حاج تقی امانی برادرزاده شهید حاج صادق امانی است که در ماجرای اعدام انقلابی حسنعلی منصور، در تهیه اسلحه فعال بوده است. ساواک پس از دستگیری وی درپی این رویداد، به واقعیت نقش او پی نبرد و پس از چندی آزادش کرد. تقی امانی هماینک در سن کهولت و در شرایط بیماری است و به پرسشهای ما درباره این رویداد تاریخی، پاسخهایی کوتاه داده است.
برای انجام عملیات اعدام منصور چگونه اسلحه تهیه کردید؟
از کسی که تعمیرگاه اسلحه داشت تهیه کردم.
اسمش چه بود؟
حاج احمد زمانی.
مغازهاش کجا بود؟
خیابان پهلوی سابق.
در شهرستان قزوین؟
بله.
آن آدم انقلابی بود؟
بیشتر مقدس بود؛ از آن متدینین قدیمی.
چطور جرئت کرد به شما اسلحه بدهد؟
با ما همسایه بود و طبعا به ما اعتماد داشت.
نپرسید برای چه کاری میخواهید؟
فکر میکرد برای حفاظت جان کسی است. خیلی پیجویی نکرد.
یعنی فکر میکرد برای کار شخصی میخواهید. نمیدانست برای ترور منصور میخواهید؟
بله؛ از قصد و برنامه سیاسی ما خبری نداشت
به نظر شما اگر میدانست نمیداد؟
خب معلوم است؛ چون احتمال میداد که گرفتار شود. من هم دقیقا برنامه را نمیدانستم.
شما هم نمیدانستید برای ترور منصور میخواهند؟
میدانستم باید اسلحه داشته باشند، ولی برای ترور او را نمیدانستم. تنها از کلیت تمرینات و برنامه نظامی آنها اطلاع داشتم.
شما نمیدانستید میخواهند شاه را بکشند؟
فکر نمیکردم به این زودیها به چنین تصمیمی برسند. فیالجمله میدانستم قصد دارند کاری انجام دهند.
حاج آقا صادق از شما خواسته بود برایش اسلحه بخرید؟
آخر گفتن ندارد...
چند تا اسلحه خریدید؟
سه تا.
همهاش کلت بود؟
نه؛ یکی لولهای بود.
رولور؟
بله؛ دو تا هم نوع دیگری بود.
یادتان هست چند خریدید؟
دقیقا خیر؛ خرید مخفیانه اسلحه در آن دوره، برای خودش نرخی داشت؛ مثل همیشه.
وقتی حسنعلی منصور را ترور کردند، شما متوجه شدید که با این اسلحهها او را زده بودند؟
بله؛ اما نمیدانستم با کدام بوده.
میدانستید حاج آقا صادق افراد را میبرد به مکانهایی و به آنها آموزش اسلحه میدهد؟
ظاهرا چنین چیزی بوده، ولی اینکه جزئیاتش چه بوده، نه؛ من نمیدانستم!
از شما نخواسته بودند در تمرین تیراندازی شرکت کنید و کار با آن را یاد بگیرید؟
خیر؛ من در همین حد تهیه اسلحه همکاری داشتم. آموزش را برای افراد دیگری تدارک دیده بودند.
بعد از ترور منصور، شما کجا بودید که آمدند و دستگیرتان کردند؟
خانه پدرم در قزوین.
ماه رمضان بود؟ روزه بودید؟
بله.
در چه وقتی؟
تازه میخواست افطار بشود. سفره را تازه پهن کرده بودند که حضرات از راه رسیدند!
آیا مادرتان و اعضای خانواده ترسیدند؟
نخیر؛ اصلا نترسیدند.
شما را بردند شهربانی قزوین؟
بله؛ در آغاز کار به آنجا رفتیم.
در آنجا چند نفر زندانی بودند؟
چند تا کاسب بازار؛ به دلایل دیگری آنها را گرفته بودند.
آنها را هم برای اعلامیه و این چیزها گرفته بودند؟
برای تظاهرات و کارهایی از این قبیل.
شما با آقای رجایی هم در زندان بودید. آن در کجا بوده؟
آن مربوط به قبل از این تاریخ و حول و حوش 15 خرداد بود. یکی دو روز در همان زندان قزوین بودیم.
بعد شما را آوردند تهران؟
بله؛ آوردند و تحویل شهربانی تهران دادند.
در آنجا شما را با چه کسانی روبهرو کردند؟
با هیچکس؛ فکر نمیکردند نقش مهمی داشته باشم. تا آخر هم متوجه ریز ماجرا نشدند و چندی بعد آزادم کردند.