«مروری بر انگیزههای طلاب برای تداوم مبارزه در دهه 1350» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین باقر صدر نیکآبادی
□ ظاهرا یکی از محملهای آشنایی طلاب جوان با رویدادهای انقلابی، آشنایی آنها با کموکیف قیام تاریخی 15 خرداد 1342 بود. این آشنایی تا چه حد در گسترش اندیشه و عمل انقلابی در میان محصلان حوزه تاثیر داشت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. قضیه 15 خرداد سال 1342، همواره برای طلاب مبارز حوزه علمیه محمل خوبی برای اعتراض به رژیم شاه بود؛ مثلا در خرداد سال 1354، طلاب مدرسه فیضیه از چند روز قبل از 15 خرداد، به تقلا افتاده بودند و میخواستند با هر وسیله ممکن اعتراض خود را به رژیم نشان بدهند. کسی به دستگاه تایپ و پلیکپی دسترسی نداشت و در نتیجه بنده همه اعلامیهها را به شکل دستنویس نوشتم و به در و دیوار فیضیه و دارالشفاء، مخصوصا دالان تاریک بین این دو مدرسه که از چشم دیگران مخفی بود، نصب کردم.
اما مسئله دیگری که این قضیه را تشدید کرد، این بود که شاه سیستم تکحزبی را اعلام کرد و گفت: همه افراد موظفاند در حزب رستاخیز عضو شوند و هر کسی که نسبت به این قضیه اعتراض دارد، میتواند پاسپورت بگیرد و از کشور برود! این اولتیماتوم، بیش از پیش بر نفرت و انزجار ملت از استبداد محمدرضاشاهی افزود و بهخصوص طلاب را که مستعد اعتراض کردن هم بودند، به تلاش بیشتری واداشت.
□ واکنش حوزه نسبت به خبر تشکیل حزب رستاخیز چه بود؟
متأسفانه حوزه ساکت بود. فقط امام بودند که با اقدامی متهورانه پیغام دادند: «ای مردم! اخطارهای شاه را جدی نگیرید و از عضویت در حزب رستاخیز شانه خالی کنید!» [رک: حرام شدن عضویت در حزب رستاخیز] ایشان از علما و فضلای حوزه هم خواستند ساکت ننشینند و به این امریه شاه اعتراض کنند. علمای مبارز از قبیل آقایان منتظری، ربانی شیرازی، فاضل لنکرانی، جنتی، خلخالی، مشکینی و عدهای دیگر در تبعید بودند. بقیه هم سکوت اختیار کردند و هرچه طلاب به آنها اعتراض کردند: چرا حرکتی نمیکنید؟ حرفشان به جایی نرسید، در نتیجه تصمیم گرفتیم خودمان اقدام کنیم. البته نباید این نکته را از قلم انداخت که آیتالله سید ابوالفضل مجتهد زنجانی علیه شاه و حزب رستاخیز اعلامیههایی را صادر کردند که در بالا بردن انگیزه طلاب برای اعتراض به رژیم شاه تأثیر زیادی داشت.
□ برنامهریزی شما برای روز 15 خرداد چه بود؟
هرچه به روز 15 خرداد نزدیکتر میشدیم، عوامل بیشتری ما را ترغیب میکردند که کاری کنیم و حرکتی داشته باشیم. در اول کار، قصدمان این بود که مجلس ختمی بگیریم و بعد از نماز مرحوم آیتالله العظمی اراکی چند شعار بدهیم و اصلا قرار نبود اعتراضات چنان وضعیت گستردهای پیدا کند. ابتدا چند تن از طلابی که فعالتر بودند، از جمله آقای حسینی قزوینی ــ که آن شب قرآن خواندند ــ عبدالله کرمانشاهی، معصومی شاهرودی، شیخ یوسفعلی شکری زنجانی و بنده مدیریت کارها را عهدهدار شدیم. البته افشاگریهای شیخ احمد کروبی هم بسیار تأثیرگذار بود. در شب 15 خرداد، اجتماعی متشکل از دویست تن از طلاب تشکیل شد که حدود صد نفر آنها در تظاهرات فعالیت بیشتری داشتند و چون حجرههایشان در فیضیه بود، این امکان را نداشتند که جای دیگری بروند؛ در نتیجه ماندند و بعدا دستگیر هم شدند!
□ درگیری با مأموران از کی و چگونه شروع شد؟
مجلس ختم را برپا کردیم و طلاب شروع کردند به قرآن خواندن. بعد نماز را به امامت آیتالله العظمی اراکی برگزار کردیم و ایشان مدرسه را ترک کردند که یکمرتبه خبر آوردند که در نزدیکی مدرسه، تعدادی ماشین نظامی مستقر شدهاند. عدهای از طلبهها گفتند: حالا که کار به اینجا کشیده، بهتر است قضیه را به همین مجلس ختم کنیم و دیگر ادامه ندهیم، ولی عدهای گفتند: هنوز کاری نکردهایم! بههرحال گروه اول گفتند: ما دیگر از اینجا به بعد با شما نیستیم و خداحافظی کردند و رفتند، ولی بقیه شروع کردند به شعار دادن و درود بر خمینی و مرگ بر شاه و... را تکرار کردند.
ما درحالیکه شعار میدادیم، تصمیم گرفتیم از مدرسه بیرون برویم و تظاهراتمان را به خیابانها بکشیم که جلوی در با ماشینهای آبپاش روبهرو شدیم که به سمت ما آب میپاشیدند و ناچار شدیم برگردیم. این بار با سنگ و آجر برگشتیم و به ماشینهای آبپاش حمله کردیم. این درگیری حدود یک ساعت و نیم ادامه پیدا کرد تا وقتی که دیدیم فایده ندارد و برگشتیم و از روی پشتبامها به شعار دادن ادامه دادیم. مأموران از مسافرخانههای اطراف مدرسه، به طرف ما گاز اشکآور پرتاب میکردند که بسیار آزاردهنده بود، ولی صورتهایمان را شستیم و باز ادامه دادیم. از هر جایی که دستمان میرسید، سنگ و آجر جمع میکردیم و روی پشتبام میبردیم. بعد هم برای اینکه صدایمان را به گوش مردم برسانیم، بلندگوی محل تدریس آیتالله اراکی را کندیم و من آن را در راهپله مدرسه در جایی که مشرف به آستانه بود، نصب و شروع کردم به ارشاد مأموران شاه تا حالی آنها کنم که ما فقط سنگ انداختن بلد نیستیم، بلکه کار اصلی ما خطابه است! فریاد میزدیم: «به مردم بپیوندید و از رژیم شاه فاصله بگیرید. بیایید از سروان احمدیان، رئیس زندان ساری، یاد بگیرید که عدهای از زندانیان را فراری داد و به صفوف مبارزین پیوست».
□ اینگونه اخبار از چه طریقی به شما میرسید؟
ما این خبر را از رادیو «صدای روحانیت مبارز» ــ که آقای دعائی و شهید محمد منتظری در عراق راه انداخته بودند ــ شنیدیم. داخل فیضیه هم برای خودمان سخنرانی میکردیم. در حیاط فیضیه سنگی بود که اسمش را گذاشته بودیم «سنگ انقلاب» و طلاب روی آن میایستادند و سخنرانی میکردند. خود من هم دو بار روی آن سنگ ایستادم و دوستان را به مقاومت در برابر رژیم شاه دعوت کردم.
□ گرفتار ساواک نمیشدید؟
سعی میکردیم مسائل امنیتی و اطلاعاتی را رعایت کنیم و بههمیندلیل برای اینکه شناسایی نشویم همدیگر را با اسامی واقعیمان صدا نمیزدیم؛ چون احتمال میدادیم بین ما خبرچینهایی باشند که به ساواک گزارش بدهند!
درهرحال این ماجرا تا سحر و حتی بعد از نماز صبح ادامه پیدا کرد و بعد آرام گرفتیم و در مدرسه را باز کردیم. بهتدریج طلبههای بیرون از مدرسه و مردم عادی وارد مدرسه شدند تا صحنه را تماشا کنند. تمام صحن پر از سنگ، آجر و چوب بود. دیوارها پر از اعلامیههای مختلف علیه رژیم شاه و حمایت از زندانیان سیاسی، تبعیدیها و مواضع امام بود. مردم گروهگروه میآمدند و این اعلامیهها را میخواندند که در بالا رفتن سطح آگاهی آنها خیلی تأثیر داشت. بعد خبردار شدیم یک مأمور ساواک قاتی جمعیت وارد مدرسه شده است و میخواهد اعلامیهها را بکند. او را شناسایی کردیم و با مشت و لگد از مدرسه بیرون انداختیم.
□ چه شد که ماجرا تا روز 17 خرداد ادامه پیدا کرد؟
در روز شانزدهم عده زیادی که روز قبل با ما همراهی کردند رفتند و فقط حدود سی نفر باقی ماندیم که در حیاط فیضیه شعار دادیم. شب آیتالله العظمی اراکی آمدند و با جمعیت کمی نماز را اقامه کردند و رفتند. آن شب تا صبح شعار دادیم. در روز شانزدهم بالای سر فیضیه تعدادی بالگرد پرواز و از ما عکسبرداری کردند. ما برای اینکه شناسایی نشویم، با هر وسیلهای که دستمان رسید، سر و صورتمان را پوشاندیم. آنها از ما عکس گرفتند و در روزنامهها چاپ کردند و عنوان زدند: شورش نقابداران! آن روز حدود بیست نفر از ما روی پشتبام مدرسه رفتیم و شعار مرگ بر شاه دادیم. مأموران رژیم با حالت آمادهباش اسلحههایشان را به طرف ما نشانه رفته بودند. ما هم فریاد میزدیم: «بزنید، ما به خاطر اسلام حاضریم کشته شویم!»
حدود ساعت ده صبح بود که حدود سیصد نفر از مأموران گارد جاویدان در رودخانه حاشیه مدرسه ــ که آب نداشت ــ رژه رفتند و عرض اندام کردند. با دیدن این منظره تردید نکردیم که به ما حمله خواهند کرد؛ لذا من و چند نفر دیگر خودمان را به دفتر تلفنخانه رساندیم و سعی کردیم با منزل مراجع و علما تماس بگیریم و بگوییم: در محاصره مأموران هستیم و کمک بفرستید. به خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران هم زنگ زدیم و خبر را به گوش آنها رساندیم. پاسخهایی که برای درخواست کمک دریافت میکردیم، در نوع خود جالب بودند. یکی میگفت: استخاره کردیم که آیا با شما همکاری کنیم یا نه، خوب در نیامد! دیگری میپرسید: اصلا انگیزه شما برای این کارها چیست؟! هرچه به ظهر روز هفدهم نزدیکتر میشدیم، حلقه محاصره تنگتر میشد. سرهنگ جوادی، معاون شهربانی قم، اعلام کرد که میخواهد با ما حرف بزند. او از ما پرسید: «حرف حسابتان چیست؟ چرا این کارها را میکنید؟ این پرچم سرخ چیست که بالای پشتبام زدهاید؟» گفتیم: «ما سالگرد شهدای 15 خرداد را برگزار کردهایم؛ این پرچم هم یادآور خون شهیدان 15 خرداد و قیام امام حسین(ع) است». او عصبانی شد و تهدید کرد که چنین و چنان میکنم. طلبهها هم با سنگ جوابش را دادند و او فرار کرد!
□ چگونه دستگیر شدید؟
حدود ساعت 5 بعدازظهر، کماندوها از طریق مسافرخانههای اطراف حرم روی پشتبام فیضیه آمدند و به طلاب حمله کردند. عدهای از بچهها از روی پشتبام پایین آمدند و بعضیها از طریق رودخانه فرار کردند. عدهای هم در حجرهها پنهان شدند. مقاومت فایده نداشت؛ چون آنها مسلح و بسیار قوی بودند. سرانجام با چوب و چماق به جان ما افتادند و دستگیرمان کردند و به شهربانی بردند. بین خودمان قرار گذاشته بودیم خود را با نام مستعار معرفی کنیم، ولی چند نفر تاب نیاوردند و اسامی واقعی همه را لو دادند! بالاخره ما را تحت تدابیر شدید امنیتی، سوار اتوبوس کردند و به تهران و زندان اوین بردند.
□ در زندان اوین بر شما چه گذشت؟
بین طلبهها به صدر اصفهانی معروف بودم و تصمیم گرفتم در آنجا خودم را با نام شناسنامهای خودم، یعنی صدر نیکآبادی، معرفی کنم. بازجو هم متقاعد شد و از من پرسید: «تو صدر اصفهانی را میشناسی؟» جواب دادم: «نه!» اوضاع داشت خوب پیش میرفت و کمکم نزدیک بود با دادن یک تعهد ساده آزاد شوم؛ چون در بین معترضین اسمی از صدر نیکآبادی نبود که یک روز بازجو مرا خواست و با یکی از همان ضعیفالنفسهایی که همه را لو دادند روبهرو کرد. او مرا شناسایی کرد و گفت: صدر اصفهانی همین است که همه را تحریک کرد!
مرا به زیرزمین اوین بردند و زیر فشار قرار دادند تا اعتراف کنم. میدانستم اگر یک کلمه اعتراف کنم، باید تا آخر بروم. چارهای جز انکار و مقاومت نداشتم، اما درهرحال به خاطر اعترافات بعضیها، به شکل مفصل شکنجه شدم! از کابل و کتک گرفته تا آویزان کردن و سوزاندن به وسیله سیگار. یک روز بعد از شکنجه مفصلی که شده بودم، در راهروی زندان نشسته بودم که یکی از طلبهها به اسم موسوی گفت: «اگر روی حرفت بایستی و مقاومت کنی، باور میکنند!» حرف او در تقویت روحیهام خیلی تأثیر داشت.
سرانجام در دادگاه ارتشی مرا به پنج سال زندان محکوم کردند. البته کل زندان من سه سال و نیم طول کشید و با پیروزی انقلاب آزاد شدم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.