«طرحی از مبارزات انقلاب در دهه 1350» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین حسین غفاری
حجتالاسلام والمسلمین حسین غفاری از جمله روحانیان مبارز حوزه علمیه قم در دهه 1350 بهشمار میآید. او پس از تظاهرات گسترده طلاب مدرسه فیضیه در سال 1354 دستگیر شد و تا آبان 1357 را در زندانهای تهران و مشهد بهسر برد. وی در گفتوشنودی که پیش روی دارید، شمهای از خاطرات خود را از دوره زندان روایت کرده است.
□ دهه 1350 اوج دوران خفقان رژیم شاه بود. قدری آن فضا را برای ما ترسیم بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. واقعا هم از نظر سیاسی و اجتماعی، دهه 1350 اوج دوران خفقان، استبداد، بیعدالتی و تقابل با اسلام بود. مطبوعات و کتب بهشدت سانسور میشدند و در نتیجه اخبار درستی به مردم نمیرسید. تنها وسیله آگاهی مردم، منبرها و سخنرانیهای روحانیان بود که آن هم بهشدت کنترل میشد و اهالی منبر در محدودیتها و زیر فشارهای زیادی بودند. از جمله مثلا مرحوم آقای فلسفی ممنوعالمنبر بودند. کتابها و نشریاتی هم که چاپ میشدند تماما در خدمت ترویج فرهنگ غرب و تخریب بنیانهای دینی و اخلاقی و فرهنگی ما بودند. ظاهرا کسی علیه خدا کتابی نمینوشت، ولی روند فرهنگی جامعه را بهگونهای اداره میکردند که عملا به سمت مادیت و نیهیلیسم میرفت!
□ و گسترش فاصله طبقاتی؟
همینطور است. فاصله طبقاتی بیداد میکرد. یک عده اقلیت آنقدر ثروت داشتند که حسابش از دستشان در رفته بود و اکثریتی هم، حتی قدرت خرید نان هم نداشتند و نسیه نان میخریدند! صاحب مغازه مقوایی داشت و جلوی اسم آنها علامت میزد که بعدا حساب کنند! وابستگی رژیم شاه به آمریکا تا آن حد بود که این قدرت با وجود حکومت شاه، از جانب شوروی دغدغهای نداشت و وقتی صحبت از ژاندارم بودن رژیم شاه میکرد، واقعا به این دلیل بود که از این رژیم به عنوان یک اهرم قوی علیه شوروی و سایر کشورهای منطقه استفاده میکرد. ما خود در بهشهر شاهد بودیم که وقتی انقلاب پیروز شد و پایگاههای آمریکا جمع شدند، روسها چقدر خوشحال بودند!
□ مبارزات را از چه مقطع و تحت تأثیر چه کسانی شروع کردید؟
بیشتر تحت تأثیر افکار مدرسین حوزه قم بودم که اکثرا یا از دنیا رفته یا شهید شدهاند؛ از جمله مرحوم آیتالله ربانی شیرازی که فوقالعاده بیباک و شجاع بود و بدون ترس و علنا طلاب را علیه رژیم بسیج میکرد. شیخ احمد کروبی هم بود که عصرها و موقعی که طلبهها میخواستند برای نماز مغرب آماده شوند، میآمد و با صراحت حیرتانگیزی علیه شاه افشاگری میکرد! چند بار هم به زندان افتاد، ولی در آنجا هم از مبارزه دست برنداشت.
□ چگونه دستگیر شدید؟
وقتی قضیه اعتراض طلاب مدرسه فیضیه در سال 1354 پیش آمد، دو شبانهروز در محاصره نیروهای امنیتی بودیم! آنها برای شناسایی ما عکس گرفته و آنها را در صفحات اول کیهان و اطلاعات چاپ کرده بودند. البته خیلیها سر و صورت خود را پوشانده بودند، اما من و چند تن دیگر از روحانیان برای اینکه رژیم طلبههای معترض را به کمونیست بودن متهم نکند، با لباس کامل روحانیت در صف اول تظاهرکنندگان راه افتادیم و در تمام عکسهایی که گرفته بودند، چهرههایمان کاملا معلوم بود و ابدا نمیتوانستیم انکار کنیم و عذر و بهانه بیاوریم.
□ واکنش مراجع نسبت به این دستگیریها چه بود؟
مراجع عظام، بهخصوص مرحوم آیتاللهالعظمی گلپایگانی، در روزهای محاصره فیضیه، خیلی تلاش کردند ماجرا به شکل مسالمتجویانهای تمام شود، اما این تلاشها فایدهای نداشت. یادم هست آقای شاکری، نماینده ایشان، و یکی دو نفر دیگر برای شنیدن حرفهای طلاب آمدند و به ما گفتند: بهتر است قبل از اینکه حمله کنند، از فیضیه بروید. ما هم گفتیم: هر جا برویم تأمین نداریم و احتمال اینکه دستگیرمان کنند زیاد است... و ترجیح دادیم بمانیم.
□ از بازجوییها و نحوه رفتار بازجویان با خود و همراهانتان بگویید.
من در بازجوییها فقط سعی کردم اثبات کنم در تحریک طلبهها نقشی نداشتم، وگرنه با توجه به عکسهایی که در اختیار داشتند حضورم را نمیتوانستم انکار کنم، مخصوصا که در همه عکسها دستهایم را بالا برده بودم و با دهان باز شعار میدادم! نکته جالب این است که بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، بنده خدایی نزدم آمد و گفت: ناخواسته دستگیر شده و به زندان افتاده و مرا لو داده بود! آمد از من حلالیت بطلبد! گفتم: بیهوده خودت را آزار نده، قبل از اینکه مرا لو بدهی، عکسها مرا لو داده بودند! بههرحال حضورم در تظاهرات را نتوانستم انکار کنم، ولی در مورد شعارهایی که داده بودم، گفتم: شعارم فقط صلوات و لا اله الا الله بود!
□ بالاخره به چند سال زندان محکوم شدید؟
چهار سال که حداقل حبس بود. کسانی که مرگ بر شاه گفته بودند، به بالای شش سال محکوم شدند.
□ در زندان شکنجه هم شدید؟
فراوان!
□ چه جور شکنجههایی اعمال میکردند؟
مشت و لگد در حدی که دهان زندانی پر از خون شود، حداقل شکنجه بود. ضربات کابل، سوزاندن صورت و بدن با آتش سیگار، کندن محاسن، فشار دادن انگشتان بعد از گذاشتن خودکار لای آنها، فحش و ناسزا و گاهی هم عریان کردن زندانی، شکنجههایی بود که من تحمل کردم! گاهی چنان با کابل به کف پاها میزدند که پا ورم میکرد. بعد دارو تزریق میکردند تا ورم بخوابد! گاهی هم ورم پا میترکید و پانسمان میکردند و دوباره روی همان زخمها کابل میزدند، که بسیار زجرآور بود.
نکته عجیب این بود که بازجوها دنبال نشان و قرینهای میگشتند که هر جوری که شده است فرد را به گروهی منسوب کنند. یکی از کارهایشان این بود که کف پاهای آدم را وارسی میکردند و میگفتند: این آدم آموزش چریکی دیده است، درحالیکه ممکن بود به خاطر کوهنوردی کف پای آدم کلفت شده باشد! خود من مدتی ورزش باستانی کار کرده بودم و آنها وقتی دیدند عضلات بازو و سینهام قوی هستند، میگفتند: به دنبال بدنسازی رفتهام، پس وابسته به فلان گروه و دسته هستم!
□ برای رهایی شما و دیگران از زندان تلاشی نمیشد؟
چرا اتفاقا پدرم احترام و ارادت زیادی برای یکی از علمای متنفذ ساری به نام آیتالله حاج شیخ عبدالله نظری قائل بود که هر دو از امام تقلید میکردند. ایشان به آیتاللهالعظمی خوانساری نزدیک بود و دوبار همراه پدرم نزد ایشان رفته و خواسته بود از طریق فرزندشان ــ که با دربار مرتبط بود ــ برای آزادیام کاری کنند، ولی فایده نداشت و من هم همراه بقیه بعد از پیروزی انقلاب آزاد شدم.
□ چه شد که به زندان مشهد منتقل شدید؟
بعد از اینکه کارتر موضوع حقوق بشر و فضای باز سیاسی را مطرح کرد، وضع زندانها قدری بهبود پیدا کرد و برای زندانیهای سیاسی تسهیلاتی قائل شدند، از جمله به آنها این اختیار را دادند که خودشان زندانشان را انتخاب کنند! به دو دلیل زندان مشهد را انتخاب کردم: یکی اینکه برادرم در مشهد بود و ملاقات آسانتر انجام میشد؛ دیگر اینکه میدانستم در آنجا افراد مهمی زندانی هستند و میخواستم از نزدیک با آنها آشنا شوم.
□ زندان مشهد همان بود که تصورش را میکردید؟
خیر؛ وقتی رفتم، دیدم سه گروه مختلف در آنجا هستند: مارکسیستها، مجاهدین خلق و عدهای منفرد و تکرو!
□ از آدمهای مهم خبری نبود؟
نمیدانم میشود گفت مهم بود یا نه. در آنجا با شکرالله پاکنژاد برخورد داشتم که افکارش چیزی بین تودهایها و فدائیان خلق بود. اوایل قرار بود اعدام شود، ولی چون پارتی قوی داشت، تخفیف گرفت. لابد خیلی مهم بود. شاه یک بار در سخنرانی از او با این عنوان که فلانی نژادش ناپاک است، اسم برد! بههرحال او تئوریسین مجاهدین خلق و مارکسیستها بود و هر کسی که میخواست درباره انقلاب تحلیل داشته باشد، نزد او میرفت. بعد از سال 1355 کمکم تغییر عقیده داد و معتقد بود باید از رهبری امام حمایت کنیم. مجاهدها میگفتند: آخوندها طرفدار بورژوازی هستند و او پاسخ میداد: «آقای طالقانی از قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، داشت با رژیم مبارزه میکرد. یک روحانی در یک روستا میتواند حرکت جمعی ایجاد کند، ولی ما چنین قدرتی نداریم».
□ شما برای مقابله با تبلیغات چپها و بهویژه مجاهدین خلق در زندان، چه اقداماتی انجام دادید؟
ما تلاش میکردیم باورهای مذهبی زندانیهای تازهوارد را تقویت و آنها را به پاسداری از مواضع حضرت امام تشویق کنیم. مجاهدین خلق و مارکسیستها هم بهشدت سعی میکردند آنها را به خود جلب کنند. روحانیت در برخی از موارد موفق بود. جواد منصوری و سیروس نجفی از جمله چهرههای مرتبط با روحانیت در زندان هستند.
□ ظاهرا در زندان برنامه درسی هم برقرار بود. مناسب است اشارهای هم به آنها کنید.
بله؛ در زندان تفسیر قرآن، تدریس نهجالبلاغه، اصول کافی، ادبیات عرب، کتابهای شهید مطهری و شهید محمدباقر صدر و کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» نوشته ناظمالاسلام کرمانی را تدریس و مطالعه میکردیم. در این برهه از نقش دکتر شریعتی هم نباید غفلت کرد. ایشان بهویژه روی جوانان تأثیر عمیقی گذاشت و بسیاری از آنان را از افتادن به دام کمونیسم نجات داد. ما در زندان بعضی از مقالههای دکتر شریعتی را که در روزنامهها چاپ میشدند، میخواندیم و برایمان جالب بود. کمونیستها و مجاهدین خلق خیلی از نفوذ دکتر شریعتی عصبانی بودند و میگفتند: معلوم است به شاه گرایش پیدا کرده است، وگرنه از ما انتقاد نمیکرد! مجاهدین خلق در شناخت جوانها، احساسات و عواطف آنها مهارت زیادی داشتند و با تفاسیر عجیب و غریبی که از آیات قرآن میکردند، نیروهای خوب را از چنگ ما در میآوردند!
□ چه جور تفاسیری؟
مثلا در مورد حضرت ابراهیم(ع) که قرآن میگوید: نمرود ایشان را در آتش افکند و خدا ایشان را نجات داد، میگفتند: «منظور قرآن آتش معمولی نیست؛ چون امکان ندارد کسی در آتش بیفتد و نسوزد، منظور قرآن شکنجههای زمان نمرود است. منظور از بهشت هم حکومت متقین است!». اینجور تفسیرها برای برخی از جوانان تازگی و جذابیت داشت.
□ شما در چه تاریخی آزاد شدید و واکنش مردم نسبت به آزادی شما چه بود؟
در 24 آبان سال 1357 از زندان وکیلآباد مشهد آزاد شدم و به زادگاهم ساری رفتم. عصر روز 29 آبان به آنجا رسیدم. قشرهای مختلف مردم تا ده کیلومتری ساری به استقبالم آمده بودند. همراه آنها تا مسجد جامع ساری ــ که مرکز اجتماعات انقلابیون بود ــ رفتم؛ چون خیلی خسته بودم، نتوانستم سخنرانی کنم و برادرم حاج شیخ مهدی غفاری صحبت و بعد هم اعلام کرد که فردا در همان مسجد سخنرانی خواهم کرد. فردا صبح داشتم برای مردم صحبت میکردم که خبر آوردند: چماقداران رژیم قصد دارند به مقابله با انقلابیون بپردازند. مردم تصمیم گرفتند مقاومت کنند. درگیری رخ داد و چندین نفر زخمی شدند.
بعد از پیروزی انقلاب مدتی در ساری بودم و با همکاری سایر روحانیان، مخصوصا آقای حاج شیخ عبدالوهاب قاسمی به صیانت از مراکز مهم شهر پرداختم و در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی هم مشارکت داشتم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.