کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«روایتهایی از تلاش و نشاطِ یک خانواده مبارز» در گفت‌وشنود با دکتر محسن خزعلی

مغز و جمجمه برادرم را پیش پای خود دیدم!

16 بهمن 1397 ساعت 13:58

دکتر محسن خزعلی، فرزند عالم مجاهد زنده‌یاد آیت‌الله حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی، روحیه‌ای عرفانی دارد و خاطرات خویش از انقلاب را با زبان دل روایت می‌کند. او در گفت‌وشنودی که پیش روی شماست، ناگفته‌هایی شنیدنی از مبارزات پدر و شهادت برادر را بازگفته است.


□ از قدیمی‌ترین خاطراتی که از دوران مبارزات پدر ارجمند خود، مرحوم آیت‌الله خزعلی دارید بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. در پاسخ به پرسش جنابعالی، نکته‌ای را از یکی از اعلام نقل می‌کنم. یک ماه قبل از فوت پدر، ایشان سفری به مشهد داشتند. آیت‌الله علم‌الهدی، امام جمعه مشهد، دراین‌باره به نکته مهمی اشاره کردند. به دوستانی که آنجا بودند، گفتند: «آیت‌الله خزعلی قبل از خرداد سال 1342 انقلابی بود و فعالیتهای مبارزاتی خود را از سال 1338 شروع کرد».
 

 
□ بله؛ دراین‌باره مناسب است به منبر ایشان در رفسنجان که در آن، صریحا به شاه انتقاد کرده بودند، اشاره کنید.
شرایط طوری نبود که بشود صراحتا به شاه چیزی گفت، اما وقتی شاه به فقه و فقها دهن‌کجی می‌کند، ایشان منبر می‌روند و می‌گویند: قدرت شاه در برابر قدرت مرجعیت شیعه، مثل انگشتری در دست آیت‌الله بروجردی است و اگر ایشان بخواهد این انگشتر را از انگشتش بیرون بیاورد، می‌تواند! خبر به شاه می‌رسد و او خیلی عصبانی می‌شود و ایشان را به گناباد تبعید می‌کند. حاج‌آقا خیلی از این بابت ناراحت و متأثر شده بودند و می‌گفتند: مرا به هر جای دیگری تبعید کنند، بهتر از گناباد است!..
 
□ به خاطر صوفیها؟
بله...
 
□ مگر با آنها مواجهه‌ای داشتند؟
ایشان خیلی روی مسئله تصوف و درویش‌بازی و این نوع مسائل حساسیت داشتند و می‌گفتند: دکان دستگاه است در برابر مکتب امام جعفر صادق(ع)! حاج احمد خادمی، پیشکار آیت‌الله بروجردی، بعدها به ایشان گفته بود: آقا به خاطر تبعید شما به گناباد، سه روز تب کرد و خیلی ناراحت شد!
حاج‌آقا همیشه می‌گفتند: «من هیچ وقت آدم سیاسی‌ای نبودم و قرار گرفتن در خدمت نهضت امام را یک کار عبادی و تعبدی تلقی می‌کردم. اگر دنبال امام افتادم، زمینه‌ای داشت و آن هم این بود که در دوره آقای بروجردی بسیار شیفته مرحوم نواب شدم. نواب هم که به قم آمد، طلبه‌ای بودم که دنبال درس و بحث بودم. گفتند: نواب آمده است و می‌خواهد در حرم حضرت معصومه(س) سخنرانی کند».
مرحوم ابوی هر وقت این ماجرا را نقل می‌کردند، بدنشان می‌لرزید. می‌گفتند: «نواب در صحن حضرت معصومه(س) رفت، روی دوش یارانش رفت و بدون بلندگو خطاب به جمعیت گفت: هنوز باد به پرچم عمه ما زینب(س) می‌وزد. یزید و یزیدیان بدانند که رفتنی هستند و مورد لعن و نفرین مردم و تاریخ». حاج‌آقا می‌گفتند: «چنان پژواک صدای نواب در صحن طنین‌افکن بود که همه ما اشک می‌ریختیم و حرف‌های او به عنوان یک طلبه جوان و مجاهد، خیلی روی من تأثیر گذاشت و دیدم که چه عزم جزمی دارد و تصمیم گرفتم راحت‌طلبی را کنار بگذارم و وقتم را صرفا به فراگیری فقه و اصول اختصاص ندهم».
ایشان هم در فقه و هم در ادبیات عرب استاد بودند و در 26 سالگی وقتی به نجف می‌روند، علمای بزرگ، از جمله آیت‌الله سید محسن حکیم و آیت‌الله شاهرودی، به عنوان یک طلبه ممحض در درس و تقوا و عبادت، به دیدن ایشان می‌روند. این چیز کمی نیست.
 
□ پیام آیت‌الله سیستانی بعد از فوت آیت‌الله خزعلی هم این را نشان می‌داد...
بعد از فوت ایشان وقتی برای راهپیمایی اربعین به نجف رفتم و موقعی که خدمت آیت‌الله سیستانی رسیدم، ایشان خیلی از حاج‌آقا تجلیل کردند. با اینکه مجاهدانی که می‌خواستند برای جنگ با داعش بروند، داشتند شعار می‌دادند، اما ایشان یک ساعت نشستند و به خاطراتم از حاج‌آقا گوش دادند.
غرض اینکه شروع مبارزات ایشان سیاسی و حماسی نبود، بلکه صرفا دینی و عرفانی بود. ایشان در مشهد استادی به نام مرحوم آیت‌الله آشیخ مجتبی قزوینی داشتند. می‌گفتند: «ایشان یک وقت به خانه ما آمدند و میهمان ما شدند و من مانده بودم این برخورد ایشان یعنی چه؟ چه معنی دارد که این مرد خدا میهمان من شود و شب را هم در خانه من بمانند. ایشان فردای آن روز به من گفتند: بیا با هم برویم خانه حاج آقا روح‌الله! خانه امام در قم تا خانه ما با پای پیاده، پنج دقیقه راه بیشتر نبود». حاج‌آقا می‌گفتند: «رفتیم آنجا و کمی که صحبت کردند، احساس می‌کردم آنها می‌خواهند با هم خصوصی حرف بزنند. از امام و استادم اجازه گرفتم و آمدم بیرون. اینها سه ساعت با هم صحبت کردند. وقتی آشیخ مجتبی قزوینی آمدند، بسیاری از مسائل آینده را به ما گفتند. وقتی آمدند دیدم خیلی برافروخته شده‌اند. گفتند: پسرم! توصیه‌ام به تو این است که دنبال این مرد باشی. این مرد، مرد حق است و شروع می‌کند به مبارزه. مراجع دیگر هم اعلامیه می‌دهند، ولی آنها رفیق نیمه‌راه هستند و بعد از اینکه فشار حکومت زیاد و شرایط سخت می‌شود، دیگر اعلامیه نمی‌دهند، ولی ایشان تا لحظه آخر می‌ایستد و در ایران حاکم می‌شود و شریعت را اجرا می‌کند. همیشه با ایشان باش».
منظور اینکه فقط روحیه حماسی نبود که باعث شد ایشان در میدان مبارزه و در کنار امام باشند، بلکه گرایش عرفانی و سلوک و معنویت بود. اگر بخواهم بگویم که محبوبیت ایشان ناشی از چه بود، به نظر من علت این بود که ایشان خود را سرباز وظیفه اسلام می‌دانست. این را قبلا هم در چند جا گفته‌ام.
 
□ ظاهرا شما درباره یکی از دستگیریهای ایشان در قم خاطره جالبی دارید. الان برای بازگویی آن فرصتی مناسب به نظر می‌رسد.
تا آنجا که یادم هست، مرحوم ابوی یا در زندان بودند یا در تبعید یا فراری! چون به محض اینکه موقعیتی پیش می‌آمد، سخنرانی تندی می‌کردند. مردم ما موضع‌گیریهای صریح ایشان در دوره بعد از انقلاب را به یاد می‌آورند، ولی ایشان قبل از انقلاب، در منبرها به مراتب شدیدتر صحبت می‌کردند و بعد از منبر مرحوم آقای فلسفی، منبرهای ایشان خیلی طرفدار داشت و جمعیت زیادی پای سخنرانیهای ایشان می‌آمدند. در آن زمان، ایشان سخنرانی‌ای کرده بودند که رژیم خیلی ناراحت شده بود و دنبال ایشان بود. ایشان هنگامی که تحت تعقیب بودند، ردایی مثل مادحین اهل‌بیت(ع) به تن می‌کردند و کلاه پوستی سرشان می‌گذاشتند و عینک دودی می‌زدند و با ماشین دامادمان ــ که مرحوم شد ــ این طرف و آن طرف می‌رفتند.
خانه ما در قم، خانه بزرگی در حدود 800 متر بود. پدر از وجوهات استفاده نمی‌کردند و با همان هدایایی که در منبرها به ایشان می‌دادند، وضعمان خیلی خوب بود، اما بعد از انقلاب وضعیت معیشتی ایشان نصف شد. قبل از انقلاب به نسبت روحانیان دیگر، خیلی مرفه بودیم. خانه بزرگی داشتیم و استخری. روبه‌روی خانه ما هم خانه شهید قدوسی بود. یک در خانه ما در کوچه بن‌بست بود و در دیگرش در کوچه بن‌بست دیگری. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: سر کوچه یک ماشین پیکان ایستاده است که مشکوک به نظر می‌رسد و احتمال دارد مال ساواک باشد. حاج‌آقا استخاره‌ای کردند و قرآن را که باز کردند، شروع کردند به گریه کردن. آیه این بود: «وکلبهم باسط ذراعیه بالوسیط» از آن یکی کوچه ماشین را آوردند داخل خانه و حاج‌آقا با لباس مبدل، کف ماشین دراز کشیدند و روی ایشان هم چند پتو و رختخواب گذاشتند و سریع رفتند و ساواکیها متوجه نشدند! همه زندگی حاج‌آقا در مبارزه و رفت‌وآمد و سخنرانی و این مسائل گذشت.
 
□ دیدارهای شما با مرحوم ابوی در تبعیدها هم باید جالب باشد. ظاهرا یک بار ایشان با مرحوم آقای مروارید در تبعید بودند. از آن دوره چه خاطراتی دارید؟
در دوره‌ای که با آقای مروارید بودند، آقای صلواتی و آقای کلانتر هم بودند. ما رفتیم آنجا و همگی در یک اتاق دور هم بودیم. شرایط بسیار سختی بود. یادم هست آقای مروارید رادیوی عراق را می‌گرفت که علیه شاه صحبت می‌کرد...
وقتی شروع می‌کرد به صحبت کردن، ایشان با ریتم آنها شعری می‌خواند و برای اینکه ما بچه‌ها افسرده نشویم، با ما بازی می‌کرد. خیلی بانشاط بود. ما پشت قبای ایشان را می‌گرفتیم و ایشان قطار راه می‌انداخت و شعر و سرود می‌خواند. این چهار نفر توانستند در منطقه سیستان و بلوچستان، خیلی تأثیر داشته باشند. مرحوم ابوی مدتی در گناوه و مدتی هم در دامغان تبعید بودند و بعد هم زندانهای مختلف.
 
□ یکی از اتفاقات مهم در زندگی مرحوم آیت‌الله خزعلی و همچنین شما و خانواده‌تان، شهادت برادرتان هست که داستان جالبی هم دارد. روایت شما از این رویداد، قاعدتا باید شنیدنی باشد.
فردی با نام مستعار احمد رشیدی مطلق مقاله‌ای نوشت و تحت عنوان سید هندی، به امام توهین کرد. این بهانه‌ای شد که طلبه‌ها، به صورت راهپیمایی سکوت پیش مراجع رفتند و اعتراض کردند که به یک مرجع تقلید توهین شده است. مراجع هم خوب حمایت کردند و طلبه‌ها به راهپیمایی ادامه دادند تا موقعی که ماجرا خیلی وسعت گرفت. حاج‌آقا هم توصیه می‌کردند که ما به این راهپیماییها برویم. من در آن موقع هفده سال داشتم و برادرم حسین آقا نوزده‌ساله بود. من در مدرسه حقانی درس طلبگی می‌خواندم. ایشان هم دانشجوی فیزیک دانشگاه فردوسی مشهد بود. یادم هست موقعی که در 19 دی داشتند مردم را به رگبار می‌بستند، ما در میدان فاطمی بودیم و وارد ساختمانی شدیم که الان دفتر نشر آثار حضرت آیت‌الله جعفر سبحانی است. جمعیت زیادی از طلبه‌ها آنجا حضور داشتند و من دیدم طلبه‌ای دارد اشک می‌ریزد. فکر کردم ترسیده است. کمی که آرام شد، به بقیه طلبه‌ها گفت: «وقتی این انقلاب پیروز شود، چقدر باشکوه خواهد بود. نمادی از حکومت امام زمان(عج). می‌دانید چند نسل آرزوی حکومت امام زمان(عج) را داشتند؟ اینجا هر قدر خون بدهیم ارزشش را دارد. این نماد و سایه‌ای از حکومت امام زمان(عج) است»... حالا کاری نداریم که بعضیها، ولو در کسوت روحانیت، خیانت کردند و نگذاشتند آن‌طوری که امام می‌خواستند احکام اسلام پیاده شوند و دنیازده شدند و ارزشها را کم‌رنگ کردند، ولی هنوز هم نسبت به بقیه دنیا، نماد و سایه حکومت امام زمان(عج) را داریم می‌بینیم. به‌هرحال در 19 دی، شهادت قمیها بود و چهلم آنها در تبریز و سپس چهلم شهدای تبریز در یزد گرفته شد.
 
□ از شهادت برادرتان می‌گفتید...
بله؛ با دوستان از مدرسه حقانی شروع به راهپیمایی کردیم. من و برادرم با هم بودیم. دوستی به نام شهید حسین کاظمی و آقاشیخی هم با ما بود که گمانم نامش شیخ علی‌ اوسطی بود.
 
□ به نام «شیخ سنگ قلابی» معروف بود...
آدمی باصفا و خیلی عاشق شهادت بود. با چیزی شبیه فلاخن به طرف مأموران رژیم سنگ می‌انداخت. می‌گفت: «حالا که اینها می‌زنند و می‌کشند، حداقل ما هم جوری مقابله کنیم که چند تایی از اینها را بکشیم». سنگهای بزرگی را در کمان خود می‌گذاشت و پرتاب می‌کرد و برخی از آنها را داغون می‌کرد. ماشین قراضه‌ای مال یک دوچرخه‌ساز بود که بچه‌ها آوردند و چپ کردند و جلوی نیروهای گارد را گرفتند و آنها هم جمعیت را به رگبار بستند! ما به خانه آیت‌الله بدلا پناه بردیم و بعد که بیرون آمدیم، سر کوچه ایشان گفتند: گاردیها به طرف حرم رفته‌اند. ما یواشکی بیرون آمدیم که برویم خانه و من دیدم مغز یک نفر ریخته است کف زمین!
 

 
□ سر کوچه‌تان؟
همان جایی که داشتم می‌رفتم داخل خانه. از اخوی جدا شده بودم. تکه‌هایی از جمجمه هم بود و وقتی دیدم، حالم خیلی بد شد و گفتم: «طفلک! مادرش چه خواهد کشید» که بعد فهمیدم مربوط به حسین، اخوی خودمان است. البته چند روز گشتیم؛ چون نمی‌دانستیم چه بلایی سر اخوی آمده است! فکر می‌کردیم شاید دستگیرش کرده‌اند. بعدها حجت‌الاسلام آقای معلی به من گفت: من از داخل خانه دیدم که تیراندازی کردند و از دور نتوانستم تشخیص بدهم که این جوان کیست، ولی وقتی تیر به مغزش زدند گفت: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» و افتاد! بعد فهمیدم پسر آقای خزعلی بود. داستان شهادت ایشان به این شکل بود. روحیه حماسی عجیبی داشت. با دانشجوهای دانشگاه فردوسی کوه می‌رفت و سرودهای حماسی می‌خواندند. مادرم می‌دانستند که خیلی مراقب خودش نیست و بی‌مهابا به خطر می‌زند. به او گفته بودند: تو نرو! اخوی گفته بود: «اگر ما میدان را خالی کنیم، نهضت شکست می‌خورد. اینهایی که بیرون می‌آیند تک‌تک ما هستیم و اگر هر کدام از ما این‌طور فکر کنیم، کسی در میدان نمی‌ماند». مثل حاج‌آقا سر نترسی داشت و به شهادت رسید.
 
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.  ‌      
 


کد مطلب: 6520

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/6520/مغز-جمجمه-برادرم-پیش-پای-خود-دیدم

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir