آنچه درپی میآید شمهای کوتاه از خاطرات جناب حاج سیدعلیاصغر رخصفت، از فعالان دیرین سیاسی و مذهبی معاصر، است. وی در این گفتوشنود، به بخشهایی از خاطرات خود از مبارزات نیروهای مذهبی طی دوران نهضت ملی تا پیروزی انقلاب اسلامی اشاره کرده است.
«یادها و خاطرههایی از یک زندگی انقلابی» در گفتوشنود با سیدعلیاصغر رخصفت
کسی از ترس ساواک نمیتوانست نفس بکشد!
15 دی 1397 ساعت 13:39
آنچه درپی میآید شمهای کوتاه از خاطرات جناب حاج سیدعلیاصغر رخصفت، از فعالان دیرین سیاسی و مذهبی معاصر، است. وی در این گفتوشنود، به بخشهایی از خاطرات خود از مبارزات نیروهای مذهبی طی دوران نهضت ملی تا پیروزی انقلاب اسلامی اشاره کرده است.
□ به عنوان آغازین سوال در بررسی زندگی سیاسی شما، لطفا بفرمایید که از چه دورهای و چگونه با فدائیان اسلام آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پدر ما ارادت خاصی به مرحوم حاج شیخ علیاکبر برهان داشت و همیشه به مسجد لرزاده میرفت. در آن دوره نمیگذاشتند شهید نواب صفوی و یارانش در مسجدی صحبت کنند، ولی مرحوم برهان، که خودش مصدق را قبول نداشت، به آنها اجازه میداد در مسجد لرزاده حرف بزنند. عادت فدائیان اسلام بود که صلواتهای خیلی بلندی میفرستادند. آن روزها هم که تهران اینقدر شلوغ نبود که صدا به صدا نرسد. صلوات که میفرستادند صدایشان تا هفت کوچه آن طرفتر هم میرسید. ما هم تا صدای صلوات آنها را میشنیدیم، بهسرعت خودمان را به مسجد لرزاده میرساندیم. در آن دوره شانزده، هفده سال هم بیشتر نداشتم و کارهای نبودم و فقط دور و بر آنها میپلکیدم. کمکم در آنجا با حاج مهدی عراقی ارتباط بیشتری پیدا کردم و به قول امروزیها، سمپات فدائیان اسلام شدم. بعدها هم از طریق حاج مهدی عراقی با مرحوم آقای عسگراولادی، شهید لاجوردی، شهید امانی و سایر اعضای مؤتلفه آشنا و در یکی از حوزههای آن مشغول فعالیت شدیم.
□ شهید عراقی در تشکل فدائیان اسلام چه جایگاهی داشت؟
به نظر من بازوی توانای شهید نواب بود. حاج مهدی هم هیکل قوی ورزشکاری داشت، هم روحیهاش پهلوانی، شجاع و داشمشدی بود. یادم هست شب ازدواج حاج مهدی بود که به شهید نواب خبر دادند: قرار است روزنامه «چلنگر» از آیتالله کاشانی، کاریکاتور مستهجنی چاپ کند. شهید نواب به حاج مهدی گفته بود: اثری از آثار این روزنامه نباید در چاپخانه باقی بماند! شهید حاج مهدی با همان لباس دامادی به چاپخانه رفت و تمام روزنامهها را نابود کرد و صبح برای شهید نواب پیغام فرستاد: خواسته شما انجام شد!
شما شهید نواب صفوی را بارها از نزدیک دیدهاید. چه ویژگیای در ایشان برای شما برجستهتر بود و کاملاً به یادتان مانده است؟
ایشان ویژگیهای برجسته زیادی داشت، اما چیزی که خیلی رویم تأثیر میگذاشت، طرز نماز خواندنش بود. سجدههای آخرش حقیقتا دل آدم را میلرزاند و موقعی که ذکر سجده را میگفت، حال غریبی به انسان دست میداد. فوقالعاده سادهزیست بود؛ طوری که نمونهاش را کم دیدهام.
□ از کی ارتباط وثیقی با هیئتهای مؤتلفه اسلامی پیدا کردید و در این تشکیلات به چه کسانی از همه نزدیکتر بودید؟
ارتباط جدیام با مؤتلفه، از آغاز نهضت امام شروع شد. گاهی آنها، بهخصوص شهید حاج صادق امانی را به خانهمان میآوردم. پدرم میپرسید: آخر اینها که هستند که تو به خانه میآوری؟ کارشان چیست؟ من هم میگفتم: رفقای بازاری ما هستند، دور هم مینشینیم و گپ میزنیم! پدرم خبر نداشت داریم کار سیاسی میکنیم. در آن دوره ارتباطم با حاج صادق بیشتر بود تا با حاج مهدی. البته بین من و حاج مهدی از قدیم که در فدائیان اسلام بودیم، انس و الفتی وجود داشت و مؤتلفه هم که راه افتاد، این ارتباط بیشتر شد. قضیه فیضیه که پیش آمد، از مرحوم آقای برهان خواستیم اجازه بدهد برای شهدای فیضیه مجلس ختم بگذاریم. ایشان چون خیلی محتاط بود، به زور اجازه داد. ما هم شنبه هفته بعد از این حادثه، ختم گذاشتیم و ارتباط ما با مؤتلفه قویتر و جدیتر شد. مرحوم آقای عسگراولادی و چند نفر دیگر از برادران، در مسجد امینالدوله فعالیت میکردند. پاتوقم هم این مسجد بود. حاج صادق امانی و شهید لاجوردی و چند نفر دیگر هم گروه شیعیان را درست کرده بودند. به امر و توصیه امام، این هیئتها با هم ائتلاف کردند و عنوان مؤتلفه اسلامی درست شد. در آن دوره اوضاع و احوال اجتماعی طوری بود که برادر نمیتوانست به برادر اعتماد کند! اختناق فوقالعاده سنگینی بر جامعه حاکم بود. در چنین فضایی مؤتلفه اسلامی توانست طی یک شب، اعلامیه امام را در سراسر ایران پخش کند. این کار قدرت تشکیلاتی مؤتلفه را به رخ رژیم کشید و ساواک را به وحشت انداخت.
□ از عاشورای سال 1342 و نقش این تشکل در آن قیام برایمان بگویید.
محور آن جریان در مسجد حاج ابوالفتح و شخص شهید حاج مهدی عراقی بود. روز قبل اعلام کرده بودند فردا راهپیمایی انجام خواهد شد و ساواک هم آمد و در مسجد را بست. ساواک و دار و دسته رژیم از چند روز قبل اعلام کرده بودند: ما این دسته را به هم میزنیم! قرار بود چماقدارهایشان را به سراغمان بفرستند.
□ چماقدارها؟
بله؛ مرحوم طیب حاجرضایی و دار و دستهاش، حسین رمضانیخی و دیگران. حاج مهدی مأمور شد برود با طیب صحبت کند و حاج ابوالفضل توکلی با حسین رمضانیخی. حاج مهدی که با طیب صحبت میکند، طیب میگوید: «من هر کاری میکنم، ولی دسته امام حسین(ع) را به هم نمیریزم، برو خیالت از طرف من راحت باشد». صبح عاشورا آمدیم و در مسجد را شکستیم و رفتیم داخل مسجد و آقای شاهنگیان منبر داغی رفت. بعد از سخنرانی هم، با عکسهای امام و پلاکاردهایی که از قبل آماده کرده بودیم، آمدیم بیرون و راه افتادیم. جمعیت بهقدری زیاد بود که یک سر دسته در میدان قیام بود و سر دیگرش سهراه امینحضور! بیشتر کارها را حاج مهدی انجام داد. بعد آمدیم جلوی مجلس. در آن فضای سنگین و اختناق عجیب، جمع شدن آن جمعیت معجزه بود. روزگاری بود که کسی از ترس ساواک نمیتوانست نفس بکشد!
□ آیا در دورانی که حضرت امام در نجف بودند، با ایشان ملاقاتی داشتید؟
بله؛ به آلمان رفته بودم و از آنجا به عراق رفتم و با امام ملاقات کردم.
□ ماجرا از چه قرار بود؟
یک بار برای تجارت به آلمان رفتم و خدمت شهیدآیتالله بهشتی هم رفتم. موقعی که میخواستم برگردم، از من پرسید: آیا به عراق هم میروید؟ گفتم: تصمیم دارم بروم، باید ببینم چه پیش میآید! از راه ترکیه به عراق رفتم. رژیم صدام تازه سر کار آمده بود. یکی از کسانی که همراهم بود، گفت: من دیگر با شما نمیآیم؛ چون این رژیم که سر کار آمده است حساب و کتاب ندارد و بسیار وحشی است؛ کار شما هم خطرناک است! راست هم میگفت. موقعی که میخواستم از بغداد به کاظمین بروم، دور هتل ما را محاصره کردند و تمام سوغاتیها و پارچهها و لباسهایی را که دوستمان خریده بودند تکهپاره کردند و در پیادهرو ریختند!
□ چرا؟
میگفتند: شما عجم هستید و عجمها یهودی هستند! خلاصه به هر مصیبتی بود، خود را به کربلا و بعد به نجف رساندیم. خیلیها سفارش کرده بودند در مسجد و مدرسه آیتالله بروجردی، ساواکیها زیادند؛ بنابراین با کسی حرف نزنید، وگرنه گرفتار میشوید. در مسجد که بودم، سیدی آمد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و سراغ رفقای مؤتلفهای را از من گرفت، ولی من احتیاط کردم و حرفی نزدم تا وقتی که مطمئن شدم واقعا از بچههای مؤتلفه است و فرار کرده و به عراق آمده است. وقتی فهمید از شهید بهشتی برای امام پیغام دارم، به من گفت: برای فردا برایت وقت میگیرم. فردا صبح ساعت 9 آمد همان مسجد و مرا به خانه امام برد.
□ رفتار حضرت امام با شما چگونه بود؟
به محض اینکه وارد شدم و نشستم پرسیدند: «از آقای عراقی چه خبر؟ حالش خوب است؟» ظاهرا در دورانی که آلمان بودم، در آشپزخانه زندان قصر مشکلی پیش آمده بود و به خاطر آن شهید عراقی را به قصد کشت، کتک زده و شکنجه داده و به زندان انفرادی انداخته بودند! این خبر به گوش امام رسیده بود و ایشان سخت نگران حال شهید عراقی شده بودند. همه فکر و ذکر امام، حال شهید عراقی بود و در مدتی که نزد ایشان بودم از هیچ چیز دیگری سوال نکردند. بعد هم فرمودند: «در اینجا کاری جز دعا از دستم برنمیآید، سلام مرا به برادران، مخصوصا حاج مهدی برسانید». بعد هم فرمودند: «حالا که به ایران میروید، دو نفر را با خودتان ببرید». یکی از آنها مرحوم آقای ابوترابی بود.
□ کار تشکیلات مؤتلفه به چه شکل بود؟
مؤتلفه بهوسیله حوزههای دهنفره منسجم، کار میکرد که هیچکدام با هم ارتباط مستقیم نداشتند؛ به همین دلیل وقتی حوزهای لو میرفت، حوزههای دیگر آسیب نمیدیدند و فقط خودیها آنها را میشناختند. هر کسی را هم به این حوزهها راه نمیدادند. هر یک از این حوزهها، یک سر حوزه داشتند. حتی اداره یک حوزه هم در آن اوضاع خفقان کار سختی بود، اما شهید حاج صادق امانی با آن سیمای مذهبی آرامی که ابدا به آدمهای سیاسی و مبارز نمیخورد، بهتنهایی شش، هفت حوزه را اداره میکرد!
□ شما در کدام حوزه بودید؟
پایگاه ما انتهای بازار کفاشها، جنب سرای وزیر بود. مغازه من هنوز هم همان جاست. آن روزها در فرشفروشی شاگردی میکردم. حاج احمد قدیریان هم اول بازار حاجبالدوله شاگرد آسید علیاکبر حسینی بود. درهرحال عمده مبارزات در آن روزها با مؤتلفه و همه بازار دست ما بود.
□ پس از انقلاب چه مسئولیتی داشتید؟
رئیس زندانهای سراسر کشور شدم. زندان تحویل گرفتن ما هم داستان دارد. بچههای جوان و نوجوانی که در مدرسه رفاه بودند، با کلاشینکوف نگهبانی میدادند. نصیری بعد از دستگیری، به هوای رفتن به دستشویی، خودش را روی یکی از این جوانکها انداخت که اسلحهاش را بگیرد! برای خودش غولی بود! ده دوازده نفر ریختند و جمع و جورش کردند. در مدرسه رفاه، زندانیها راحت و آسوده در اتاقهایی که درهایشان باز بود، نشسته بودند و اسمش هم بود که زندانی هستند! فقط کار خدا بود با چنین اوضاعی کسی در نرفت و حادثهای پیش نیامد. بالاخره یک روز حاج احمد کریمی به من گفت: «اگر من بگویم کسی به حرفم گوش نمیدهد، من سوراخ سنبههای زندان قصر را بلدم، بیا اینها را جمع کنیم و ببریم آنجا تا بشود ادارهشان کرد». شهید قدوسی اولین دادستان کل کشور بود. خدا بیامرز کمی هم تند بود. داشت در حیاط مدرسه رفاه قدم میزد که رفتم و به ایشان گفتم: اجازه بدهید اینها را به زندان قصر ببرم و جمع و جورشان کنم! نگاه تندی به من کرد و پرسید: «کسی هم شما را میشناسد؟» گفتم: بله و اسم شهید بهشتی، آقا، آقای هاشمی و چند نفر دیگر را بردم. این اسامی را که شنید، کوتاه آمد و گفت: «بسیار خب، باید کمی فکر کنم. فردا صبح بیایید جواب بگیرید!» فردا صبح رفتم خدمت شهید قدوسی و ایشان گفت: از کارش استعفا داده است و میخواهد برود قم و آقای زوارهای دادستان کل کشور شده است. من با آقای زوارهای آشنا بودم. رفتم و جریان را به او گفتم و حکم برای زندان قصر گرفتم. بعد هم هفت هشت کانتینر تهیه و با آنها زندانیها را به زندان قصر منتقل کردم. در زندان قصر، خدا بیامرز شهید کچویی معاون ما شد و کار را شروع کردیم.
□ چه شد که استعفا دادید؟
کار که کمی پیش رفت، رفقای خودمان با شهید کچویی اختلاف پیدا کردند. بعد هم اختلافات بالا گرفت و خلاصه برخوردهای خوبی پیش نیامد. واقعا خستهام کرده بودند. با مرحوم آذری هم ــ که دادستان بود ــ اختلاف داشتیم؛ چون ابدا به حرف ما گوش نمیداد! مثلا عدهای را از قم میآورد که همینطور بیحساب و کتاب اسلحه ببرند و بیاورند و من مخالفت میکردم. وقتی شهید عراقی آمد و مستقر شد، من از خدا خواستم و برگشتم سر کار اصلی خودم؛ یعنی صندوقهای قرضالحسنه و کارهای اقتصادی.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
کد مطلب: 6429