«تذکارها و خاطراتی از روزهای مبارزه، روزهای مقاومت» در گفتوشنود با عزتالله مطهری (شاهی)
قهرمان مقاومت در شکنجهگاه رژیم شاه، چندان نیازی به معرفی ندارد. او با پایمردی و استقامت خود را به همگان نمایانده و نام «عزتشاهی» نزد بسیاری از مردمان این دیار، تداعیگر بسیاری از خصال و ارزشهاست. او را سپاس میگوییم که در چهلمین سالروز انقلاب شکوهمند اسلامی با ما به گفتوگو نشسته است؛ عمرش دراز باد.
□ شاید به عنوان مدخلی به این گفتوشنود، مناسب باشد از این نکته شروع کنیم که چه شد پس از انقلاب، در کمیتهها مسئولیت به عهده گرفتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. این از نظر من بدترین و سختترین کارها بود؛ چون اساسا از بگیر و ببند و دستگیری خاطره خوبی نداشتم، ولی آن روزها هر کسی حاضر نمیشد خود را درگیر مسائل امنیتی و گروهکها بکند. هنوز هم ازدواج نکرده بودم و میخواستم به زندگیام سر و سامانی بدهم.
□ چرا ازدواج نکرده بودید؟
چون در راهی قدم برداشته بودم که احتمال کشته شدنم زیاد بود. نمیخواستم کس دیگری را درگیر زندگی مخفی و فرار و زندان کنم؛ مضافا بر اینکه وضعیت مادی مناسبی هم نداشتم و نمیتوانستم معاش یک خانواده را تأمین کنم. این دغدغه را هم داشتم که اگر کشته یا اعدام شوم، زن و فرزندم را به دست چه کسی بسپارم؟ ابدا هم با اینکه زنها وارد کارهای مسلحانه و نظامی شوند، موافق نبودم. بعد از انقلاب که این مسائل حل شدند، ازدواج کردم.
□ چرا اسمتان را عوض کردید؟
چون به خاطر گذشتهام بعضیها تصور میکردند تافته جدا بافتهای هستم و احترام زیادی و الکی به من میگذاشتند! این کار را کردم که دیگر کسی به خاطر گذشتهام مرا نشناسد. در سال 1359 ــ که مرحوم آیتالله مهدوی کنی وزیر کشور بودند ــ درخواست کردم شناسنامهام عوض شود و ایشان هم موافقت کردند. قضیه مال بعد از شهادت آقای مطهری است. من با ایشان رفیق بودم و ارتباط داشتم و تصمیم گرفتم نام فامیل ایشان را انتخاب کنم که همواره به یادشان باشم.
□ چه شد که قبل از انقلاب وارد فعالیتهای مبارزاتی شدید؟
من در خوانسار زندگی میکردم و شرایط مالی ما به شکلی نبود که بتوانم در آنجا درس بخوانم. به تهران آمدم تا روزها کار کنم و شبها درس بخوانم.
□ در چه سالی؟
سال 1340. خیال داشتم به دانشگاه بروم و پزشک یا جراح شوم که بتوانم به مردم بیبضاعت کمک کنم. دو سال در بازار کار کردم که محیط مذهبی داشت و با روحیه من سازگار بود. قضایای سال 1342 که پیش آمد، کمکم درس را فراموش کردم و چون زن، فرزند و وابستگی هم نداشتم ــ مادرم در سال 1343 فوت کرد و از پدر و برادرهایم جدا شدم و زندگی جداگانهای داشتم ــ کمکم به فعالیتهای سیاسی کشیده شدم.
□ از چه طریق؟
در محیط بازار ابتدا با برخی هیئات آشنا شدم و به آنجا رفتم و سپس با هیئتهای مؤتلفه آشنا شدم. شبهای چهارشنبه به جلساتی میرفتم که شهید صادق امانی آنها را اداره میکرد. در آنجا بود که افکارم بهتدریج شکل گرفت. از نظر خانوادگی هم مستعد بودم؛ چون داییام روحانی و مادرم بسیار مذهبی بودند. خودم هم از بچگی شاهد ظلم و ستم رژیم و فقر خانمانسوز بودم و سر پرسودایی داشتم و با رژیم مخالف بودم. یادم هست در مدرسه غالبا مبصر بودم و زنگهای تفریح در کلاس میماندم و عکسهای شاه و فرح را در کتابهای بچهها پاره میکردم! با همین روحیه هم به تهران آمدم.
□ چه شد که با مؤتلفه اسلامی ادامه ندادید؟
بعد از اعدام حسنعلی منصور، اعضای اصلی مؤتلفه دستگیر شدند، ولی من لو نرفتم و دستگیر نشدم.
□ فعالیتهای مبارزاتی را چگونه آغاز کردید؟
در ابتدا با عدهای از بچههای همسنوسال بازاری و دبیرستانی، اعلامیههای امام را پخش یا نوارهای سخنرانیهای ایشان را ــ که بعد از تبعیدشان به ترکیه و عراق از طریق شهید آیتالله سعیدی به دستمان میرسید ــ پیاده، تایپ و تکثیر میکردیم. ساواک هنوز مثل دهه 1350 قوی نشده بود، برای همین هر وقت ما را میگرفتند، از ما تعهد میگرفتند که دیگر از این کارها نکنیم و بعد هم رهایمان میکردند! البته ما دوباره به سراغ این فعالیتها میرفتیم. سال 1347 بود که به کار با اسلحه و مبارزه مسلحانه وارد شدم. بعد از مدتی لو رفتم و مجبور شدم دیگر سر کار نروم و مخفی شوم. این ماجرا ادامه داشت تا مسابقات آسیایی فوتبال، که قرار بود تیم ملی ایران با تیم اسرائیل بازی کند. ما تصمیم گرفتیم چند نفر از اسرائیلیها را ترور کنیم. سال قبل از آن فلسطینیها در فرودگاه مونیخ این کار را کرده و چند اسرائیلی را کشته بودند و ما هم از آنها الهام گرفتیم، اما بهشدت از اسرائیلیها محافظت میشد و ترورشان ممکن نبود. وقتی دیدیم نمیتوانیم این نقشه را اجرا کنیم، هر روز حدود دههزار اعلامیه علیه شاه، امریکا و اسرائیل و به نفع فلسطینیها پخش کردیم. گروه ما تا سال 1349 لو نرفت.
□ اولینبار در چه زمانی و چرا دستگیر شدید؟
در اردیبهشت سال 1349، گروهی از سرمایهدارهای امریکایی به ایران آمدند. ما اعلامیههای بزرگی را چاپ و پخش کردیم. یکی از دوستان دستگیر شد و لو رفتیم. وقتی مرا دستگیر کردند، دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم فرار کنم و موفق شدم مأموران ساواک را قال بگذارم و به شمال بروم! دوستان که از طریق رادیو بغداد از فرار من خبردار شده بودند، همه فعالیتها را به گردن من انداختند و پرونده قطوری از آتش زدن طاق نصرتها و انفجار دفتر هواپیمایی اسرائیل (ال.آل) و چاپ و توزیع اعلامیههای امام و گروههای مبارز را برایم درست کردند!
مدتی بعد با گروه حزبالله ــ که جواد منصوری، ابوشریف و محمد مفیدی در آن فعالیت میکردند ــ آشنا شدم و مدتی با آنها کار کردم. بعد دیدم از نظر امنیتی خیلی ضعیف عمل میکنند و همهشان همدیگر را میشناسند و کافی است یکی دستگیر شود تا همه را لو بدهد؛ لذا از آنها جدا شدم؛ مضافا بر اینکه بعضی از اعضای گروه در اعتقادات مذهبی سست بودند و بهاصطلاح چپ کرده بودند!
□ چطور با مجاهدین خلق آشنا شدید؟
قبل از شهریور سال 1350 و قبل از دستگیری سران مجاهدین، از طریق امیررضا زمردیان با آنها ارتباط برقرار کردم. بعد از دستگیری سران آنها لو نرفتم و دستگیر نشدم. مدتی با وحید افراخته، بهرام آرام و محسن قادر همکاری کردم، ولی از اواسط سال 1351 بر سر مسائل مذهبی با آنها اختلاف پیدا کردم؛ چون من آدمی مذهبی بودم، ولی آنها با چریکهای فدایی خلق همکاری و به آنها کمک مالی میکردند. در سال 1351 خانه تیمی ما لو رفت و مأموران به خانه من در خیابان ارم ریختند، ولی من از پشتبام فرار کردم. مدتی بعد یکی از همرزمان فراموش کرده بود اتصال بمب ساعتی را قطع کند و بمب در تاکسیای در خیابان استانبول منفجر شد و آن فرد و راننده تاکسی کشته شدند! فردای آن روز، روزنامهها اعلام کردند: خرابکاری به اسم عزتشاهی در انفجار بمب کشته شده است! به این ترتیب برای چند ماهی جزء مردهها حساب شدم. بعدها عدهای از دوستان اصرار کردند که به دلایل امنیتی، بهتر است به مشهد بروم. من هم رفتم و فقط هنگام انجام عملیات به تهران میآمدم و باز برمیگشتم. در دیماه سال 1351 به تهران آمدم و در کوچه امامزاده یحیی خانه گرفتم. خیالم راحت بود که جزء مردهها حساب میشوم و کسی دنبالم نمیگردد، اما بعد از مدتی یکی از دوستان دستگیر شد و بدون اینکه ضرورتی داشته باشد، خوشخدمتی کرد و مرا لو داد و گفت: من نمردهام! از این به بعد بود که ساواک ردم را گرفت و بالاخره با محاصره خانهای که در آن زندگی میکردم، مرا گرفتند. البته بعد از اینکه هفت گلوله به من شلیک کردند؛ چون بهشدت مقاومت کردم. به دلیل خونریزی شدید، ابتدا مرا به بیمارستان شهربانی بردند. ازآنجاکه اطلاعاتی مثل خانه تیمی و محل جاسازی اسلحهها خیلی برایشان مهم بود، بهرغم وضعیت وخیم جسمی از همان لحظه اول مرا تحت فشار قرار دادند.
شکنجهها از بیمارستان و در حالی شروع شد که سرم خون به دستم متصل بود و لوله اکسیژن در بینیام قرار داشت! بازجویان از طریق دستگیرشدگان عملیات ال.آل، اطلاعات وسیعی در مورد من بهدست آورده بودند و مرا فرد مهمی میدانستند و در پی اطلاعات ارزشمندی بودند که به بمب و مواد منفجره مربوط میشد. بعد از سیزده روز شکنجه و بازجویی در بیمارستان، مرا درحالیکه لباس بیمارستان به تن داشتم، با سه گلوله در بدن و پای گچگرفته به سلولی تاریک و نمور در زیرزمین شهربانی منتقل کردند! در آنجا در روزهای سرد زمستان، جز یک پتو و یک کاسه سهکاره ــ که هم ظرف غذا، هم ظرف آب بود و گاهی هم از سر ناچاری در آن ادرار میکردم ــ چیزی وجود نداشت!
□ از شکنجههایتان برایمان بگویید.
شکنجهها غیر از بازجویان توسط نگهبانان هم اعمال میشد؛ چون به آنها گفته بودند که من سه پاسبان را کشتهام و لذا حدود دو ماه، هرروز و بعد هفتهای دو سه بار کتک میخوردم. بدتر از همه اینکه لباس بیمارستان زیر شکنجهها از بین رفته بود و من در زندان لخت بودم تا اینکه یکی از نگهبانان برایم لباس زندان آورد. من اولین زندانی سیاسیای بودم که لباس زندان به تن کردم.
□ فضای کمیته مشترک چگونه بود؟
ده دوازده روزی در بیمارستان بودم و بعد مرا به کمیته مشترک بردند. در آنجا شش ماه زیر بازجویی بودم. در تمام آن مدت وانمود میکردم: مرا اشتباهی گرفتهاید و زودتر رهایم کنید تا به خانه بروم؛ چون خانوادهام حتما از غیبتم دلواپس شدهاند! در آنجا حسابی خودم را به خنگی زده بودم و اگر هم میخواستم اسمی را بگویم، اسامی مردهها را میگفتم! تمام تلاش من هنگام بازجویی این بود که اقدامات خود را در حد پخش اعلامیه و رساله به بازجویان بقبولانم و زیر بار اقدامات دیگر خود چون ترور، بمبگذاری و حمل اسلحه نروم. به همین منظور اعترافاتم را به انسانهای خیالی یا مردهها نسبت میدادم.
در دادگاه به پانزده سال حبس محکوم شدم. تا وقتی که در سال 1354 وحید افراخته را دستگیر کردند. او مسئول من بود. همینطور حسن ابراری که همتیمی من بود. اینها اطلاعات زیادی درباره افراد داشتند که همه را لو دادند! وقتی این وضع پیش آمد، بازجوها به دلیل اینکه این همه مدت سرشان کلاه گذاشته بودم، از من نفرت پیدا کردند و مرا چهار سال در سلول انفرادی نگه داشتند و شش ماه هم به تخت بستند!
□ ماجرای به تخت بسته شدن شما هم ماجرای عجیبی است و سابقه ندارد!
بله؛ در موزه عبرت هم تندیسی از مرا روی تخت درست کردهاند. شش ماه تمام با دستبند، پابند و چشمبند به تخت بسته شدم. کیفرخواست هم نداشتم و شش، هفت حکم اعدام داشتم.
در اوایل سال 1356 و در پی قضایای حقوق بشر کارتر، نمایندگان صلیب سرخ به زندانها آمدند و مسئولان زندانیان سالم را به آنها نشان دادند. من و چند نفر دیگر را به زندان عادی بردند، بااینهمه نمایندگان صلیب سرخ مرا دیدند و من هم از شکنجهها برایشان گفتم.
□ پس از انقلاب چه مسئولیتهایی پذیرفتید؟
ابتدا در کمیته استقبال از امام بودم و مسئولیت کنترل در شرقی بهشتزهرا را به عهدهام گذاشتند. بعد هم که کمیته تشکیل شد به آنجا رفتم و خدمت مرحوم آقای مهدوی کنی بودم. مسئولیت کمیته با آقای مهدوی کنی بود، ولی بیشتر آقای باقری کمیته را اداره میکردند. آقای مهدوی کنی بیشتر در هیئت دولت، وزارت کشور و جاهای دیگر بودند. آقای باقری همیشه در کمیته بودند و اغلب ایشان بر کارها نظارت میکردند. در اواسط سال 1362 از کمیته استعفا دادم و به سراغ شغل قدیمی خود، یعنی صحافی، رفتم و به زندگی عادی خود برگشتم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.