«ورود امام خمینی به پاریس، حاشیهها و چالشها» در گفتوشنود با مهندس اصغر جمالیفرد
□ برحسب شواهد، جنابعالی دو روز پس از ورود امام خمینی به نوفل لوشاتو، به ایشان پیوستید. چگونه از ورود ایشان به پاریس مطلع شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که جریانهایی پیش آمد که باعث شد بنده از آقای صدر و دکتر چمران در لبنان جدا شوم و به آلمان بروم و البته با پاسپورت پاکستانی دانشجو شدم! یک روز در خوابگاه نشسته بودم که تلفن زنگ زد و صدایم زدند. رفتم، دیدم شهید محمد منتظری است که از کویت زنگ میزد. او گفت: «ابوحنیف! بلند شو و سریع خودت را به فرانسه برسان؛ چون امام دارد میرود فرانسه».
من بلیط گرفتم و رفتم فرانسه به منزل بنیصدر که محمد آدرس داده بود. زنگ زدم و خانم بنیصدر آمد. پرسیدم: «امام آمده است؟» جواب داد: «بله». سوال کردم: «کجا هستند؟» پاسخ داد: «دو تا کوچه بالاتر، منزل آقای غضنفرپور!» دو ساعت بعد از اینکه حضرت امام وارد شدند، به آنجا رفتم و ایشان را زیارت کردم. البته من در آنجا دکتر یزدی را دیدم و تعجب کردم که او چگونه به اینجا آمده است.
□ چرا تعجب کردید؟
داستانش طولانی است و شاید ذکر آن در این مقام مناسب باشد. در روز هجدهم شهریور که مطرح کردند: آقای موسی صدر مفقود شده، صادق طباطبایی و دکتر چمران زنگ میزنند به آقای ابراهیم یزدی که چه نشستهای که وضع اینطوری شده است! حالا از نگاه ما بچه مسلمانها، اتفاقاتی که در ایران و خاورمیانه افتاده یکی کشتار 17 شهریور است که آن جنایات افتاده است و دیگری اینکه آقای موسی صدر در 9 شهریور مفقودالاثر میشود. این دو حادثه دست به دست هم میدهند، درنتیجه آقای ابراهیم یزدی میآید و میگوید: چون ماجرای 17 شهریور راه افتاده است، ما در امریکا جلوی کاخ سفید، تظاهراتی راه انداختهایم که به این کشتار اعتراض کنیم. این قضیه در 19 و 20 شهریور است. در 21 شهریورماه از آنجا پرواز میکند و میآید به بیروت و با دکتر چمران و جلیل ضرابی بحث و گفتوگو میکند درباره اینکه چه کاری انجام دهند و چه موضعی بگیرند. قطبزاده هم که آمد و ژس از مشورت با او، جمعبندیای که میکنند این است که آقای ابراهیم یزدی بیاید به آلمان. این تقریبا اواخر شهریورماه است.
□ ظاهرا شما هم در همان پرواز بودهاید!
بله؛ آن موقع در هواپیما، روزنامهها و نشریات میگذاشتند. من از هر کدام از نشریات، یکی یکدانه برمیداشتم که به عنوان آرشیو همراه خودم ببرم. موقعی که میخواستم این کار را بکنم، دیدم آقای ابراهیم یزدی هم سوار هواپیما شده است. سلام و علیک کردیم و نشریات را برداشتیم و کنار هم نشستیم و تا فرانکفورت رفتیم؛ یعنی من از بیروت تا فرانکفورت، در کنار یزدی بودم و شروع کردیم به صحبت و بحث ایران و لبنان مطرح شد.
تحلیلهای ما این بود که دشمن ما شاه است. بعد هم درباره بیروت و آقای صدر صحبت کردیم. به این نکته هم اشاره کنم که وقتی رئیسجمهور چین به ایران آمد و با شاه ملاقات کرد، خم شد و به او تعظیم کرد. روزنامه «مردم» حزب توده این عکس را در آلمان چاپ کرد. من این عکس را آوردم و به آقای ابراهیم یزدی دادم و خیلی خوشش آمد و بعد که به آمریکا رفت این را در «پیام مجاهد» چاپ کرد. بعد هم این شعر اقبال لاهوری را نوشت: «آدم از بیبصری بندگی آدم کرد/ گوهری داشت، ولی نذر قباد و جم کرد/ یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است/ من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد». این در «پیام مجاهد» چاپ شد. شهریورماه بود و رسیدیم به فرانکفورت. من بلیط گرفتم که به کلن بروم. او هم میخواست به کلن بیاید و در آنجا پیش آقای دکتر فلاطوری، عضو جبهه ملی، رفت. با انجمنهای اسلامی صحبت کردند و از آنجا رفت به آخن و با آقای طباطبایی صحبت کرد. از آخن رفت پاریس و از آنجا رفت انگلیس که با دوستان صحبت کند.
در این فاصله رژیم شاه تلاش میکند امام را از عراق بیرون کند؛ به همین خاطر به دستور شاه و صدام، خانه امام را از اول تا چهارم مهر محاصره میکنند و اجازه ورود و خروج به کسی نمیدهند. مردم ایران و روحانیانی که در عراق بودند و دانشجویان و مردم ایران در سراسر دنیا اعتراض میکنند و درنتیجه عراق عقبنشینی میکند و در چهارم مهرماه حصار را برمیدارد. در این شرایط، آقای ابراهیم یزدی همچنان در اروپاست.
□ کجاها؟
مثلا در فرانسه با حسن حبیبی صحبت میکند. هر دو سه روز یک جا بود و میگشت تا میرسیم به 12 و 13 مهرماه. آقای ابراهیم یزدی دارد در انگلیس با دوستانش صحبت میکند که خبردار میشود امام میخواهند از عراق هجرت کنند. هنوز بحث پاریس مطرح نبود. ایشان سریع از آنجا میآید فرانسه و از آنجا خودش را میرساند به بغداد و صبح است که به امام میرسد و میبیند امام میخواهند سوار ماشین شوند که او هم به آنها میپیوندد. آقای یزدی در هواپیما به من گفته بود: کارهایم را که انجام بدهم، میخواهم بروم آمریکا! چگونه است که یکمرتبه از نجف سر درمیآورد؟ در گفتارهای حضرت امام و هم آسید احمد هم هست که هیچ کسی اطلاع نداشت که امام میخواهند از عراق بروند. ایشان چگونه اطلاع پیدا میکند و سریع خودش را میرساند و کنار امام قرار میگیرد؟ غیر از این است که ریچارد کاتم (Richard Cottam ) و ویلیام باتلر (William Butler) به او اطلاع میدهند؟ چرا من این حرف را با این صراحت میزنم؟ ایشان در کتاب خاطراتش به دروغ مینویسد: من رفتم پاریس و از آنجا رفتم لبنان. در لبنان با دکتر چمران و دیگران صحبت کردم و متوجه شدم که امام میخواهد برود!... و اصلا بحث موسی صدر را مطرح نمیکند و مینویسد: من در آنجا پیشنهاد کردم امام برود پاریس! این حرف را کِی میزند؟ در شهریورماه که هنوز بیت امام محاصره نشده بود. اینها را از کتاب خاطرات دکتر یزدی میتوانید دربیاورید. در کتابهای مختلفش هم نوشته است. وقتی به ایران آمدم و خاطراتش را خواندم و قطعات پازل را کنار هم چیدم، متوجه شدم دارد دروغ میگوید.
□ پس ایشان نهایتا در نجف به حضرت امام پیوست؟
بله؛ درحالیکه امام سوار ماشین میشوند و میروند به صفّان و بعد هم مرز کویت، در آنجا ایشان را برمیگردانند. یزدی را هم راه نمیدهند، به خاطر اینکه پاسپورتش آمریکایی بود. تبعه آمریکا بود. ایشان تنها ویزای عراق را گرفته بود. از عراق که بیرون آمد، دیگر ویزا نداشت، درنتیجه کویت هم که آنها را شناخته بود، راه نداد. درنتیجه یزدی به عراق میآید. در عراق هم ویزا ندارد و عراقیها دستگیرش میکنند و شب او را نگه میدارند. روز بعد او را میآورند خدمت امام. اینها حرکت میکنند و سوار هواپیما میشوند. ایشان مدعی میشود که من بودم پیشنهاد پاریس را دادم. قبول میکنیم. اگر تو پیشنهاد دادی، ملاک ما تایید حضرت امام است. امام در وصیتنامهاش نوشته است: هیچ احدی پیشنهاد نداد، جز اینکه من و احمد صحبت کردیم که کجا برویم! خب این یک دروغ بزرگ است که آقای ابراهیم یزدی دارد مطرح میکند. خانمش، سرور طلیعه، در خاطرات خودش مینویسد: در آمریکا بودم که ابراهیم یزدی به من زنگ زد و گفت: مرا گرفتهاند! من زنگ زدم به آقای کاتم و گفتم: یکجوری موضوع را رتق و فتق کن، وضع شوهرم در آنجا ناجور است. کاتم به یکی از مسئولان آمریکایی زنگ میزند و آنها میگویند: ما در امور ایران دخالت نمیکنیم! وقتی حضرت امام وارد بصره میشوند، درخواست میکنند که یزدی هم پیش آنها برگردد و آنها هم او را آزاد می کنند، ولی یزدی در آنجا هم با کاتم تماس میگیرد! اینها ارتباط امریکایی داشتند. امام سوار هواپیما میشود و به پاریس میآید. در آنجا بنیصدر، قطبزاده، دکتر حبیبی، آیتاللهی، غضنفرپور و چند نفر دیگر به استقبال میآیند؛ چون در ژنو هواپیما توقف داشت و در آنجا احمد آقا به آقای حسن حبیبی تلفن میزند و میگوید: ما داریم میآییم. اینها جمع و جور میکنند و میآیند استقبال حضرت امام. وقتی امام وارد پاریس میشود، آقای حسن حبیبی پیشنهاد میکند که منزل او بروند. آقای بنیصدر هم همین پیشنهاد را میکند. به نظر شما در اینجا حضرت امام باید چه کار کند؟
□ تفسیر شما چیست؟
این را تعبیر کردم به اینکه رسول خدا وقتی که وارد مدینه میشوند، همه میآیند که ایشان را ببرند و حضرت میفرمایند: شتر من هر جا که نشست، اقامتگاه من همان جاست! امام رفتن به خانه کسی را قبول نمیکند. بنیصدر میگوید: آقای غضنفرپور خانهای را گرفته، ولی هنوز کسی در آن ننشسته و خالی است، اگر قبول میکنید به این خانه برویم؛ امام این را میپذیرد. بعد وارد منطقه کشان میشود. من به خانه بنیصدر رسیدم و زنگ زدم و همانطور که عرض کردم، خانمش گفت که امام رفتهاند آنجا و با دو ساعت تأخیر خودم را رساندم و رفتم بالا. طبیعی است که همه حضار را دیدم. در آنجا چشمم به آقای یزدی افتاد و تعجب کردم که ایشان چه جوری خودش را به آنجا رسانده بود.
□ خاطرهای از آن روز ندارید؟
وقتی مستقر شدیم، حالا حضرت امام میخواستند صبحانه میل کنند. چه کسی میرود خرید؟ من و آقای فردوسیپور؛ چون به آن محیط و منطقه آشنا هستم. رفتیم و نان و پنیر و این چیزها را گرفتیم. بعد کمکم جوانها میشنوند که امام آمدهاند و میآیند. دو سه نفر از بچهها از لبنان آمده بودند و من هم بودم. همینطور که صحبت میکردیم، آقای قطبزاده آمد و گفت: اینجا را ترک کنید؛ چون احتمال دارد به آقا صدمه بزنند و از اینجور حرفها! خلاصه بین من و قطبزاده مشاجره در گرفت و گفتم: اگر هم قرار باشد صدمهای به امام بخورد، شما میزنید! چون تهمت زده بودند، جوابش را دادیم و امام هم شنیدند.
□ علت بروز اینگونه رفتارها از سوی آنها چه بود؟
اینها زرنگ بودند و میخواستند خودشان امام را کنترل کنند و دیگران را راه ندهند که مبادا منباب مثال، آنها هم رشد کنند. وقتی ما مشاجره کردیم، امام شنید و صدایمان زد و گفت: «شما بیجا کردید، این دم و دستگاههایی که درست کردهاید برای خودتان است، حافظ من خداست و شما هم بروید پی کارتان». البته خطابش به قطبزاده بود، وگرنه ما که آمده بودیم...
□ دیدار امام؟...
نه، به عنوان یک سرباز کوچک آمده بودیم؛ چون آقای فردوسیپور و آقای املایی و دیگران ما را میشناختند و میتوانستیم یکسری از کارها را برای آنها انجام بدهیم. دست کم اینکه میتوانستیم برایشان خرید کنیم، ولی اینها آمدند که ما را دک کنند و خودشان را قالب کنند که حضرت امام اولین برخورد را با قطبزاده کردند. روز بعد آقای منصور تاراجی، روزنامهنگار اطلاعات در زمان مسعودی ــ که در فرانسه بود ــ آمد که با امام ملاقات و با ایشان مصاحبه کند. هر کسی نمیتواند خود را به امام برساند و باید از آقای فردوسیپور و آقای املایی اجازه بگیرد. ابراهیم یزدی هم دارد در این شرایط بهتدریج رشد میکند. آقای فردوسیپور میرود و به امام میگوید: آقای تاراجی از روزنامه اطلاعات آمده است و میخواهد با شما مصاحبه کند. امام میگویند: من به هیچ وجه با این روزنامه مصاحبه نمیکنم!
□ چرا؟
به خاطر آن مقالهای که در دیماه روزنامه اطلاعات چاپ و در آن ارتجاع سرخ و سیاه را مطرح کرد و علیه امام حرف زد، او را نمیپذیرند. تاراجی پیش آقای املایی و ابراهیم یزدی میرود و میخواهد آنها واسطه شوند که میگویند: ما نمیتوانیم برایت کاری کنیم! از همه جا درمانده میشود و میآید پیش من. من هم که کارهای نیستم و گفتم: کاری از دستم برنمیآید. ناراحت شد و یادداشتهایش را پاره کرد و در سطل آشغال ریخت و رفت! بعد کمکم محمد منتظری، غرضی، خانم دباغ و دیگران آمدند و اوضاع بهتدریج شکل گرفت. یادم هست محمد منتظری با آن زبلی و زرنگی خودش، هر جا که حضرت امام سخنرانی داشت، ضبط صوتی را جلوی ایشان میگذاشت و سخنرانی را ضبط میکرد. آقای ابراهیم یزدی تشر میزد: این چه کاری است که میکنی؟ محمد میگفت: این حرفها باید ضبط شوند. یزدی میگفت: این حرفها به درد انقلاب نمیخورند، در آینده ممکن است به ضرر انقلاب تمام شود؛ چون آقا حرفهایی را میزند که امکان دارد مورد سوء تفاهم قرار گیرد، اینها دارند از نگاه خودشان به قضایا نگاه میکنند. محمد نوارها را به من میداد و من از ساعت ده شب به بعد که هزینه تلفن نصف میشد، مینشستم و شماره دوستان را در ایران یا بحرین میگرفتم و این نوارها را میگذاشتم و آنها ضبط میکردند و فردای آن روز در کل ایران پخش میشد! ما تا آبانماه این کارها را میکردیم. بعدهم که کارها شکل گرفتند و شهید عراقی هم آمد. کارها تقسیمبندی شدند. محمد منتظری به کارهای دیگری پرداخت. من هم میرفتم آلمان و بچهها را میآوردم. خانم دباغ هم در کنار امام بود. اینها خاطرات من از ورود امام به نوفللوشاتو بود.