□ از چه مقطعی و چگونه گرایش مبارزاتی و سیاسی پیدا کردید و زمینههای خانوادگی چقدر در این گرایش تأثیر داشت؟
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم. خانه ما در تجریش و نزدیک کاخ سعدآباد بود و همیشه از واکنشهای داییام نسبت به حکومت و رژیم شاه، در معرض اخبار ضد حکومتی قرار میگرفتیم. ایشان همیشه از فضای دوره رضاشاه میگفت و اینکه رژیم مانع برگزاری مراسم عزاداری محرم میشد. ایشان میگفت: ما به زیرزمین میرفتیم، روی خود پتو میکشیدیم و آرامآرام سینه میزدیم و حسین حسین میگفتیم تا شهربانی متوجه عزاداری ما نشود! به دلیل شرایط خانوادگی خاصی که داشتم از همان ابتدا تمایلات ضد حکومتی در خانواده ما وجود داشت.
□ احتمالا کار در روزنامه کیهان هم در این تمایلات بیتأثیر نبود؛ اینطور نیست؟
همینطور است. من تا کلاس نهم دبیرستان مثل بچههای دیگر درس میخواندم، ولی وقتی پدرم فوت کرد، برای تأمین مخارج خانواده مجبور شدم کار کنم و شبها ادامه تحصیل بدهم. هفده سال بیشتر نداشتم که با مدرک سیکل در حروفچینی مؤسسه کیهان شروع به کار کردم. بعد به بخش صفحهبندی سربی رفتم و تا سال 1349 در آنجا کار کردم. سپس کارمند بخش آگهیها شدم و سرانجام هم به عنوان مدیر آگهیها بازنشسته شدم. درهرحال این زمینههای کاری و خانوادگی در من وجود داشت تا وقتی که به مسجد جلیلی رفتم.
□ ظاهرا آشنایی با مرحوم آیتالله مهدوی کنی هم در تشدید انگیزههای مبارزاتی شما نقش داشته است. آیا ایشان هیچگاه چنین چیزی را از شما خواستند؟
ایشان هیچوقت علنا به من نگفتند وارد مبارزات سیاسی بشوید یا کاری کنید، اما در صحبتها و ارتباطهایشان، گرایش ضد حکومت مشهود بود و من با دیدن ایشان تمایل بیشتری برای مبارزه با رژیم پیدا کردم. خودشان هم به من علاقه و اطمینان پیدا کرده بودند و بعضی از مسائل را به من میگفتند. مهمترین کارم این بود که اعلامیههای مذهبی را میبردم و در چاپخانه کیهان چاپ میکردم. دکتر مصباحزاده، مدیر مسئول کیهان، به من اعتماد داشت. پدرش اهل سنت و مادرش از ساداتاخویهای تهران بود، اما خود ایشان به چیزی اعتقاد نداشت و سخت به دربار وابسته بود. البته ناگفته نماند ایشان مرا به کیهان آورد و مدتی هم که گذشت مرا به بخش آگهیها ــ که بخش بسیار حساس و مهمی بود و نیاز داشت فرد مورد اعتمادی آنجا را اداره کند ــ منتقل کرد.
من آگهیها و اعلامیههای مراکز و تشکلهای خاصی مثل انجمن اسلامی مهندسین مرحوم بازرگان، مسجد جامع نارمک، مسجد جلیلی، مسجد الجواد و نیز کتابهای مرحوم علی حجتی کرمانی و کلا اعلامیههای انقلابیون را، یا مجانی یا با 50 درصد تخفیف چاپ میکردم، ولی در مورد آگهیها به کسی تخفیف نمیدادم، فقط اگر مثلا آقای مهدوی یا مهندس بازرگان آگهی داشتند و مثلا همزمان پدر عبدالله ریاضی مرده بود، آگهی او را در ستون دوم و سوم و آگهیهای آقای مهدوی و مهندس بازرگان را در ستون اول میگذاشتم! آقای مصباحزاده هم هیچوقت به من نگفت: من سناتور انتصابی هستم و ریاضی رئیس من است و چرا آگهیاش را آنجا گذاشتهای؟ درحالیکه معنی این کارم را خیلی خوب میدانست.
یک روز آیتالله مهدوی به من گفتند: «با این کارهایت به دردسر میافتی. اگر روزی تو را بگیرند، میخواهی جوابشان را چه بدهی؟» میگفتم: جواب خواهم داد: هر کسی بنویسد الاحقر یا العبد، اسمش را بالا میگذارم! واقعا هم همین کار را میکردم.
□ چه شد که دستگیرتان کردند؟
یک بار آقای مصباحزاده در مورد بیستوپنجمین سال سلطنت شاه تلکسی به من داد. بعد دستش را بالا و پایین کاغذ گذاشت و پرسید: «هیچ معلوم هست تو داری چه کار میکنی؟» گفتم: «هفتونیم صبح میآیم و هفتونیم شب میروم!» گفت: «یعنی سازمان امنیت این را بیخودی برایم فرستاده است؟ این را خواندهای؟» خوانده بودم؛ اسم و مشخصاتم بود با این جمله که «متهم به فعالیتهای مضر مذهبی و شدیدا تحت تعقیب است!» به من گفت: «هرچه را که در خانه داری از بین ببر»، ولی من متوجه منظورش نشدم و شب خیلی راحت و آسوده، رفتم به دیدن یکی از دوستان، که ساواک شب به عروسی دخترش ریخته و همه را بازداشت کرده و حالا آزاد شده بود و ما با عدهای از دوستان به دیدنش رفتیم. آن شب مشکلی پیش نیامد، اما حدود یک ماه و نیم بعد به سراغم آمدند و گفتند: باید بروم شهربانی که چند تا سوال از من بپرسند. بعد هم کشوهای میزم را گشتند و در آن چند قبض کمک به مستمندان مسجد جلیلی را پیدا کردند. یک دسته قبض را همراه اعلامیه فوت مستخدم مسجد که بر اثر تصادف فوت کرده بود، به خیال اینکه او با مجاهدین خلق ارتباط داشته، آن به عنوان مدرک برداشتند. سه چهار تا کتاب آل احمد هم بود. او مشغول گشتن کشوها بود که یکمرتبه یادم آمد در کشوی دیگر میزم کتاب «جهاد اکبر» امام را ــ که آقای آیت داده بود بخوانم ــ گذاشتهام. سریع خودم را به میز چسباندم و یواشکی کتاب را از کشو بیرون کشیدم و با پا دادم زیر میز همکار بغلی که رئیسم بود. مأمور شهربانی همه کشوها را گشت و همراهشان رفتم. تا خیابان سرگرد سخایی فعلی رفتارشان با من بسیار مؤدبانه بود، ولی در آنجا محکم زدند پس کلهام و سرم را لای دو تا تشک صندلی جلوی پیکان گذاشتند، بعد چشمبند آوردند و چشمهایم را بستند! بعد خیابانها را دور زدند و بالاخره مرا به زندان شهربانی بردند. آرش شکنجهگر معروف هم آنجا بود و مشخصاتم را در دفتری نوشت. آرش جوانترین بازجو و بسیار فاسد بود.
میدانستم در دستگیریهای سیاسی، باید 24 ساعت تاب بیاوری و حرف نزنی تا مشکلی پیش نیاید. این مقدار زمان مناسبی بود که دوستان فرد دستگیرشده، رد همه چیز را از بین ببرند. من یک هفته تاب آوردم. بعدها شنیدم آیتالله مهدوی از اینکه این همه مدت تحمل کرده و حرفی نزده بودم، بسیار اظهار خوشحالی و خوشوقتی کردند.
□ در مبارزات مسلحانه هم دخالتی داشتید؟
خیر؛ چون آقای مهدوی بههیچوجه با مبارزات مسلحانه موافق نبودند. میدانستم اگر مرا رها کنند، دوباره دستگیر خواهند کرد که همینطور هم شد. بعد از انقلاب به مرکز اسناد رفتم تا پرونده کیهان خود را پیدا کنم و ببینم چه کسانی مرا لو داده بودند. در آنجا به من گفتند: خیلیها مفت و مجانی به ساواک خبر میدادند؛ چون یک بار بازداشت شده و حسابی اذیتشان کرده بودند و برای اینکه دوباره گیر نیفتند، گزارش میدادند! درهرحال نتوانستم اسامی مورد نظرم را پیدا کنم. یک بار هم در ماه رمضان سال 1358 دوباره برای دیدن پوشهای که تازه پیدا شده بود، رفتم و در آن دیدم دستور بازداشت مرا داده بودند که مصادف میشد با تظاهرات و دیگر به سراغم نیامدند.
□ چقدر در زندان بودید؟
شش ماه در زندان کمیته مشترک بودم.
□ شکنجه هم شدید؟
بله؛ روزی که مرا برای بازجویی بردند، دیدم ده دوازده نفر روی صندلیهایی شبیه صندلیهای کنکور نشستهاند و بازجویی کوتاه قد و قویهیکل، ته اتاق ایستاده است و یکییکی سوالات را میپرسد و ما باید جواب بدهیم! او با مشت و لگد از من پذیرایی کرد، طوری که حس کردم در هوا هستم! بعد هم با شلاق به جانم افتادند و فحشهای رکیک به خانوادهام دادند. سرانجام مرا به درمانگاه بردند و تنها چیزی که یادم هست، این است که پوست کف پایم را قیچی میکردند و در سطل میانداختند و به جایش پماد میمالیدند! تا سه ماه پایم پانسمان بود و خوب نمیشد. از فردای آن روز فردی به اسم سرگرد امیر تدین از من بازجویی کرد. او خیلی باهوش نبود و مدام میگفت: «ما درباره تو 20 درصد اطلاعات داریم و 80 درصدش را خودت باید بگویی!» من هم تکرار میکردم: «یک کارمند سادهام که صبحها به روزنامه میروم و شبها برمیگردم!» او عصبانی میشد و میگفت: «مثل اینکه این آدم بشو نیست!» بعد هم مرا در دستگاه آپولو گذاشتند که درد بسیار شدید و عوارض بدی داشت. هنوز هم آثار آن شکنجهها در تن من هست و زمستان که میشود، انگشتانم بیحس میشوند! تدین چند بار دستم را با سیگار سوزاند. وقتی کتکم میزدند، زیر لب سوره والعصر را میخواندم و دعا میکردم کسی را لو ندهم. خوشبختانه نتوانستند اسمی را از من بیرون بکشند.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.