«خاطرهها و حاشیههایی از رویداد اعدام انقلابی حسنعلی منصور» در گفتوشنود با محمدجواد امانی
آنچه پیش روی دارید شمهای از خاطرات محمدجواد امانی، فرزند زندهیاد حاج سعید امانی و برادرزاده شهید حاج صادق امانی است که در پنجاهوچهارمین سالروز شهادت اعضای جمعیت موتلفه اسلامی، با ما در میان گذارده است. این یادمان ازآنرو که دربردارنده ناگفتههایی از روابط و مناسبات خانواده امانی است، در شناخت چند تن از ساماندهندگان رویداد ترور منصور مفید خواهد بود.
سؤال اول ما این است که در سنین خردسالی، از ماجرای اعدام انقلابی حسنعلی منصور چه خاطراتی در ذهنتان هست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اولین خاطره من، به اولین حملهای بازمیگردد که ساواک در پی واقعه اعدام حسنعلی منصور، به منزل ما انجام داد. حدود ساعت 8، 9 شب به خانه ما ریختند و من از آنجا متوجه ماجرا شدم. تمام خانه را تفتیش کردند. افراد بسیار زیادی بودند. حاجآقا صادق امانی و حاجآقا هاشم امانی که در این عملیات دخیل بودند فراری بودند، ولی حاجآقا سعید امانی و حاجآقا هادی امانی در منزل بودند. تقریبا تا سحر همه خانه را گشتند؛ چون منزل ما خیلی بزرگ و تقریبا 1500،1600 متر و در کوچه حاجزمانخان بود. خانههای قدیمی اتاقها و زیرزمینهای خیلی زیادی داشتند. همه جا را گشتند. تقریبا نزدیکهای سحر، حاجآقا سعید و حاجآقا هادی را با خودشان بردند. اینها حدود یک ماه در منزل ما بودند تا زمانی که حاج آقا صادق و حاجآقا هاشم دستگیر شدند. بعد از دستگیری آنها، ساواکیها از منزل ما ــ که در محاصره بود ــ رفتند.
از روزهایی که ساواکیها در خانهتان بودند و رفتارهایی که با شما داشتند، چه خاطراتی دارید؟
آنها که رفتارهای خیلی تند و بدی داشتند. یادم هست آن موقع منزل ما حمام نداشت. هر کسی از افرادِ منزل که میخواست به حمام برود، اجازه نمیدادند! یا اصلا چندین روز نمیگذاشتند هیچ نوع خریدی انجام دهیم! در آن منزل تقریبا چهار خانواده بودیم؛ خانوادههای حاجآقا صادق، حاجآقا هاشم، حاجآقا هادی و حاجآقا سعید. اینها هر کدام چند تا بچه داشتند. اگر بچهای مریض میشد، به هیچ وجه اجازه نمیدادند نزد دکتر برویم! در شرایط خیلی سختی بودیم. البته همه اینها را مقامات بالاتر به آنها ابلاغ کرده بودند. یادم هست آن موقع ماه مبارک رمضان و در بهمنماه بود. وقتی آمدنشان به منزل ما شروع شد و بهتدریج زیاد شدند، از طرف خانواده ما سعی میکردند برایشان افطاری و سحری آماده کنند و با محبت با ساواکیها برخورد میکردند، به گونهای که وقتی آنها میخواستند بروند، شرمنده بودند و میگفتند: وظیفهمان بود که این کارها را کردیم، وگرنه اصلا نمیخواستیم به این شکل برخورد کنیم! بههرحال در آن روزها، هر کسی دم در خانه ما میآمد، حداقل یکی دو ساعت نگهاش میداشتند و بعد هم بدون اینکه بتوانند با ما ملاقات کنند، باید از آنجا میرفتند!
منزل مرحوم حاج حبیبالله شفیق، از دوستان و همرزمان حاجآقا صادق، درست در کنار خانه ما بود. یادم هست همان شب اولی که ساواکیها در منزل ما مستقر شده بودند، مرحوم شفیق که آمدند و در منزل ما را زدند، با اینها روبهرو شدند. ایشان هم گفتند: مرغمان آمده است اینجا و میخواستم آن را بگیرم که در سرما از بین نرود! البته بعدا ایشان هم دستگیر شدند. منظورم این است که کل خانواده بهشدت مورد کنترل و اذیت و آزار بودند.
قبل از اینکه به لحاظ زمانی جلوتر برویم، میخواستم سؤال کنم که در شب واقعه اعدام منصور و شبهای قبل از ماجرا، از رفتار عموها و پدرتان میشد فهمید اتفاقی در شرف وقوع هست یا خیر؟
من خیلی کوچک بودم و در آن موقع، به طور واضح چیزی را احساس نمیکردم. در منزل ما، همه با هم بودند. بیشتر مواقع شام و ناهار با هم بودیم. قدیمها اینطور بود. بااینهمه بزرگترهای فامیل، چیزی را در حضور ما بروز نداده بودند که البته ضرورتی هم نداشت.
یعنی متوجه نشده بودید که اتفاقی در شرف وقوع است؟
نه؛ واقعا بو نبرده بودیم. صد درصد مشورتهایی با پدرم شده بود، ولی من ششساله بودم و هنوز به هفتسالگی نرسیده بودم. متولد سال 1337 هستم و آن موقع سال 1343 بود. شخصا متوجه نشده بودم که خبری هست، ولی به دلیل اینکه حاجآقا صادق شبهای پنجشنبه جلسهای داشتند که بیشتر هم منزل خودمان میافتاد، ما از آن به بعد، یعنی بعد از آخرین پنجشنبه به بعد، دیگر ایشان را ندیدیم و دیدارمان به قیامت افتاد!
از شخصیت شهید حاج صادق امانی و رفتارشان با کودکان چه خاطراتی دارید؟ اگر بخواهید شخصیت او را توصیف کنید، با توجه به مشاهداتی که داشتهاید، چه میگویید؟
چون کار پدرم زیاد بود، تا دو سه سال ــ که من چهار، پنج ساله بودم ــ مرحوم حاج آقا صادق تابستانها در روزهای جمعه، اردوهایی را برگزار میکردند. با اینکه خودشان کار زیاد داشتند، حتما دستم را میگرفتند و مرا میبردند مسجد شیخ علی و از آنجا همه با اتوبوس حرکت میکردند. تا غروب که برمیگشتیم، خیلی به من محبت میکردند. یادم هست در بچگی، وقتی وارد جلسهشان میشدم، حتما میرفتم روی پای ایشان مینشستم و تا آخر جلسه هم روی پایشان بودم، بدون هیچ واکنشی از جانب ایشان! علاقه خیلی زیادی به ایشان داشتم؛ به همین دلیل هم خبر شهادت ایشان را به من نداده بودند و من به طور اتفاقی از آن مطلع شدم. روبهروی خانه ما، منزل یکی از علما به نام مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن اثنی عشری بود. در یکی از روضههایشان، مرحوم آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی روی منبر بود و داشت صحبت میکرد. من هم پای منبر ایشان نشسته بودم. یکدفعه گفتند: «خدا بیامرزد حاج صادق امانی را که شهید شده است...» من تا وقتی این خبر را شنیدم، ماجرا را نمیدانستم! البته مادربزرگ ما هم تا زمانی که به رحمت خدا رفت، اصلا از واقعه خبر نداشت. به ایشان گفته بودند: حاج آقا صادق کلا ممنوعالملاقات است! بعد که میخواستیم به ملاقات برویم، اگر وسیلهای میدادند که ببریم، دو برابرش را برای حاج صادق و یک برابرش را برای حاج آقا هاشم میدادند. در زندان همه اینها مال حاجآقا هاشم میشد و ایشان هم معمولا بین زندانیان تقسیم میکرد. بههرحال وقتی این را از مرحوم آشیخ قاسم اسلامی شنیدم، با سرعت به خانه آمدم. خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. خانواده آمدند مرا در آغوش گرفتند و گفتند: یک وقت مادربزرگت متوجه ماجرا نشود! منظور این است که به حاجآقا صادق خیلی علاقه داشتم و ایشان خیلی به من محبت میکردند. درباره سیرهشان کسان دیگر و بزرگترهای ما مثل مرحوم حاجآقای عسگراولادی و امثال ایشان خیلی صحبت کردهاند. میتوانید به گفتههای آنها هم مراجعه کنید.
وقتی شهید صادق امانی و آقای هاشم امانی را گرفتند، تکلیف زندانیان شما به کجا رسید؟ پدرتان و مرحوم هادی امانی چقدر در زندان ماندند؟
اول پدرم به دلایلی آزاد شدند؛ چون تلفنهای ایشان در کنترل بود و میخواستند ارتباطات آنها را کشف کنند. زمانی که پدر من در زندان بودند، من متوجه شدم که تلفنهایشان تحت کنترل بوده است. ایشان را پس از دو سه ماه آزاد کردند. حاجآقا هادی هم، یکی دو ماه بعد از حاجآقا سعید آزاد شد، ولی به دو برادر دیگر، یعنی حاجآقا صادق و حاجآقا هاشم، حکم اعدام دادند. به دلایلی از جمله وساطتهای مراجع وقت و علما، بالاخره حاجآقا هاشم و شهید مهدی عراقی ــ خدا بیامرز ــ عفو گرفتند، ولی سیزده سال و نیم، چهارده سال و تا نزدیکی انقلاب، در زندان بودند. زندانِ حاج آقا هاشم هم عجیب بود. ایشان در چهارده سالی که در زندان بودند، بههیچوجه مرخصی یا ملاقات از نزدیک نداشتند. تقریبا هر پنجشنبه به ملاقات ایشان میرفتیم که میلهای در میان ما بود؛ آن طرف آنها بودند و این طرف هم ما بودیم.
پس امکان دسترسی مستقیم نداشتید و پشت میلهها ملاقات میکردید؟
بله؛ اینطوری بود. آن موقع صحبتها بهشدت کنترل میشد. مثل بعد از انقلاب نبود که به زندانی تخفیف بدهند یا حتی به او تبلت بدهند تا از اینجا با بیبیسی مصاحبه کند!
برخی معتقدند مرحوم حاج سعید امانی نقش چندانی در عملیات اعدام منصور نداشت. گرچه مدت کوتاهی به زندان رفت، عملا چندان دخالتی در ماجرا نداشت. به نظر شما آیا این نکته درست است؟
اتفاقا بعدها که ما بزرگ شدیم، با خود مرحوم حاجآقا سعید امانی این بحثها میشد. پسرعمویی داریم به نام حاجآقا تقی امانی. دو، سه سال بعد از آن واقعه، همسر حاج صادق امانی با ایشان ازدواج کردند. پس از اعدام منصور، حاجآقا تقی را هم گرفتند. ایشان آن موقع در الموت قزوین و حوالی آن، اسلحه پنهان کرده بود و در همین رابطه، به آن منطقه رفتوآمدهایی داشت. در آن دوره، الموت امنیت خاصی داشت. حاجآقا تقی امانی اسلحهها را تهیه کرده بود، ولی حاجآقا صادق پس از دستگیری، کلا مسئولیت همه این کارها را به عهده گرفت و گفت: من خودم اینها را تهیه کردم و حاج آقاتقی اصلا نقشی نداشته است! حاجآقا تقی امانی خیلی کم زندانی کشید، گمانم در حد یک سال و بعد بیرون آمد. حاجآقا سعید هم کلا مسئول اداره خانوادهها بود. به نظرم پیشاپیش مسئولیتها را تعریف کرده بودند.
یعنی تقسیم وظایف کرده بودند؟
بله؛ تقسیم وظایف شده بود. دو نفر از یک خانواده چهارنفره درگیر زندان بودند. تا زمانی هم که پسر حاج صادق و دختر ایشان و سه فرزند حاجآقا هاشم در کنار ما بودند، همه چیزشان جور بود و با هم کار میکردیم. به نظر من بهترین کار، همین تقسیم وظایف بود تا خانواده از بین نرود. الان قاسم آقا (فرزند شهید صادق امانی) و خواهرشان، همه راضی و در خط انقلاب و نظام هستند. گاهی بعضیها را دیدهاید که وقتی دست به کاری میزنند، کلا خانوادهشان از بین میرود. الحمدلله با تدبیری که کردند، چنین اتفاقی برای خانواده ما نیفتاد و این کانون حفظ شد. اگر کل برادران درگیرِ این واقعه میشدند، حاجآقا هادی و حاجآقا سعید حداقل باید یک زندان طویلالمدت میکشیدند وخانواده از بین میرفت. خوشبختانه این مشکلات کمترین تأثیر را در خانواده ما گذاشت. خانواده ما، همان خانواده محکم اولیه بود. خانواده ما یک خانواده سیاسی و مبارز بود و پدرانمان گرایشات سیاسی را از پدربزرگشان، مرحوم آشیخ احمد امانی، به ارث برده بودند و این ارث را تا به آخر داشتند.