لطفا در آغاز ضمن معرفی خود، از اولین خاطراتی که از شهید آیتالله مطهری دارید برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. فاطمه مطهری هستم فرزند آقای حاج حسن مطهری و برادرزاده استاد شهید آیتالله مطهری. همسرم نوه عمهام هست که با استاد خویشاوندی دارد و در واقع نوه خواهر استاد میشود. بعد از ازدواج موقعی که برای ماه عسل رفتیم، استاد گفته بودند: اول بیایید به خانه من! به محض اینکه وارد شدیم، با روی باز و مهربانی از ما پذیرایی کردند و حتی خودشان بلند شدند و برای ما چای آوردند. برایم جای تعجب زیادی بود که چنین شخصیتی، با این تواضع از ما پذیرایی میکردند. با اینکه ما جا داشتیم، اما نگذاشتند شب برویم و گفتند: باید بمانید! به خانمشان هم سپرده بودند که اینها باید امشب بمانند و ما آن شب خانه استاد ماندیم. فردای آن شب قرار بود به اهواز و آبادان برویم. موقعی هم که برگشتیم، باز تأکید کرده بودند حتما به همین جا برگردید. ما برگشتیم. خود استاد نبودند، ولی خانمشان بودند و دوباره همان پذیرایی گرم را از ما کردند و به عنوان کادو به ما پلوپز دادند که خیلی برایم ارزشمند بود.
از دوران کودکیتان موقعی که به اینجا میآمدند، برخوردشان با بچهها چگونه بود؟ چه خاطرهای از آن دورهها دارید؟
عموجان هر وقت میآمدند، میخواستند همه فامیل بیایند و همه را ببینند، دوست داشتند همه در اطرافشان باشند. همه را دور خودشان جمع میکردند. با نوجوانان خیلی اهل شوخی و مزاح بودند تا نوجوانان رویشان به ایشان باز شود...
و بتوانند با ایشان ارتباط بگیرند؟
بله؛ این بود که همه را جمع میکردند.
رفتارشان با پسرها و دخترهای فامیل چطور بود؟
به هر کدام، به تناسب پسر و دختر بودنشان رفتار میکردند. با همه خیلی خوشرو و خوشخنده بودند. ما با دخترهایشان جمع صمیمانهای داشتیم. برادری داشتم که کمتر در جمع حاضر میشد. شاید حدود پنج، شش سال داشت. اسمش مرتضی است. عموجان خیلی دوست داشتند او را ببینند، ولی او خیلی خجالتی بود. همیشه میگفتند: مرتضی کجاست که ما برویم به دیدنش؟ حواسشان به همه نوجوانان فامیل بود.
به شما به عنوان دخترهای فامیل چه نصیحتی میکردند؟
آن زمان که ما دبیرستان میرفتیم، یادم هست یک ایشان شب خانه عموجانم ــ که سر کوچه هست ــ دعوت داشتند...
عموی بزرگترتان؟
بله؛ عموی قبل از پدرم. دخترعمویم عکسهای شاه و فرح را به دیوار راهروی خانهشان زده بود! عموجان به محض اینکه وارد شدند، به او فهماندند که باید اینها را از دیوار بکنی و گفتند: هنوز سن شما ایجاب نمیکند خیلی چیزها را درک کنید؛ این خانواده به کشور و مردم خیانت کردهاند. خیلی با مهربانی به او فهماندند که این کار درست نیست. ایشان سعی داشتند که بینش سیاسی نوجوانان فامیل را ارتقا دهند.
در جمع خانواده از اوضاع کشور حرفی میزدند یا از جریان امور انتقادی را مطرح می کردند؟
نه؛ جلوی ما حرفی نمیزدند؛ چون ما سن و سال زیادی نداشتیم. من خودم در پانزدهسالگی ازدواج کردم. اینجور صحبتها را در اتاق خودشان و حریم خصوصی خودشان با افراد مورد اعتمادشان مطرح میکردند.
از چه زمانی متوجه شدید ایشان یک مبارز انقلابی هستند و حتی در جریان نهضت نقش خیلی مؤثری دارند؟
دقیقا بعد از اینکه عموجان در آن میهمانی به دختر عمویم تذکر دادند: زدن این عکسها درست نیست! جرقهای در ذهنم زد که ایشان در عالم مبارزه و سیاست هم هستند و به این مسائل هم اهمیت میدهند.
موقعی که به خانهشان در تهران میرفتید، متوجه نمیشدید این عمویتان با بقیه برادرانش متفاوت است؟
چرا؛ نماز شبی را که به خاطر آن بیدار میشدند یا کتاب و کتابخانهشان را که میدیدیم، متوجه میشدیم ایشان خاص است، ولی متوجه مسائل سیاسی نمیشدیم و سؤال هم نمیکردیم و وارد حریم خصوصیشان نمیشدیم.
چقدر نمازهایشان دلنشین بود. یک شب موقعی که نماز مغرب را میخواندند، بهقدری برایم دلنشین بود که نشستم و فقط گوش میدادم. با لحن بسیار زیبایی میخواندند.
رابطهشان با همسر و خانواده چگونه بود؟
واقعا نمونه بودند. ارتباطشان بسیار عاشقانه بود. هر چه از این رابطه بگویم، کم گفتهام. عموجان پنجشنبهها و جمعهها که به قم میرفتند، خانمشان تمام کارهای طول هفته آینده را انجام میدادند و میگفتند: وقتی ایشان میآیند، دلم نمیخواهد کاری داشته باشم!
در خانه به همسرشان کمک میکردند؟
بله؛ وقتی که به منزلشان میرفتیم، میدیدیم که خودشان پذیرایی میکردند و چای میآوردند. کاملا مشخص بود که در کارهای خانه مشارکت دارند.
نحوه برخوردشان با فرزندانشان با بقیه پدرها تفاوت داشت؟
صد درصد. موقعی که بچهها میخواستند ازدواج کنند، خیلی صادقانه با آنها برخورد میکردند؛ مثلا خیلی رک به دختر و پسرشان میگفتند: «این آدم مناسب شما نیست، عقاید و فکرش با شما فرق میکند». مخصوصا با دخترها؛ رفتارهای خیلی صمیمانهای با دخترها داشتند. ما همیشه وقتی رفتار ایشان را با دخترهایشان میدیدیم، حسرت میخوردیم. دخترها وقتی تعریف میکردند که چه جور رابطهای با پدرشان دارند، ما حسرت میخوردیم و تصور میکردیم چون تهران زندگی میکنند، رابطهشان اینطوری است و میگفتیم: کاش ما هم تهران زندگی میکردیم! البته این تصورات ما در دوران کودکی و نوجوانی بود، با اینکه پدر ما هم نسبت به خانواده خیلی مهربان بوده و هستند.
شما در سالهای اول ازدواج در مشهد زندگی میکردید. آیا در مشهد هم به دیدنتان میآمدند؟
بله؛ ایشان را دعوت میکردیم و با روی باز میپذیرفتند. با همه اینطور بودند. دلشان نمیآمد دعوت کسی را رد کنند. خودشان را در حد همه میدانستند.
آخرین بار، پیش از پیروزی انقلاب ایشان را دیدید؟
بله؛ آمدند فریمان. وقتی فریمان میآمدند بیشتر خانه پدر ما بودند...
که اقوام جمع میشدند؟
بله؛ خواهری داشتند که آن موقع در قید حیات بودند. یا منزل ایشان بودند یا منزل پدر ما. چون سنی از خواهرشان گذشته بود و پذیرایی کمی برایشان سخت بود، ولی پدر و مادرم هم جوان بودند و هم خدمتکار داشتند؛ به همین خاطر بیشتر خانه پدر ما بودند.
چطور از شهادت ایشان باخبر شدید؟
اول ازدواجم مشهد بودم و بچه هم داشتم. صبح زود پسرعمویم که باجناق استاد بود، کسی را فرستاده بودند در خانه ما که بروید اطلاع بدهید چنین مسئلهای پیش آمده است! ما بلافاصله آمدیم فریمان و دیدیم هیچ کس نیست! همه رفته بودند تهران. شوهرم با گروهی از فریمان رفتند تهران. نصف مردم فریمان برای تشییع رفته بودند تهران! خواهرم، شوهر خواهرم و همه رفتند، ولی من که بچه کوچک داشتم ماندم و بچههای خواهرم را هم نگه داشتم.
بعد از شهادتشان کی به منزل ایشان رفتید؛ چون گفتید موقع شهادت در فریمان ماندید؟
بله، سه چهار سال بعد بود که به تهران رفتم. قاب عکس بزرگی از عموجان در راهروی خانهشان بود با صحبت امام درباره ایشان که «مطهری پاره تن من بود». نکته جالب این بود که بچهها و نوهها که میآمدند، پیشانی زنعموجان را میبوسیدند و موقعی هم که میخواستند بروند، باز همین جور بود. همان پذیرایی و همان محبت همیشگی در آن خانه برقرار بود و روال آنها با زمان زنده بودن عموجان فرقی نکرد.