کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

عصیان و گلوله ای از جنس چپ!

26 بهمن 1394 ساعت 9:17

مولف : نیما احمدپور

شبانگاه پنجشنبه 23 بهمن ماه 1326، محمد مسعود روزنامه نگار افشاگر و نامدار معاصر، به ضرب گلوله ای در برابر چاپخانه مظاهری تهران کشته شد. اگرچه در آن مقطع، درباره هویت قاتلان وی در میان سیاستمداران و روزنامه نگاران اختلاف وجود داشت، اما چند سالی سپری نشد که بازداشت شدگان حزب توده...


 
درآمد:
شبانگاه پنجشنبه 23 بهمن ماه 1326، محمد مسعود روزنامه نگار افشاگر و نامدار معاصر، به ضرب گلوله ای در برابر چاپخانه مظاهری تهران کشته شد. اگرچه در آن مقطع، درباره هویت قاتلان وی در میان سیاستمداران و روزنامه نگاران اختلاف وجود داشت، اما چند سالی سپری نشد که بازداشت شدگان حزب توده راز سر به مهر این ترور را آشکار و این اقدام رسماً در کارنامه حزب توده به ثبت رسید.
واقعیت این است که مسعود در دوران روزنامه نگاری خویش، در جبهه های مختلفی به ستیز پرداخته بود که همین امر آشکار شدن راز قتل وی را دشوار می نمود. او هم با شاه و دربار درگیر بود و هم جریان موسوم به «چپ» و هم با کهنه سیاستمدارانی چون «احمد قوام». او در مواردی نیز جریان دینی جامعه را با موضع گیریهای خویش درباره برخی مقولات، از جمله «حجاب» رنجانده بود.همین تنوع جبهه مبارزاتی موجب گشته بود که عده ای او را یک «آنارشیست» و«مخالف خوان ِ صرف» بدانند، با این همه نمی‌توان از تأثیر قلم مسعود در سپهر سیاست ایران ِ آن روز و نیز مخاطبان فراوان «مرد امروز» چشم پوشید.
خاطراتی که پیش روی دارید، از زبان معاون وی در روزنامه مرد امروز، یعنی «نصرالله شیفته» بیان گشته است. بی تردید شیفته تنها کسی است که واپسین ساعات حیات مسعود را از نزدیک شاهد بوده و آن را با جزئیات بیان داشته است. خوانش این روایت را در سالمرگ مسعود به هنگام دیدیم و امید می‌بریم علاقه‌مندان به تاریخ معاصر را مفید افتد.
***
 
آن شب سرد زمستانی
همانگونه که اشارت رفت، نصرالله شیفته به دلیل رابطه کاری تنگاتنگ با محمد مسعود، این اقبال را داشته که در واپسین ساعات حیات او را از نزدیک ببیند و طبعاً در لحظات ترور، اولین کسی باشد که خود را به پیکر بی جان وی برساند. او که در لحظات ترور در چاپخانه مظاهری به کار نظارت بر حروفچینی و صفحه بندی «مرد امروز» بوده، مشاهدات خود را این‌گونه بیان داشته است:
طبق معمول به چاپخانه رفتم و مشغول رسیدگی به امور حروفچینی و صفحه‌بندی شدم. از آنجا که هنوز کلیشه‌ها را از گراورسازی نیاورده بودند بستن صفحات آخر عملی نبود. حدود ساعت نه شب ناگهان در اتاق حروفچینی باز و مسعود غافلگیرانه وارد شد، زیرا پس از خروج از دفتر روزنامه انتظارم این بود که مسعود طبق معمول سرمقاله را توسط یکی از همکاران برایم خواهد فرستاد. وی پس از آنکه راجع به پیشرفت کار با من صحبت کرد، سرمقاله و چند مقاله دیگر را به من داد، پس از چند دقیقه خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد، یکراست به آن سوی ساختمان که ماشینهای چاپ در آنجا قرار داشت و صفحات دیگر روزنامه زیر چاپ بودند رفت تا صفحات چاپ‌ شده را بررسی کند. چون زمستان و هوا سرد و تاریک بود، به علت بسته بودن در اتاقها از ورود مسعود به چاپخانه و خروج از آن آگاهی دقیقی نداشتیم. در حدود ساعت نه و نیم شب مستخدم روزنامه با بسته کلیشه‌ها از گراورسازی وارد اتاق حروفچینی شد، آن بسته را به من داد. سپس پرسید: «کاری با من ندارید؟» جواب دادم: «نه، برو خانه.» وی از اتاق خارج شد. دقیقه‌ای بعد سراسیمه وارد اتاق شد و با دستپاچگی گفت: «مثل اینکه آقا در ماشین حالش به هم خورده است.» بلافاصله به خیابان آمدم. در تاریکی شب دیدم در اتومبیل سمت راننده باز و سر مسعود روی فرمان اتومبیل خم شده است. مستخدم گفت: «وقتی به چاپخانه می‌آمدم دیدم آقا این‌طور سرش روی فرمان اتومبیل است، خیال کردم مشغول روشن کردن و یا معاینه ماشین هستند، اما وقتی دوباره بیرون آمدم و آقا را به همان حال سابق دیدم نگران شدم و به شما خبر دادم.» از آنجا که در سمت راننده باز و چراغ اتومبیل روشن بود همه چیز دیده می‌شد. همین‌که سر مسعود را از روی فرمان بلند کردم از سر، صورت و بینی وی خون گرم می‌ریخت. تنش گرم بود، چون او را بی‌هوش دیدیم. از کنار گوش سمت چپش خون می‌ریخت و حدس زدم ممکن است با چاقو و یا ضربه‌ای به سرش او را مضروب کرده‌اند. کلاهش هم روی صندلی اتومبیل افتاده بود. بلافاصله به کمک دو تن از کارکنان چاپخانه و آقای مظاهری مدیر چاپخانه که در همان لحظات رسیده بود مسعود را از اتومبیل خارج کردیم و به اتومبیل خود که جلوتر قرار داشت انتقال دادیم. دو نفرشان در دو طرف مسعود نشستند. نفر سوم جلو نزد من نشست. با عجله اتومبیل را روشن کردم و به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان (بیمارستان شفا) راه افتادم». 1
 
این سوراخ جمجمه، سوراخ گلوله است!
طبیعی بود که «شیفته» پس از مشاهده وضعیت مسعود، به فکر انتقال او به بیمارستان بیفتد. او هنوز متوجه عمق فاجعه نشده بود. در بیمارستان بود که دید پزشک معالج «پنس» را از یک سو به سر وی وارد و از سوی دیگر خارج کرد! او دانست که گلوله ترورکنندگان مغز مسعود را نشانه رفته است:
هنگام انتقال مسعود به اتومبیل از جیب پالتویش اسلحه کمریش روی زمین افتاد که آن را برداشتیم و دوباره در جیبش گذاشتیم. همین‌که جلوی در بیمارستان رسیدیم، متوجه شدیم در بیمارستان بسته است. به‌سرعت در کوچک بیمارستان را باز کردیم و سریعاً مسعود را به داخل بیمارستان بودیم. پرستار کشیک ما را به اتاق خلوتی در زیر بیمارستان هدایت کرد که او را روی میزی که وسط اتاق بود قرار دادیم. هنوز از سرش خون می‌ریخت. پزشک‌یار کشیک فوراً سر رسید، چون وضع پریشان ما را دید دریافت حادثه‌ای رخ داده است. بلافاصله گفت تا رسیدن پزشک بیمارستان کاری از ما ساخته نیست. پرسیدم: «پزشک بیمارستان کیست؟» نام دکتر یزدی را آورد و تلفنی با دکتر یزدی صحبت کرد. دکتر هم گفت: «چون وسیله ندارم ممکن است آمدنم طول بکشد.» پیغام دادم فوراً به خانه‌تان می‌آیم تا به بیمارستان بازگردیم. در نتیجه بلافاصله به خانه دکتر یزدی، خیابان باغ سپهسالار رفتم. دکتر یزدی با عجله با همان لباس خواب سوار اتومبیل شد و به‌سرعت به سمت بیمارستان راه افتادیم. در بین راه از دکتر یزدی خواهش کردم به هر نحو که هست جلوی مرگ مسعود را بگیرد. اتفاقاً دکتر یزدی عضو حزب توده و از کسانی بود که از نیش قلم مسعود به دلیل اختلاف عقیده سیاسی بی‌نصیب نمانده بود. او به من وعده داد تا آنجا که می‌تواند نمی‌گذارد مسعود از دست برود. به دلیل سرد بودن هوا و خلوت بودن خیابان طی پنج دقیقه به بیمارستان رسیدیم. دکتر در حالی که می‌دوید به بیمارستان و همان اتاقی که مسعود را روی میزی قرار داده بودیم رفت. دکتر یزدی پس از نگاه اولیه دستور داد تا سرنگی آوردند. آمپولی خواست که در بیمارستان نبود و نوع دیگری خواست که آن هم نبود. نام سومی را که برد آن را داشتند و آوردند. دکتر سینه مسعود را عریان ساخت و آن سرنگ را به قلب‌اش فرو برد. لحظه‌ای گذشت. هر چند بدن گرم بود و صورت رنگ طبیعی داشت، ولی قلب به کار نیفتاد. دکتر یزدی که مثل ما چنین می‌پنداشت مسعود به خاطر ضربه‌ای که به سرش وارد و یا با کارد مجروح شده است، در صدد پیدا کردن محل جراحت برآمد. در نتیجه یک پنس به دست گرفت و پس از کنجکاوی محل جراحت کرد. پنس وارد جمجمه شد تا بدان‌جا که سر پنس از آن سو خارج شد. در این لحظه دکتر یزدی سر بلند کرد و با صدای ضعیفی به ما گفت: «تمام کرده است. این سوراخ جمجمه سوراخ گلوله است!» با این اظهار همه در غم فرو رفتند و گریستند». 2
 
نخستین کسانی که از «ترور » مطلع شدند
معاون ِ مسعود، پس از قطعیت یافتن خبر مرگ وی تصمیم می گیرد تا واقعه را به همکاران وی اطلاع دهد. از آن لحظه بود که مردم رفته رفته دریافتند که روزنامه مرد امروز سکاندار خویش را از دست داده و روزنامه نگار عصیانگر، قلم رو فرو گذاره است:
پس از خروج از آن اتاق فوراً خود را به تلفن رساندم و تصمیم گرفتم ماجرا را به سرتیپ صفاری، رئیس شهربانی برای رسیدگی اطلاع دهم. سرتیپ صفاری در خانه نبود. گفتند چون پسرش کسالت دارد و در بیمارستان بانک ملی بستری است، در آن بیمارستان است. آنجا را گرفتم و پس از معرفی به اختصار ماجرا را گزارش کردم. او در جواب گفت هم‌اکنون به رئیس آگاهی و دادستان اطلاع خواهم داد که در محل وقوع قتل حاضر شوند. به دنبال آن به جهانگیر تفضلی مدیر و اسماعیل پوروالی سردبیر روزنامه ایران ما، بشارت مدیر روزنامه صدای وطن، زعیمی مدیر روزنامه کسری، میراشرافی مدیر روزنامه آتش، لطفعلی معدل و چند تن دیگر تلفنی ماجرا را اطلاع دادم که یکی ‌یکی خود را به بیمارستان رساندند و با تماشای جنازه مسعود روی میز بیمارستان شدیداً متأثر شدند و به گریه در آمدند. در این لحظات بدن مسعود سرد و رنگش به‌کلی سفید شده، خونها از روی تخت روی زمین ریخته و جمع شده بود. پزشک‌یار بیمارستان پیشنهاد کرد اثاثیه جیب مسعود را در پاکتی جمع‌آوری کنیم. به همین دلیل آن را گردآوری کردیم و در دستمالی گذاشتیم که شامل گذرنامه، تقویم بغلی، مقداری کاغذ یادداشت ‌شده، سلاح کمری، مداد، کمی پول خرد، اسکناس و سوئیچ اتومبیل بود.
در ساعت یازده شب پاسبان کشیک محل به بیمارستان آمد. مصرانه از ما خواست برای ادای توضیحاتی به کلانتری برویم. پرسیدم: «هنگام وقوع قتل کجا بودید؟» جواب داد: «چون یک نفر مست در مسیر کشیک‌ام پیدا شد او را به کلانتری بردم. همین‌که به محل کشیک بازگشتم، این قتل اتفاق افتاد.» پس از گفتگوی بسیار کسی از ما به کلانتری نرفت. پاسبان برای دادن گزارش به کلانتری رفت. رفقای روزنامه‌نگار مرا تشویق کردند به هر نحو ممکن آخرین شماره مرد امروز منتشر و به‌ویژه جریان واقعه در آن چاپ شود، حتی همگی حاضر شدند اگر خواستند از انتشار مرد امروز جلوگیری کنند نام جراید دوستان خود را روی آن چاپ کنیم. پس از ساعتی بحث در بیمارستان به اتفاق تفضلی، پوروالی و دو نفر دیگر به چاپخانه بازگشتیم و به کاوش محل حادثه پرداختیم. در آن سوی خیابان پای دیوار مقابل دو قطعه شیشه اتومبیل (محل گلوله) هر کدام به اندازه یک ریالی نقره یافتیم که آن را در کاغذی پیچیدیم و برای ضبط در پرونده نگاه داشتیم. 3
 
حضور دادستان و رئیس آگاهی در محل حادثه
مسعود در دوران روزنامه نگاری دشمنان فراوان داشت، از این روی دوست او در آغازین ساعات پس از ترور به این اندیشه افتاد که امکان سرقت اسناد و اموال از منزل وی وجود دارد. او همان شب خود را به خانه مسعود در کرج رساند تا با لاک و مهر منزل، مانع از تحقق این نگرانی شود:
ساعت در حدود یک بعد از نیمه شب بود. بنا به اصرار دوستان قرار شد شبانه به خانه مسعود برویم و برای جلوگیری از حیف و میل اموال آن مرحوم اتاقها را لاک و مهر کنیم. در ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب پس از آنکه پاسبان از کلانتری یک گرفتیم به سوی خانه مسعود رفتیم. در زدیم باغبان دم در آمد. او از ماجرا خبر نداشت. آن شب مسعود کلفت خود را مرخص کرده بود. باغبان هم بنا به دستور مسعود در را باز نکرد، زیرا مکرر اتفاق می‌افتاد نیمه شبها پلیس و ژاندارم به همین نحو برای دستگیری مسعود در خانه وی می‌آمدند. باغبان تا مرا نشناخت در را باز نکرد. پس از ورود به خانه همین‌که از جریان ترور مسعود مطلع شد نزدیک بود از شدت تأثر سکته کند. مدام به سرش می‌کوبید و می‌گریست. در خانه مسعود دو ژاندارم برای محافظت گماردند. این دو همان ژاندارمهایی بودند که از ده پانزده روز پیش برای حفظ امنیت مسعود در آنجا گمارده بودند. پس از لاک و مهر اتاقها که نیم ساعت به طول انجامید منزل تحویل ژاندارمها داده شد.
دادستان و رئیس آگاهی که نسبت به دو سه نفر مظنون بودند برای ادامه اقدامات رفتند. من هم به چاپخانه آمدم. کارگران رفته بودند. به زحمت فراوان در طول سه ساعت توانستم به کمک یک کارگر دو صفحه ناتمام را ببندم. این کارهای خسته‌کننده تا ساعت پنج بامداد طول کشید. سپس خسته و وامانده به خانه آمدم. مادر، همسر و دیگر اعضای خانواده که از تأخیرم سخت نگران و ناراحت بودند، همین‌که از فاجعه آگاهی یافتند همگی سخت متأثر شدند و به گریه افتادند. ساعتی با بحث و تجلیل از شهامت و مبارزات مسعود سپری شد. در تمام این ساعات شب آنچه که هیچ‌گاه از خاطرم نمی‌رفت قیافه خون‌آلود مسعود روی تخت بیمارستان بود که مرتباً خون گرم از کنار جمجمه‌اش می چکید... بعداً اطلاع حاصل شد در همان ساعات نیمه شب رادیو تهران دو سه بار ماجرای ترور مسعود را اعلام کرد. 4
 
اولین شماره «مرد امروز» پس از مسعود
نصرالله شیفته در آغازین روز ِ پس از مسعود، به این اندیشه افتاد تا اولین شماره مرد امروز را پس از وی منتشر کند. این تصمیم اما، خالی از دشواری نبود و مزاحمتهای شهربانی وقت را در پی داشت.او درباره چالشهای انتشار روزنامه در آن روز، چنین نگاشته است:
صبح روز جمعه همین ‌که هوا روشن شد، بدون آنکه استراحتی کرده باشم با عجله برای ادامه کار چاپ به چاپخانه برگشتم و در همان ساعات صبح بود که چند تن از روزنامه‌نگاران در انجمن روزنامه‌نگاران گرد آمدند تا ترتیب اجرای برنامه تشییع جنازه و خاکسپاری داده شود. در برابر چاپخانه بیش از هزار نفر گرد آمدند و تظاهرات می‌کردند. خبرنگاران و عکاسان مرتباً اطلاعاتی درباره این فاجعه جمع‌آوری و از محل حادثه عکسبرداری می‌کردند و به تهیه گزارش می‌پرداختند. در این موقع اطلاع حاصل کردیم مردم جنازه مسعود را مقابل بهارستان آورده‌اند.
ساعت نه بامداد چند خبرنگار خارجی با عکاس به دفتر روزنامه آمدند و توضیحاتی راجع به این ترور دریافت کردند. پس از تهیه گزارش فاجعه آن را به حروفچین دادم و برای تهیه کلیشه از مسعود به گراورسازی رفتم و به هر ترتیبی بود آن را ساختم و به چاپخانه آوردم که در صفحه 1 شماره 138 به چاپ رسید. ناهار را در چاپخانه خوردم. در حدود ساعت دو تا سه بعد از ظهر بود که اعلامیه انجمن روزنامه‌نگاران مربوط به مراسم تشییع و خاکسپاری به دستم رسید. فوراً دادم آن را چیدند و در روزنامه جا دادیم و به ‌سرعت به ماشین چاپ فرستادیم. از سوی دیگر چون بیم آن می‌رفت که مأموران انتظامی مزاحم ما در انتشار روزنامه مرد امروز شوند، ضمن مشورت با دوستان روزنامه‌نگار تصمیم گرفتم  روزنامه را به نام ضمیمه ایران ما ــ که در بالای عنوان مرد امروز باید چاپ می شد ــ منتشر سازم که به همین نحو عمل شد. در ساعات عصر که روزنامه زیر چاپ بود ناگهان دو نفر بازرس شهربانی در چاپخانه حضور یافتند و اظهار کردند به ما مأموریت داده شده است که مطالب روزنامه را بخوانیم تا اگر مطلب خلافی در آن نیست منتشر شود که البته من آن را نپذیرفتم... آنچه نگاشته شد دردناک‌ترین خاطرات زندگی همکاری نویسنده این یادداشتها با شادروان محمد مسعود بود. 5
 
بی تردید محمد مسعود در زمره روزنامه نگارانی بود که پس از شهریور 20، فراز و نشیبهای زیادی را تجربه کرد و از خود رفتارهایی نشان داد که گاه شباهت به «انتحار» می برد، با این همه نام او به عنوان یکی از مؤثرترین صاحبان قلم درآن دوره ثبت شد.
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 * تمامی موارد از کتاب"زندگینامه و مبارزات سیاسی محمد مسعود" تالیف دکتر نصرالله شیفته نقل شده است.


کد مطلب: 642

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/642/عصیان-گلوله-جنس-چپ

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir