«شهید آیتالله مرتضی مطهری در قامت یک برادر» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین محمدتقی مطهری
جنابعالی به عنوان برادر شهید آیتالله مطهری، چه خاطراتی از دوران کودکی استاد به یاد دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من چون نُه سال از ایشان کوچکتر بودم، دوران کودکی او را خیلی به یاد ندارم، اما مادرم میگفتند: مرتضی در بچگی حالتهای خاصی داشت که ما را نگران میکرد. اصلا بازیگوشی بچههای دیگر را نداشت. در خود فرو میرفت؛ فکر میکردیم بچهای عقبمانده است! همبازیهایش هم میگفتند: مرتضی خیلی با ما بازی نمیکند! البته من یادم میآید یکی از بازیهایی که ایشان خیلی علاقه داشتند این بود که قوطیهایی مانند قوطیهای کنسرو امروزی برمیداشت و نخی را از داخلش عبور میداد، صدمتر آن طرفتر یکی دیگر از این قوطیها را دست یک نفر دیگر میداد و از داخل این قوطیها که به وسیله همان نخ به هم متصل بودند، با آن شخص صحبت میکرد، یک چیزی مثل تلفن! این را یادم هست.
ظاهرا شما نخست در مدارس جدیده فریمان تحصیل کردید و سپس به حوزه رفتید و با شهید آیتالله مطهری همحجره شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
در فریمان اولینبار که مدرسه دولتی تأسیس شد، یک روز مدیر مدرسه به منزل پدرم آمد و گفت: اگر شما بچههایتان را به مدرسه بفرستید، مردم دیگر هم بچههایشان را میفرستند. مرحوم پدرم نیز من و برادرم محمدباقر را فرستادند به مدرسه، این بود که مردم هم استقبال کردند. بعد از شش ماه مجددا مدیر مدرسه به منزل پدرم آمدند و یک مدل لباس آوردند و گفتند: بچههای مدرسه باید همه لباس متحدالشکل داشته باشند! عکسها را که پدرم دیدند، مخالفت کردند و گفتند: من مخالفم. اینها مسائل دیگری هم به دنبال خواهد داشت و ما را از رفتن به مدرسه منع کردند. ما مقدمات را پیش پدرمان خواندیم، یک قسمت فارسی و یک قسمت عربی، تا سال1321 که استاد (شهید مطهری) مرا به قم برد.
من ده سال با ایشان در یک حجره بودم. بارها گفتهام که یکی از افتخارات ما دو برادر ــ که در رشته روحانیت بودیم ــ این بود که هیچگاه از سهم امام و وجوهات شرعی استفاده نکردیم. با سختی در حوزه درس میخواندیم و زندگی میکردیم. با عسرت و در حد اینکه انسان بتواند سد جوع بکند. اول که به قم رفتیم، با ماهی شش تومان شهریه زندگی میکردیم. غذای ما گاهی برنج ساده بود که خورش آن همان روغنش بود و نانی که در سینی زیر برنج میگذاشتیم. گاهی اوقات هم یکی دو سیر گوشت میخریدیم و آن را طبخ میکردیم.
وضعیت اقتصادی خانواده شما در آن زمان چگونه بود؟
خوب نبود. البته اخوی بزرگ ما، بعدها به ما کمک میکرد. ما املاک نداشتیم. بعدا اخوی بزرگ مسئول املاک سلطنتی شد و بعد هم مسئول واگذاری املاک. ایشان خودش هم دوتا زن و بچه داشت. اتفاقا آن وقتها ایشان با رئیس املاک برخوردی داشت که اینجا (فریمان) را ول کرد و به قم آمد و هفت، هشت ماه در قم ماند. مرحوم پدرم دفتر ازدواج و طلاق داشت و از طریق همان عقد و ازدواجهایی که انجام میداد یا نامههایی که مینوشت، منظور همین سند نوشتن است ــ بیشتر اسناد املاک فریمان به خط پدرم بود ــ گاهی اوقات مبلغ دو یا سه تومان به دست مسافرانی که به قم میآمدند میدادند و برایمان میفرستادند. البته ما میخواستیم باری به دوش کسی نباشیم. آن وقتی هم که تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم، خود اخوی بزرگ، که وضعش بهتر بود، کمکهایی به ما میکرد. آمدیم تهران دو نفری همراه با استاد دنبال کار میگشتیم. منتهی ایشان همسرشان را همراه خود آورده بودند و همسر من در فریمان بود. ایشان (استاد مطهری) خیلی در مضیقه بود. اتاقی را به ماهی پانزده تومان اجاره کرده بود و گاهی میآمد کتاب میفروخت! کتابهایی هم که داشت، بیشتر کتابهای مرحوم پدرم بود که در اکثر آن کتابها، پدرم یادداشتهایی در حاشیه کتاب نوشته بود. مرحوم پدرمان کتابهایش را بین من و استاد دو قسمت کرد. یک روز با استاد صحبت کردیم که چه کار کنیم. ایشان گفتند: اختیار دست شماست، هر کدام از کتابها را که میخواهید انتخاب کنید و ببرید. استاد سهم خودشان را به تهران بردند و مال من اینجا (فریمان) ماند.
به حاشیهنویسیهای پدر بر کتابها اشاره کردید. این حواشی بیشتر چه مضامینی داشت؟
مرحوم پدرم مرد باسوادی بود؛ مثلا یک کتاب که میخواند در زمینه علمی و ادبی و میدید فلان مطلب در فلان کتاب هست، مطالب مربوط به هم را از یک کتاب به کتاب دیگر منتقل میکرد یا توضیحی اگر لازم بود خودش مینوشت. اکثر کتابهایش حاشیهنویسی داشت.
کتابهایشان خطی بود یا چاپی؟
ایشان کتاب خطی هم داشتند که من بعضیهایشان را هنوز دارم؛ مثلا یک کتاب دارم که سازمان اسناد ملی از آن عکسبرداری کرده و راجع به طب سنتی است. در سال 917ق، حکیمی به نام «حکیم یوسف» در عراق آن را نوشته که هم نثر است و هم شعر. جد ما ملا محمدعلی (رحمهالله) ــ که خیلی خط زیبایی داشتند ــ از این کتاب به خط خودشان استنساخ میکنند. پدرم باز این کتاب را حاشیهنویسی میکنند. در سال 1327، که امام خمینی(ره) به اتفاق چند تن از علما از جمله مرحوم آیتالله نوغانی بزرگ و شیخ غلامحسین بادکوبهای به فریمان آمده بودند، استاد مطهری این کتاب را به حضرت امام و سایر میهمانان نشان دادند. به قدری متن و حاشیه زیبا بود و به چاپ شباهت داشت که آنان روی این موضوع با هم بحث میکردند که کدام قسمتش خطی است و کدام قسمتش چاپی، در صورتیکه تمام کتاب هم متن و هم حاشیه دستخط بود.
از ارتباط نزدیک تحصیلی با برادر در دوران حضور در قم چه خاطراتی دارید؟
همانطور که عرض کردم، به اتفاق مرحوم اخوی (شهید مطهری) در قم، در یک حجره درس میخواندیم. میگویند ابتدا که انسان درس میخواند غوره است، بعد کمکم باید برسد تا انگور شود. این خامی باعث غرور آدمی میگردد. کتابی است به نام «المغنی» که مشتمل بر پانزده باب است. معمولا طلبههایی که درسخوان بودند، تصمیم میگرفتند باب یازدهم را خودشان بدون استاد یاد بگیرند. من هم تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. یک روز داشتم مطالعه میکردم که به این عبارت رسیدم: «زید فی رزق عمرو عشرون دینارا»؛ ظاهرا معنیاش میشود: زید در روزی عمر بیست دینار است که اصلا جور درنمیآید و جمله معنی نمیدهد. در همین وقت استاد مطهری آن طرف حجره مطالعه میکرد و من این طرف. راستش عارم میآمد که از ایشان سؤال کنم. به مغزم فشار آوردم و هر چه تلاش کردم، جور درنیامد. یک مرتبه دیدم اخوی بلند شد و گفت: محمدتقی نان خریدهای؟ گفتم: نه؛ گفت: بلند شو برو که نان گیرت نمیآید! من بلند شدم کفشهایم را پوشیدم و آمدم دمِ در. سرم چرخید، میخواستم به زمین بیفتم که چهارچوب درب را گرفتم و فقط گفتم: داداش! اخوی آمد و گفت: چی شده؟ گفتم: سرگیجه دارم و ممکن است به زمین بخورم! گفت: بیا تو بنشین، من میروم نان میگیرم. وقتی برگشت، به او گفتم: من سر یک مسئله گیر کردهام و اصلا گیج شدهام! ایشان گفت: چه مسئلهای؟! گفتم این جمله که «زید فی رزق عمرو عشرون دینارا». اخوی زد زیر خنده. گفتم: چرا میخندی؟ جواب من را بده. گفت: من هم چند سال پیش به همین درد گرفتار شدم. این «زَید» نیست، بلکه «زیدَ» است؛ در نوشتن یکی هستند، اما در معنی فرق میکنند؛ یعنی «زیاد شد در روزی عمر بیست دینار». من هم خندیدم که به خاطر چنین کلمهای اینقدر گیج شدم.
ظاهرا شما در دوران دستگیری استاد در سال 1342، تنها رابط خانواده با ایشان بودهاید. از آن دوران چه خاطراتی دارید؟
در خرداد سال 1342 که رژیم پهلوی بیش از پنجاه نفر روحانی را دستگیر کرده بود، استاد مطهری نیز از جمله این افراد بود. این افراد هیجده روز از غذا و لباس محروم بودند؛ یعنی حق اینکه غذا و لباس برایشان ببریم نداشتیم. بعد از هیجده روز این تحریم آزاد شد. هندوانه تازه به بازار آمده بود، آن موقع مثل حالا نبود که زودتر از موعد از جنوب بیاورند، هر میوه در همان فصلش در بازار یافت میشد. آن موقع من یک هندوانه بزرگ را نوبرانه به چهار و نیم تومان ــ که خیلی گران بود ــ خریدم. آن قسمت از هندوانه که روی زمین است و معمولا سفید است و خاکی. من آن را با مهارت خاص با تیغ بریدم و سپس اعلامیه مرحوم آیتالله میلانی، که در پشت آن اخبار تازه را با خط خودم نوشته بودم، توی نایلون گذاشتم سپس آن را لوله کرده و با نخ بستم و با زحمت زیاد از آن بریدگی، کاغذ را داخل هندوانه کردم، بعد هم با چسب آن را چسباندم و دو مرتبه آن را خاکی و گلی کردم، به طوری که اصلا بریدگی مشخص نبود. یکی از مأموران زندان به نام آذری ــ که آن روز شیفتش بود ــ خیلی سختگیر بود؛ مخصوصا میوههای سربسته را قبول نمیکرد. خلاصه هر طور بود، من آن هندوانه را دادم و بردند داخل زندان. در زندان مرحوم آقای فلسفی، استاد مطهری، آقای محدثزاده، و یکی دو نفر روحانی دیگر با هم غذا میخوردند و سر یک سفره مینشستند. یک نفر جاسوس به نام شیخ باقر نهاوندی هم بینشان بود که به عنوان ضد رژیم گرفته بودند، ولی جاسوس بود. هندوانه را آقای فلسفی برش میزند و تا چشمش به کاغذ میافتد، متوجه موضوع میشود و میگوید چه کرم بزرگی!... و فورا آن را برمیدارد و به دستشویی میرود، کاغذ را باز میکند و میخواند و بعد یواشکی به استاد میدهد. خلاصه باید بگویم که من جرئت کردم و اخبار را اینگونه منتقل کردم.
به عنوان یک برادر، رتبه و مکانت علمی و اخلاقی استاد را چگونه ارزیابی میکنید؟
استاد خیلی خودش را دیر معرفی میکرد؛ ازاینرو دیگران هم ایشان را دیر میشناختند؛ چون تظاهر نداشت. از خصلتهایی که از پدر ارث برده بود، یکی همین خلوص نیّت و عدم تظاهر بود. واقعا خیلی عجیب بود؛ همیشه میخواست کارهایش با خلوص نیّت و برای خدا باشد. برای همین وقتی جایی میرفت، اگر مسئلهای مطرح میشد و حل آن برایش مشکل بود، کنار میایستاد و اگر هم از عهده حل مسئله برمیآمد، باز هم دخالت نمیکرد و خودش را نشان نمیداد، مگر آنکه از او میخواستند. برای همین اشخاص او را دیر میشناختند؛ یک نمونه اینکه سالها با مرحوم راشد آشنا بود. هم از نظر همولایتی بودن و هم از نظر اینکه پدر راشد با پدر ما سالها آشنا بود. ایشان به حجره ما میآمد و اخوی هم تهران پیشش میرفت، اما با وجود این، ارزش علمی استاد را درک نکرده بود تا اینکه در سال 1332 دانشکده معقول و منقول ــ که حالا دانشکده الهیات شده ــ از دیپلمهها ثبتنام میکرد. چون دروس دانشکده متناسب با معارف اسلامی نبود و از محتوای خوبی هم برخوردار نبود، آقای بدیعالزمان فروزانفر، رئیس دانشکده، در آن زمان تصمیم گرفت طلبههای فاضل را جذب کند و دانشکده را از آن وضعی که بود خارج سازد. شورای دانشکده تصویب کرده بود کسانی که دیپلم ندارند، باید امتحان بدهند. امتحان یک قسمت از علوم قدیمه و یک قسمت از علوم جدید بود. هر کس پذیرفته میشد، معادل دیپلم حساب میشد و میتوانست در دانشکده شروع به کار کند. استاد مطهری در رشته معقول، که فلسفه بود، و من در رشته منقول، که علوم انسانی بود، ثبت نام کردیم. امتحانات در آذرماه برگزار شد و نهایتا ایشان را به دانشکده دعوت و به عنوان استاد استخدام کردند. عید آن سال اخوی گفتند: برویم دیدن آقای راشد. ایشان تازه در زعفرانیه خانه خریده بود. وقتی به دیدار آقای راشد رفتیم، یک دانشجوی حقوق آمد و آیهای را مطرح کرد و از آقای راشد سؤال کرد. آقای راشد درحالیکه به استاد مطهری اشاره کردند، گفتند: استاد اینجا نشسته است و من حق جواب ندارم! اخوی از این سخن خیلی جا خورد؛ چون راشد خیلی آدم مهمی بود. اخوی گفت: اختیار دارید آقای راشد! من کجا و شما کجا؟ آقای راشد گفت: نه، آقای مطهری شما از من ملاتر و با سوادترید، من نمیدانستم شما اینقدر باسواد هستید! خلاصه اینکه آقای راشد طی چند سال معاشرت و همنشینی با استاد، تا امتحان دانشکده معقول و منقول برگزار نشده بود، مرتبه علمی استاد مطهری را درک نکرده بود.