسانی که قبلا دستگیر شده بودند محدود شود و فراتر از آن نروم تا آنها به خاطر حرفهای من دستگیر نشوند و خوشبختانه همین اتفاق هم افتاد. در مجموع چهاربار بازجویی شدم. هشت روز اول را در زندان انفرادی و در سی روز بعد در زندان جمعی با ده دوازده نفر دیگر بودم.
□ فضای زندان انفرادی، افرادی که برای بازجویی میبردند و کلا حال و هوای آن هشت روز خاطرتان هست؟
بله؛ چون چشمهای ما را میبستند، نمیتوانستیم ببینیم کجا میرویم و کجا میآییم. سلول من در طبقه سوم و روبهروی اتاق شکنجه بود، اما نمیدیدم چه کسانی را به اتاق شکنجه میبردند یا میآوردند. سلول دریچهای داشت که از بیرون باز و بسته میشد و از داخل امکانی برای باز کردن آن وجود نداشت، ولی صدای زنان و مردانی را که بازجویی میشدند و صدای بازجوها و نگهبانها را میشنیدم. در فاصلهای هم که میخواستم به دستشویی بروم و برگردم (دو یا سه بار در روز اجازه رفتن به دستشویی را میدادند) از سلول بیرون میآمدم. دستگیری من مصادف شد با دستگیری رضا رضایی، که رهبر مجاهدین خلق بود، و به دنبال او گروه زیادی را دستگیر کردند و سلولها ناگهان پر شدند و از حالت انفرادی درآمدند و مرا به سلول دیگری بردند که دوازده نفر در آن بودند. در آن موقع من دو سه بار بازجویی پس داده بودم.
□ شکنجهها به چه شکل بود؟
برای افراد مختلف، متفاوت بود؛ گاهی اوقات زندانی را با شلنگ لاستیکی بزرگی میزدند!
□ افراد را میبستند؟
افراد را در زمان بازجویی میزدند؛ این عام بود، منتها گاهی فرد را به اتاق بهاصطلاح تمشیت میبردند و به تخت میبستند. یک تخت فلزی بود. از بالا دستها را محکم میبستند و پاها را هم در یک محفظه فلزی قرار میدادند که تکان نخورند و زندانی را لخت میکردند. حسینی شکنجهگر یا نگهبانهای سلولها با انواع کابلها یا شلاقهایی که به دیوار آویزان بودند، به کف پاها میزدند. بر حسب اینکه بازجو چقدر اراده کرده بود، صد تا دویست ضربه میزدند.
□ تا مقاومت زندانی بشکند؟
گاهی هم بیست، سی ضربه میزدند و با حرفهای رکیک، زندانی را مخاطب قرار میدادند که اقرار کند و اگر او حرفی نمیزد که مطلوب بازجو باشد، بازجو دستور میداد که روی پای خونآلودی که گوشت و پوستش بیرون زده بود، کابل بزنند. بارها پیش میآمد که زندانی بیهوش میشد. در این موقع یک سطل آب روی صورتش میریختند و وقتی به هوش میآمد، مجددا او را میزدند تا وقتی که احساس میکردند هر چه را که میدانسته گفته است! پاهای زندانی اغلب ورم میکردند و خود بازجو یا نگهبانی که آنجا بود، با پوتینهایش روی پاهای او فشار میآورد و تاولها میترکیدند! پاها را پانسمان میکردند و باز کسانی را که مورد سوءظنشان بود میزدند. شبی که دستگیر شده بودم، شنیدم که تا صبح فردی را با شلاق زده بودند!
□ فهمیدید چه کسی بود؟
بله؛ شخصی به نام مهدی تقوایی بود که بعدها در زندان با هم آشنا شدیم. کسی بود که رضا رضایی را در خانهاش پناه داده بود و بهشدت مقاومت کرد. بازجوها با کابل به سر و صورت زندانی میزدند یا بعضا اعمالی را انجام میدادند، از جمله اینکه افراد را به میلههای گردی میبستند یا از پا آویزان میکردند تا جایی که فرد به حالت مرگ میافتاد و بعد او را پایین میآوردند! البته همه این شکنجهها در مورد بنده انجام نشدند، ولی از کسانی که شکنجه میشدند، شرح آنها را میشنیدم. بازجوها گاهی مست میکردند و موقعی که زندانی زیر شکنجه بود، ته سیگار خود را روی بدن او خاموش میکردند! من این صحنه را به چشم دیده بودم.
اما چیزی که خیلی باعث رعب و وحشت و آزار میشد، صدای جیغ و فریاد خانمهایی بود که دستگیر میکردند. این موضوع فوقالعاده برای ما ناراحتکننده بود. گاهی اوقات این خانمها، همسران یا خواهران زندانیها بودند که آنها را برای اعتراف کردن میآوردند و شکنجه میکردند. گاهی اوقات همدستان خود اینها بودند. به هر صورت مظلومیت مضاعفی را برای اینها ایجاد میکردند. صدای داد و فریاد و فحاشیهای رکیک بازجوها، بیش از همه روحیه زندانیها را که دستشان از همه جا کوتاه بود، خرد میکرد. شب و روز هم که نداشتند و جان اینها کاملا در مشت شکنجهگرانی بود که هر جور که اراده میکردند با اینها رفتار میکردند.
□ وضعیت بهداشت و تغذیه در آنجا چگونه بود؟
در آن 38 روز، صبحها یک نان کوچک باگت میدادند و به اندازه یک بند انگشت پنیر یا کره روی آن میگذاشتند و یک لیوان پلاستیکی چای به زندانی میدادند تا ظهر. ظهر در یک کاسه رویی غذا میریختند که اغلب برنج بود با مختصری آب قیمه یا خورش و از مخلفات آن هیچ خبری نبود. این را باید چهار نفر میخوردند و قاشقی هم در کار نبود و باید با دست غذا میخوردیم! شام هم چیزی شبیه آش میدادند که در آن همه چیز حتی کابل و بند پوتین و تیغ صورتتراشی هم پیدا میشد و گاهی تیغ لای دست آدم میرفت. غذاهای خاصی بودند که ما اغلب نمیخوردیم.
من در ماههای خرداد و تیر در کمیته مشترک بودم و گرمای وحشتناکی بود. از کولر و پنکه که اصلا خبری نبود. تمام پنجرهها بسته بودند و نفس آدم بالا نمیآمد. نمیفهمیدیم کی روز و کی شب است؟ و وسط روز نماز میخواندیم! ساعت را هم به ما نمیگفتند. طی 38 روز، فقط یک بار ما را به حمام بردند، آن هم به این صورت که به زندانی میگفتند: آماده باشید و حوله و چیزی هم در کار نبود. ما را با لباس زندان میبردند و به صف میکردند.
□ چند نفر را با هم میبردند؟
بیست، سی نفر را میبردند و پشت به پشت هم وارد حمام میکردند که چشم زندانیها به هم نیفتد و احتمالا پیامی رد و بدل نکنند. محوطه دوشها، در نداشتند و از دوش به اندازه لوله کتری آب سرد میآمد. باید با سه شماره حمام میکردیم و هنوز صابون به تنمان بود که ما را بیرون میکردند و اگر تعلل میکردیم، با کابل به جانمان میافتادند! من با همان صابون بیرون آمدم تا وقتی که رفتم دستشویی، بدنم را در آنجا شستم! این هم حمامی بود که ما را بردند. یکی دو وعده در روز در لیوانهای پلاستیکی خیلی کثیف به ما آب میدادند. در تابستانها هم باید با همان آب معمولی سر میکردیم و آب خنک نمیدادند. البته بعضی نگهبانها دلرحمتر و بعضیها سختگیرتر بودند. این وضعیت 38 روزی بود که ما در آنجا گذراندیم، منتها چیزی که به ما دلگرمی میداد دوستانی بودند که در آنجا با هم آشنا شدیم. این دوستیها، بعضا تا بعد از آزادی از زندان هم ادامه داشت.