«جلوههایی از خصال فردی و اجتماعی شهید صادق امانی» در گفتوشنود با بانو سیدهزینب لاجوردی (همسر شهید)
آنچه پیش روی شماست، واگویههای زنی صبور و مقاوم است که سالها در دوران حاکمیت طاغوت، بار فراقت همسر و اداره خانواده و تربیت فرزندان را به دوش گرفته و هرگز در این طریق کوچکترین فتوری نشان نداده است. بانو سیدهزینب لاجوردی (همسر شهیدصادق امانی) اینک پس از دهها سال، جلوههایی از خصال فردی و اجتماعی شوی خویش را برای ما بازگفته است.
به عنوان نخستین سؤال، لطفا بفرمایید که شما با مرحوم شهید صادق امانی چگونه آشنا شدید و ازدواج کردید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ازدواج ما براثر دوستی مرحوم حاج آقا صادق امانی و اخویهایم انجام شد. آنها به مسجد شیخ علی در خیابان مولوی میرفتند و آنجا درس میخواندند. حاجآقا هم در آنجا مسائل دینی میگفتند و برای جوانها سخنرانی میکردند. به طور مشخص دو نفر از اخویهایم در مسجد شیخ علی پیش حاجآقای شاهچراغی درس میخواندند. از آن طریق، اخویها حاجآقا را میشناختند. بعد از آن دوره، هفتهای دو بار در منزل ما جلسه بود. همه دوستانِ اخویهایم، برای صحبت و کارهای اجتماعی به آن جلسه میآمدند. از آن دو شب، یک شب جلسه خصوصی بود که حاجآقا با آنها بودند. شب دیگر جلسه عمومی بود. در آن دوره، مدام به حاجآقا میگفتند: همسر اختیار کنید. هر جا خواهر و دختر خواهرشان، خانم اسلامی، میرفتند، موارد را نمیپسندیدند! تا اینکه برنامه به اینجا رسید. وقتی آمدند روزی بود که من روزه بودم و رفته بودم کلاس و عربی میخواندم. همشیره بزرگم آمدند، مرا صدا کردند و آمدیم خانه. من هم با همان لباسی که کلاس بودم، بالا رفتم. آبان، آذر و هوا خیلی سرد بود. نشستم. آنها صورت دختری را که میپسندیدند، میبوسیدند! دخترِ خواهرشان هم بلند شدند و مرا بوسیدند. بههرحال قسمت شد که با حاجآقا ازدواج کردیم.
یک مقدار از شخصیت ایشان بگویید. شناختی که یک همسر از همسر خود پیدا میکند، بسیار متفاوت با شناختی است که دیگران پیدا میکنند. الان بعد از این همه سال، اگر بخواهید ایشان را توصیف کنید، در موردشان چه میگویید؟
فکر میکنم ایشان غیر از علما، اولین مرد دنیا بود! الان 55 سال است که ایشان شهید شدهاند، اما با کسالتهایی که دارم، به پسرم گفتهام: «تا نفس دارم، حتی اگر روی تخت بیمارستان هم بودم، شب سال بابایتان باید مرا ببرید تا در مراسمش شرکت کنم». گفت: «به چه دلیل؟» گفتم: «به دلیل اینکه او برای خدا رفت. من هم تا نفس دارم، میخواهم با او ویاد او باشم. علاوه بر این، درست است شما بزرگترهای دیگری داشتید، اما من به پدرتان قول دادم تا زمانی که زنده هستم، با شما دو تا بچهام باشم».
یک مقدار از خاطراتتان درباره اخلاق و رفتار مرحوم امانی بفرمایید.
همانطور که گفتم، معتقدم اولین مرد در دنیا بودند! از نظر اخلاق و رفتار خوب با خانوادهشان، واقعا تک بودند. ما چهار جاری در یک خانه بودیم. هر چهارتایمان را مثل هم میدیدند. هیچوقت جلوی آنها مرا بالاتر نمیدانستند. هر وقت هر جا بودیم، اگر ایشان نشسته بودند، جلوی مردم چه یک نفر چه صد نفر، جلوی پایم بلند میشدند! واقعا از همه نظر یک مرد باخدا بود. فکر، ذکر و همه چیزش خدا بود. هیچوقت زیارت عاشورای صبحش ترک نمیشد. همیشه هم وقتی میخواندند، دستها را بلند میکردند و میگفتند: «خدایا! اولاد صالح و شهادت قسمت من کن!» این دعای همیشگیشان بود.
از چه زمانی متوجه شدید همسرتان و دوستانشان درباره حسنعلی منصور چنین تصمیمی دارند؟ آیا این موضوع را با شما در میان میگذاشتند؟
تقریبا میگفتند، اما اسم کسی را نمیآوردند. میدانستند که من جوری هستم که حتی به خواهر و مادر خودم این حرفها را نمیزنم. از من خاطرجمع بودند؛ چون رازدار بودم. خاطرم هست دفتر خاطراتی داشتند که از جوانیشان خاطراتشان را مینوشتند. یک شب با هم ساعت دو نصف شب بلند شدیم. آن موقع همه جا برق نبود. خانه ما از خانههای قدیمی بود. برای زیرزمین پله میخورد. با هم رفتیم زیرزمین. کبریت را دستم گرفتم و با هم پایین رفتیم. مدام کبریت میزدیم و سوختههایش را هم قایم میکردیم. سوخته کبریتها را در جیب حاجآقا میریختم که آثارش در مسیر نباشد. زیرزمین ما خاکی بود. آنجا را کندیم. دفتر خاطراتشان را آنجا خاک کردند و گفتند: «اگر یک وقتی عدهای در این زیرزمین ریختند و گفتند: این چاله برای چیست؟ بگو من خبر ندارم؛ چیزی را که نمیدانم چه بگویم؟». البته ممکن است چیز دیگری هم در آن زیرزمین خاک کرده بودند. در آستانه انقلاب، برادرشان حاجآقا هاشم از زندان آزاد شدند. با ایشان و سایر اعضای خانواده به زیرزمین رفتیم. بچهها گفتند: عمو! ما خاک اینجا را برداشتیم؛ همه را بیرون ریختیم، اما چیزی ندیدیم! آن موقع کیسه پلاستیکی خیلی کم بود. اما حاج آقا آن شب، آن نوشتهها را در آن کیسه پلاستیکی گذاشته بودند؛ چون کاغذ و دفتر که خاکاند دیگر، آنجا هم رطوبت داشت و در کیسه پلاستیکی گذاشتیم که خراب نشوند. اگر چند سال زودتر از انقلاب رفته و آنجا را کنده بودیم، شاید میتوانستیم آنها را از خاک بیرون بیاوریم.
پس بالاخره دفتر را پیدا نکردید؟
نخیر؛ دفتر را پیدا نکردیم. وگرنه از وقتی وارد فعالیتهای اجتماعی شده بودند، تمام خاطراتشان را نوشته بودند. مطالب خیلی جالبی در آن دفتر بود.
شب قبل از واقعه اعدام حسنعلی منصور، با شما صحبتی کرده بودند؛ اینکه اتفاقی در پیش هست... تا به شما اطلاعات و آمادگیای بدهند!
خیلی یادم نمیآید، اما به من گفتند: «من و هاشمآقا میخواهیم دو، سه روز از خانه بیرون برویم. میریزند خانهمان و اینجا را محاصره میکنند. اگر ریختند و خانه را محاصره کردند، هیچ نترسید، مثل مردها قرص و محکم باشید. هر چه از تو پرسیدند: بگو من هیچی نمیدانم!». همان جا هم آن قول را به ایشان دادم. برادرشان حاجآقا سعید ــ خدا رحمتشان کند ــ صبح که میخواستند بروند، میگفتند: بچهها را ــ هیچوقت اسم نامحرم را نمیآوردند ــ گفتند: بچهها را، قاسمآقا اینها را هم ببر خانه پدرشان! من هم گفتم: حاجآقا گفته است که همین جا بمانید؛ من از اینجا هیچ جا نمیروم!... من و همسر هاشمآقا، دو تا جاری کنار هم بودیم.
در همان خانه؟
بله؛ البته حیاط من جدا بود. در آن دوره دخترم کوچک بود و او را در گهواره میگذاشتم، گهواره بچهام را به آنجا بردند و گذاشتند. همه وسیلههای اولیهام را در اتاق هاشمآقا گذاشتند. من هم تا غروب پیش مادرشان زیر کرسی بودم. جاریها همه نشسته بودیم و حرف میزدیم. من میدانستم که میریزند به خانهمان، اما به هیچ کدام از اینها ماجرا را نگفتم. نه مردها میدانستند و نه خانمها!
در جریان دادگاهها بودید؟ توانستید ایشان را ببینید یا نه؟
نمیگذاشتند. خبر که میشدیم دادگاه هست، میرفتیم. ساختمان آنجا، به قول قدیمیها بالایش دفتر و دستک و این چیزهایشان بود. اینها را میبردند به زیرزمینهای ساختمان! اول یکسری از آنها بازجویی میکردند که خبر میآورند حاجآقا، مرحوم بخارایی و دیگران، همه چیز را راست میگفتند. تنها در مورد گرفتار شدن دیگران تحفظ داشتند و برخی از کارهای کسان دیگر را هم به گردن میگرفتند! اینجوری میگفتند. ما این طرفِ دادسرا به فاصله کم بودیم که در همین فاصله، نظامیها وسط ما ایستاده بودند که یک وقت نرویم و به اینها نزدیک نشویم. ماشین را دم در زیرزمین نگه میداشتند. اینها پایین میرفتند و ما میدیدیمشان؛ یعنی اینقدر کم میدیدیمشان. وقتی آنها را میآوردند بالا که ببرند دفتر، باز از دور معلوم بودند.
پس شما فقط سر راهی آنها را میدیدید؟
بله؛ در همین حد. تا اینکه سه تا دوشنبه منتهی به شهادتشان، به ما ملاقات دادند. من، پسر و دخترم میرفتیم. دخترم تقریبا شش، هفت ماهه بود که مادرم بغلش میکردند و به دادگاه میآوردندش. قاسمآقا دو سال و نیمه بود که از پنجره بالا میرفت. قاسمآقا خیلی به پدرش علاقه داشت. پشت پنجره میایستاد و میگفت: «بابایی! غذا داری بخوری؟» حاجآقا جواب میداد: «باباجون! بهترین غذا اینجاست!» قاسمآقا میگفت: «رختخواب داری بخوابی؟» حاجآقا میگفت: «بهترین رختخوابها اینجا هست!» هر چه میگفت، میگفت: بهتر و خوبترش اینجا هست. حاجآقا به قاسمآقا میگفت: «برو پیش مامانت. مرد مامانت بشو تا من بیایم!». دوشنبه آخر که شد، به حاجآقا گفته بودند: ملاقات خصوصی داری! نه من میدانستم نه حاجآقا میدانست. از پنجره که رفته بودند، برده بودندشان در یک اتاق تاریک، با نور کم. البته دیگر میانمان میله نبود. دو افسر ایستاده بودند. خودم و بچهام را چند جا تفتیش کردند. آنجا که رفتیم، در را که باز کردیم، به محض اینکه قاسمآقا بابایش را دید، دوید بغل پدرش! افسر او را گرفت. بچه بهقدری گریه کرد که با زور او را به بابایش دادند! صدیقهجان، دخترخانمشان را ــ که هفتماهه بود ــ از من گرفتند دو تا ماچش کردند و دوباره به من دادند. آن ملاقات نزدیکِ اول و آخرمان بود!
به شما چه گفتند؟
اصلا نمیگذاشتند حرف بزنیم.
فقط یکدیگر را از نزدیک دیدید؟
بله؛ دیدیم و فقط احوالپرسی کردیم. همین! اصلا نمیگذاشتند.
نشانهای وجود داشت که این ملاقات آخر است؟
ما متوجه چیزی نشدیم.
پس شما غیرمترقبه با شهادت ایشان مواجه شدید؟
بله؛ در روزنامهها درج شد.
پیش از آن خبر نداشتید؟
خیر؛ جلوترش خبر نداشتیم. البته از قبل این حرف بود که میگفتند: این چهار تا حتما اعدامیاند، اگر که بیشتر نشوند. نهایتا هم بقیه محکوم به زندان ابد و حبسهای طویلالمدت شدند.
و کلام آخر؟
ما هم از شما متشکریم که این تاریخ را برای جوانها مینویسید و میگویید. کار اینها خدایی بود. قبل از انقلاب وقتی جایی میرفتیم و میگفتیم: ما زن فلانی هستیم، به ما میگفتند: خانواده قاتل! عدهای اصلا دلشان نمیخواست ما را ببینند، اما من عین خیالم نبود. مقاومت کردیم برای خدا و برای اسلام. انشاءالله خدا ما را هم پاک از دنیا ببرد.