«روایتی از یک تعقیب و گریز و زندان در دوران مبارزه» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن موسوی تبریزی
□ جنابعالی از چه دورهای و چگونه وارد مبارزات سیاسی شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده پس از چهار سال تحصیل علوم حوزوی در تبریز، در سال 1348 وارد حوزه علمیه قم شدم. اولین واقعهای که سبب شد با مسائل سیاسی به شکل جدی آشنا و درگیر شوم، در مراسمی بود که در قم برای تجلیل از شهید آیتالله سعیدی برگزار شد. در آن مراسم عده زیادی از طلبهها را دستگیر و تحت عنوان خدمت سربازی از حوزه جدا کردند. بر کل کشور از جمله حوزهها، جو سنگینی حکمفرما بود و دروس هم نظم و ترتیب خاصی نداشتند!
□ از چه مقطعی با نهضت امام خمینی آشنا شدید؟
آشنایی با نهضت امام از همان ابتدا وجود داشت، اما ورود جدیام به مبارزه در خط امام به عنوان مقلد ایشان، در فاصله سالهای 1351 تا 1353 اتفاق افتاد.
□ در سال 1353 آیتالله غفاری به شهادت رسیدند. از آن رویداد خاطرهای دارید؟
بله؛ آن موقع در مدرسه فیضیه بودم. یک روز بارانی زمستانی بود و دیدم اعلامیهای را روی دیوار چسباندند. جلوتر که رفتم، دیدم خبر شهادت آیتالله غفاری است. قرار بود جنازه ایشان به قم منتقل شود. ساواک خیلی تلاش کرد قضیه بیسر و صدا انجام شود، اما خبر در همه شهر پیچید و عده زیادی آمدند و با سر دادن شعار، جنازه را حرکت دادند. جنازه را در قبرستان وادیالسلام دفن کردیم و آقای هادی غفاری ــ که هنوز معمم نشده بود ــ پیکر را در قبر گذاشت. قرار شد برای روز سوم مراسمی برگزار کنیم که پلیس در نزدیکی قبرستان به جمعیت حمله و همه را متفرق کرد. در روز هفتم، آیتالله شریعتمداری مراسمی را در مسجد اعظم برگزار کرد. در آن مراسم، مرحوم آقای حاج آقا سعید اشراقی، از اقوام داماد امام سخنرانی بسیار جالبی را ایراد کرد و تلویحا فهماند آیتالله غفاری در زندان و به دست عوامل رژیم به شهادت رسیده است. ساواکیها مسجد را محاصره کرده بودند و به تعقیب و دستگیری مردم و طلاب پرداختند. بااینحال من توانستم خود را از معرکه نجات بدهم و به مدرسه حجتیه برسانم.
□ در سال 1354، رژیم شاه اعلام کرد همه مردم باید در تنها حزب کشور، یعنی حزب رستاخیز، عضو شوند. واکنش حوزه نسبت به این مسئله چه بود؟
در آن ایام از طرف مرحوم آیتالله پسندیده برای تبلیغ به میناب رفتم و در روستاهای اطراف آنجا سخنرانی میکردم. یادم هست مردم روستاها بر اثر ابتلا به بیماریهای خاصی، دید خود را از دست داده بودند و در اوج فلاکت تحت ستم اربابها زندگی میکردند! در آنجا به اسم تعویض شناسنامهها، شناسنامههای روستاییها را جمع و برای عضویت در حزب رستاخیز ثبتنام میکردند!
در قم طلبهها منتظر بودند که بزرگان حوزه در برابر این مسئله عکسالعمل نشان بدهند. من هم همراه عدهای از طلبهها نزد برخی از مراجع رفتم تا کسب تکلیف کنیم. برخی از آنها میگفتند: ما تاکنون از این حزب ضرری ندیدهایم که آن را تحریم کنیم!
□ واکنش حضرت امام چه بود؟
یک روز عصر به مدرسه فیضیه رفتم و شنیدم: امام اعلامیهای سهصفحهای درباره تحریم حزب رستاخیز صادر کردهاند، منتها کسی جرئت ندارد آن را به دیوار بزند. من اعلام کردم که این کار را میکنم و اعلامیه را ــ که مزین به عکس امام بود ــ گرفتم و در دالان فیضیه به دیوار زدم. طلاب و فضلا جمع شدند و صلوات فرستادند و اعلامیه را خواندند. در آن شرایط تنها کسی که جرئت کرد حرف بزند و حزب رستاخیز را تحریم کند، امام بود و بس!
□ در مصاحبهای از تعقیب و گریزهایتان با مأموران ساواک گفتید و اینکه بارها موفق به فرار شدید. نخستین بار کی و چگونه دستگیر شدید؟
اولین دستگیریای که برایم پیش آمد، در سال 1354 بود که سالگرد 15 خرداد را برگزار کردیم، به این شکل که با استفاده از کاربن، گزارشی سهصفحهای را که از وقایع سال 1342 تا 1354 نوشته بودم، با دست نوشتیم و تکثیر کردیم و نوشتیم: سیزدهمین سالگرد قیام خونین خمینی بزرگ را گرامی میداریم. در پی این اقدام، رژیم بهشدت واکنش نشان داد و من هم در پی تعقیب و گریزهای زیادی که صورت گرفتند، همراه عده زیادی از طلاب دستگیر شدم و ما را به شهربانی بردند. در آنجا عکسهایی را که مخفیانه در فیضیه از ما برداشته بودند، به ما نشان دادند. در فیضیه متوجه این موضوع شده و صورتهای خود را پوشانده بودیم. در عکسهایی که به ما نشان دادند، من هم نقاب به چهره داشتم، اما ژیله بافتنیام در عکس معلوم بود و قطعا از روی آن شناسایی میشدم؛ لذا در فرصت مناسبی به دستشویی رفتم و ژیله را درآوردم و گم و گور کردم و برگشتم و به این ترتیب لو نرفتم!
بعد از یک شب، همه ما را سوار ماشین کردند تا به تهران ببرند. شهید محمد قراملکی در اتوبوس کنار من نشسته بود و با هم قرار گذاشتیم موقع بازجویی بگوییم ما ترک هستیم و اصلا فارسی بلد نیستیم و خلاصه کلا از مرحله پرت هستیم! بعد هم بگوییم با هم دوست هستیم و برای مباحثه علمی به فیضیه رفته بودیم و درها که بسته شدند، قاتی بقیه گیر افتادیم!
□ ترفندتان گرفت؟
ما را به زندان اوین بردند و تا دو ماه نقشه ما گرفت، مخصوصا که من برای خودم نام مستعار انتخاب کرده بودم، ولی درست روزی که قرار بود عدهای از طلبهها را برای سربازی به پادگان بفرستند، یکی از آنها مرا شناخت و لو داد! از آن به بعد بود که فشار رویم بسیار زیاد شد که: ما دو ماه است داریم دنبال موسوی میگردیم و تو میگویی پورغفاری هستی؟ از آن به بعد شکنجهها شروع شد و بارها شلاق خوردم و ناخنهای پاهایم افتادند. دیدند با این وضع خوب نیست در بند عمومی باشم، مرا به زندان انفرادی انداختند. سه ماه در آنجا بودم. وقت نماز صبح را از صدای اذانی که از دریچه کوچک بالای سرم میشنیدم تشخیص میدادم و وقت نماز ظهر را از ناهاری که میآوردند و وقت نماز مغرب را از تاریک شدن هوا!
□ اتهاماتی که به شما وارد کردند چه بود؟
میگفتند: تو با دانشجویان شهرهای مختلف ارتباط داشتهای و به آنها خط میدادی! چون بعد از این جریان دانشجویان دانشگاههای تهران، مشهد، اصفهان، تبریز و شیراز هم تظاهرات به راه انداختند و آنها تصور میکردند من یکی از محرکان بودهام. در مشهد هم مرحوم آقای طبسی و شهید هاشمینژاد را در همین ارتباط دستگیر کرده بودند. تنها حرفی که در بازجویی میزدم این بود: من از ابتدا مقلد آیتالله خمینی بودهام و هستم! با این حرف مرا به شلاق میبستند و میگفتند: به خمینی فحش بده!
□ اسامی بازجوهایتان یادتان هست؟
بله؛ سعیدی، محمدی و امیری.
□ کی محاکمه شدید؟
پس از سه ماه مرا از زندان انفرادی به زندان قصر و بند زیر دادگاه بردند. در دادگاه به جرم اقدام علیه امنیت کشور به چهار سال زندان محکوم شدم. البته بعدا قانون را تغییر دادند و بهجای سه تا ده سال محکومیت برای این نوع جرایم، آن را به حبس ابد تبدیل کردند، اما موفق نشدند آن را اجرا کنند!
□ چرا؟
به خاطر مطرح شدن مسئله حقوق بشر توسط کارتر و ایجاد فضای باز سیاسی در زندانها، وضعیت طوری شد که بیش از 90 درصد شکنجههای جزئی ساواک و حبسهای طولانیمدت را کنار گذاشتند، ولی بهجایش سعی میکردند زندانیها را در حالت بلاتکلیفی نگه دارند!
□ در واقع ملیکشی؟
بله؛ بعد از اتمام مدت حبس، به اسم ملیکشی نگه میداشتند که وضعیت بسیار بدی بود و واقعا زندانی از نظر روانی به هم میریخت! عمدا این کار را میکردند که طرف ببُرد و توبهنامه بنویسد و درخواست عفو کند. درهرحال، در تابستان سال 1354 به زندان شماره 4 قصر منتقل شدم. سه ماه در زندان قصر بودم تا زمانی که همسایه دیوار به دیوار ما در مدرسه حجتیه در بازجوییها مرا لو داد و این بار به زندان اوین منتقل شدم و تا یک سال ممنوعالملاقات بودم. بعد مرا به بند 2 زندان اوین بردند. در تابستان سال 1355 به بند 1 منتقل شدم که آقایان طالقانی، انواری، ربانی شیرازی، منتظری، مهدوی کنی، هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، عسگراولادی، لاجوردی، معادیخواه، حیدری، بادامچیان، امانی، کچوئی و... در آن بند بودند. خلاصه جمعشان جمع بود. دکتر شیبانی هم با اینکه پنج سال محکومیتش تمام شده بود، آزادش نکرده بودند. همینطور سیزده سال محکومیت آقای انواری. پنج ماه با این آقایان همبند بودم که بهترین دوران زندگیام بود.
□ چطور؟
چون در آنجا برنامههای فراوانی انجام میدادیم. آقای معادیخواه و آقای فاکر در مناسبتهای دینی، نمایشهایی از تاریخ صدر اسلام را با کمک عدهای از طلبهها اجرا میکردند. در ماه رمضان مرحوم آقای مهدوی کنی با صدای بسیار زیبایی دعای افتتاح میخواندند و شبهای احیا هم برنامه داشتیم. نماز جمعه را به امامت آقای منتظری برگزار میکردیم و آقای طالقانی عصایشان را به عنوان اسلحه به ایشان میدادند و خودشان در صف اول میایستادند. ایشان چند روز در هفته هم تفسیر میگفتند که بعدها بخشی از آن به صورت «پرتوی از قرآن» چاپ شد. آقای منتظری درس خارج «ربا» و درس حدیث میگفتند، همه را هم از حفظ! آیتالله مهدوی کنی برای چند نفر از ما بهطور خصوصی، روش رئالیسم درس میدادند.
□ تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق هم در همان سالها اتفاق افتاد. تأثیر این حرکت در زندان چه بود؟
مجاهدین در سال 1355 رسما اعلام کردند مارکسیست شدهاند. ساواک از این اتفاق خیلی خوشحال بود؛ چون توانست همه افراد مؤثر سازمان را دستگیر و اعدام کند. وحید افراخته هم رفقای خودش و هم عده زیادی از روحانیان را لو داد! ساواک هم مدام طعنه میزد: دستپروردههای خودتان هستند! این تغییر ایدئولوژی احساس یأس شدیدی را در همه مبارزان، بهخصوص مذهبیها ایجاد کرد. خود من هم چنین احساسی داشتم.
□ این آخرین دوران زندان شما بود؟
خیر؛ بعد از مدتی باز مرا به زندان قصر منتقل کردند و مدت شش ماه در بخش قرنطینه نگه داشتند و سپس به بند قاچاقچیها، دزدها و تریاکیها فرستادند! بعد از شش ماه به دلیل شرایط نامساعد زندان، همراه عدهای دیگر اعتصاب غذا کردیم و ما را به زندان قزلحصار کرج منتقل کردند که امکاناتش بهتر بود. یک سال در زندان قزلحصار بودم و سپس بار دیگر به زندان قصر و مجددا به زندان قزلحصار بازگردانده شدم. یک بار مرا به اتاق کوچکی بردند که شکنجهگر ساواک رسولی در آن نشسته بود. چشمش که به من افتاد پرسید: «خیال نداری آزاد شوی؟» پاسخ دادم: «مگر خودم آمدهام؟ در زندان را باز کنید تا بروم!» گفت: «تو هم مثل رفقایت توبهنامه بنویس آزاد میشوی!» گفتم: «کسی توبه میکند که گناهی کرده باشد. من داشتم نان و پنیر میخوردم که دستگیرم کردند!»
□ کی و چگونه آزاد شدید؟
خبر فاجعه 17 شهریور را که شنیدیم، همراه سایر زندانیها مدت دو هفته اعتصاب غذا کردیم و معدهام خونریزی کرد! در آن روزها به دستور شریف امامی، بسیاری از زندانیها آزاد شدند. من هم در روز عید غدیر سال 1357 آزاد شدم. در این فاصله بار دیگر مرا به زندان قصر منتقل کردند که دیدم مجاهدین خلق مسلمان شده و نماز جماعت تشکیل دادهاند! فهمیده بودند بدون تظاهر به دینداری جایی نخواهند داشت! دورانی بود.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.