عبدالرضا مانیان
به نام خدا
بزرگی فرمود: «بنویس! وگرنه خاطرات زیر خاک خواهد رفت». آنچه عنوان میشود یا شخصا در متن قضیّه بودهام یا از مرحوم پدر (زندهنام محمود مانیان) به یاد دارم. در نهایت حفظ امانت آن «محفوظات» عرضه میشود. باشد که بعضی از نکات گاهی به درد بخورد و یا کلامی دیگر در محلّی دیگر تطبیق شود... .
اولین محل حسینیه ارشاد از زیر خیمهای در خیابان قبا شروع شد و به محل فعلی در خیابان دکتر علی شریعتی ختم شد و حال نام «حسینیه ارشاد» با نام مرحوم شریعتی ممزوج شده است. سالن اصلی حسینیه شرقی غربی میباشد که درب اصلی از غرب است و ایراد گیرهای آن زمان میگفتند: «این ساختمان بسان کلیسا بنا شده است». در جوار حسینیه مسجد عظیمی با گُنبد فیروزهایرنگ بنا شد که معمار اصلی آن «حاج علی آقا معمار» بود که استادانه این گنبد را بنا نهاد. ولی راجع به گلدستهها که میشود ذکر کرد جزء شعائر مسجد میباشد، هیچ یک از بانیان آن زمان تقبل و استقبالی برای ساخت و ساز گلدسته نکردند و به صورت فعلی رها شد، مانند «مسجد قبا» که در اوّل گلدسته نداشت بعد از چند سال گلدستههای فعلی بنا شد. به یاد دارم مهندس مظلوم مساجد الغدیر و قبا را بنا نهاد و در هیچکدام از این دو مسجد گلدسته و مناره نگذاشت.
زمین مسجد حسینیه ارشاد را آقای نژاد حسینیان اهدا کردند. در زمان ساختوساز مسجد مرحوم همایون دو خاطره زیبا و بهیادماندنی را عنوان مینمود: یکی اینکه روزی که مزد کارگران ساختوساز مسجد را میدادند ملاحظه میکنند نام یک کارگر در لیست نبود. پس از پرسوجو معلوم میشود آن کارگر کیست و علّت را از او جویا میشوند که به چه دلیل وارد گروه کارگران شدهای؟ او میگوید: «من استطاعت مالی ندارم. یک روزِ خودم را برای خُدا کار کردم» و بدون دریافت وجه غایب میشود؛ دیگر اینکه میفرمودند: «یک روز خانمی محجّبه و باوقار نزد من آمد. سلام کرد و گردنبند طلای خودش را اهدا کرد و از مرحوم محمّدخان همایون درخواست میکند وجه آن را صرف مخارج مسجد نماید». ناگفته نماند مرحوم یوسف زمرّدیان پا به پای مرحوم همایون برای ساختوساز عاشقانه ایستادگی کرد و همانند یک کارمند تحت نظر ایشان کارها را پیش میبرد. روحش شاد.
سخنرانان حسینیه ارشاد
سرآمد خطبا و سخنرانان و دانشمندانی که از ابتدای کار همکاری کرده و نهال «حسینیه ارشاد» را آبیاری نمودند زندهیاد روانشاد علامه محمدتقی شریعتی مزینانی بودند. ایشان به سند «پیر خراسان» تألیف استاد عبدالوهاب شاهرودی، تمام جزئیّات علمی و اخلاقی و تربیت صدها دانشجو و طالبان علم را به نحو احسن و اکمل در مشهد و تهران به عهده داشتند که سرآمد آنها فرزند عزیزشان مرحوم دکتر علی شریعتی بود. دکتر در وصف پدر (زندهنام علامه شریعتی) گفته بودند: «پدرم نخستین سازنده ابعاد نخستین روحم، کسی که برای نخستینبار هم هنرِ فکر کردن را به من آموخت و فن انسان بودن را. طعم آزادی، شرف، پاکدامنی، عفّت روح و استواری ایمان و استقلال را بیدرنگ پس از آنکه مادرم از شیرم گرفت به کامم ریخت؛ نخستین بار مرا با کتابهایش رفیق کرد. من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با رفقای پدرم، یعنی کتابهایش، آشنا شدم و مأنوس... و این بود که به هر کلاسی که وارد میشدم صد درس از همکلاسانم و نودونه درس از غالب معلمانم جلو بودم».1
ماجرای کاروانسراسنگی
بنده (عبدالرضا مانیان) پدربزرگِ پدری خود را ندیدهام، ولی صفای پدربزرگی را در چهره پدر (پدر شریعتی) بعد از ماجرا و قضیّه کاروانسراسنگی، که خود مقالهای خاص میطلبد، نظاره کردم. در روزِ عید قربان سال 1356ش، مجلسی در باغ گُلزار دایر شد و ساواک در غروب شومِ آن روز با چوب و چماغ وارد مجلس شده و دستور داشت فقط حملهای به حاضران مجلس بشود که نتیجه آن بین مرگ و زندگی باشد و آنان چنان کردند نگو و نپرس. از آن غروب تلخ تا حدود ساعت 12 شب من هر جا به نظرم میرسید تماس داشتم و رفتم، ولی اثری از مرحوم پدر (زندهیاد محمود مانیان) ندیدم. در انتهای شب مرا به منزل و مجموعه آقای حسین مهدیان، واقع در خیابان زمرّد سابق ــ که حالا مؤسسه فرهنگی شده ــ بردند. در یکی از واحدهای آن ساختمان «پدر شریعتی» را دیدم که بالای سر پدرم نشسته بود و به او دلداری میداد. تمام بدن مرحوم پدرم کبود بود و سروصورتشان مجروح ... . آنجا حس کردم پدربزرگ دارم!!! روح پدر و پدربزرگم شاد.
به یاد غلامحسینخان صدیقی
به حتم باید قبول کرد آنچه سرمایهگذاری اقتصادی در «حسینیه ارشاد» شد، حاصل و پیامدِ معنوی آن دو چندان رویید و به تمام زوایای قارّهها سایه افکند. به یاد دارم روزی مرحوم پدر میگفتند: «پاشو بریم دنبال دکتر شریعتی. خیلی دلش میخواد غلامحسینخان صدیقی رو ببینه.» پس از آنکه وارد مجلس شدیم بعد از تعارفات معمول مرحوم صدیقی گفتند: «پسر جان! به گونهای قلم بزن که هر کس در هر کجای دُنیا باشد نوشته تو را بخواند و تحت تأثیر فرهنگ غنی پارسی قرار بگیرد. بومی ننویس جهانی بنویس!» و شد آنچه باید بشود که آثار مرحوم شریعتی به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده و روحبخش و طراوتدهنده خوانندگان آن شد. مرحوم شریعتی هم به مانند یک «دانشجو» که ادب و متانت خصیصه او بود، سراپا گوش تمام کلام و اندرز غلامحسینخان صدیقی به رگ رگِ وجودش وارد شد.
مأموریّتهای نگارنده
یکی از مأموریتهایی که من میبایست انجام میدادم و پیگیری کنم. حضور در منزل خطابه و سخنران حسینیه ارشاد بود. به خواست خدا روزی در محضر شهید مطهری بودم. در بین راه خانه تا حسینیه دیدیم که بچههای شهر سگها را یک چشم بسته با پارچه به شکل موشه دایان درآورده بودند و در شهر رها کردند. مرحوم مطهری فرمودند: «آقا عبدالرضا! چه خبره؟ چرا سگها را اینطوری کردهاند؟» من هم که نوجوان بودم عرض کردم: «جناب استاد! امروز مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل است. دُعا کنید که ما برنده مسابقه باشیم». ایشان فرمودند: «من دعا میکنم که ببازیم». گفتم: «چرا؟» فرمودند: «برای اینکه غیظ مردم به این رژیم منحوس بیشتر بشه!» ولی دعا مستجاب نشد و ایران یک گل زد!!!
بارها در التزام رکاب زندهیادان آیتالله طالقانی، استاد محیط طباطبایی و سیّد صدرالدین صدر بلاغی بودم و یک بار هم شهید چمران را در حسینیه که برای سخنرانی آمده بودند ملاقات کردم. مقابل حسینیه ارشاد یک واحد آپارتمان در اختیار مرحوم شریعتی بود. موقع سخنرانی من میبایستی میرفتم و با هم به سالن حسینیه وارد میشدیم. وقتی که وارد اتاقشان میشدم دود و بوی سیگار متراکمی در فضا پیچیده بود و یک بشقاب نزدیک میزشان بود و انباشته از فیلتر سیگار!!!
در زمان سخنرانی مرحوم دکتر سالن حسینیه پر میشد از جوانان و دلدادگان به سخنان دکتر شریعتی. سخن چه بسا حدود دو ساعت یا بیشتر طول میکشید. یکی از آن جوانان پای صحبت که من بودم، از اول تا آخر سخنرانی یک بار هم ساعت را نگاه نمیکردم و محسور کلام دکتر میشدم. او همیشه سعی بر آن داشت کلام آخر را گونهای انتخاب کند که اثرش در ذهن شنونده و بیننده بماند. او از گرگ و درندهخویی در کلام آخر گفت و «حکومت دیکتاتوری از گُرگ بدتر است» و تریبون را ترک کرد.
خوب یادم هست که در روزهای فعالیّت «حسینیه ارشاد» من ایدههایی را به مرحوم دکتر میناچی پیشنهاد میکردم و آن مرحوم با «سعه صدر» به مانند یک «پدر» گوش میدادند. یکی اینکه قاعدتا سخنران، پس از اتمام سخن، اگر در بین مستمعین قرار بگیرد، خیلی سخت آزاد میشود و جواب یک یک پرسشکنندگان را باید بدهد. به آقای دکتر عرض کردم: «از پشت اتاق پخش صدا یک راهی به خیابان زبرجد، گل نبی فعلی باز کنید و سخنران بهخصوص دکتر شریعتی پس از دو ساعت و نیم سخنرانی آزادانه محل را ترک کند». از محل کتابخانه در دست تأسیس هم این کار را کردند و شد آنچه باید بشود.
در بحبوبه انقلاب و حرکتهای مردمی و آزار و اذیّت آزادیخواهان و قتل و کشتار به نظرم رسید به مرحوم میناچی پیشنهاد کنم جهت حفظ سالن عظیم حسینیه، که پنجرههای متعددی در طرف جنوب سالن مشرف به خیابان گل نبی دارد، حفاظی تدارک دیده شود تا خدای نخواسته در تیررس دشمنان قرار نگیرد. ایشان فرمودند: «چه کنم به نظر تو؟» عرض کردم: «من نمونه حفاظهای مخصوص را میآورم؛ اگر پسندید انجام دهیم». دوستم آقای شیخوند، که در نزدیکی جلوخان مسجد آیتالله خمینی دفتر داشت، همه کارها را از نصب و تحویل انجام داد و محیط سالن انشاءالله برای همیشه امن خواهد بود. با اذن آن مرحوم، کارگران آمدند و ساختند و رفتند. تابلوی سفید پلاستیکی و بزرگی تدارک دیده شده بود که در پیادهرو نبش خیابان شریعتی و خیابان جنوبی نصب شده بود که تقریبا این نوع تابلو در تهران اولین بود که نام سخنران و موضوع سخنرانی و ساعت روی آن نصب میشد. یک شب تاریک و شوم ساواک تابلو را از پایه برید و برد. صبح که آمدند هیچ اثری از تابلو نبود. پایههای اصلی آن اکنون زیر آسفالت غنودهاند!!!
ماجرای آرم حسینیه ارشاد
به خواست خدا در سال 1348ش، توفیقی حاصل شد که به عتبات عالیات مشرف شوم که مصادف بود با ایام عاشورای امام حسین(ع). از بیان مراسم در روز عاشورا و حضور دسته طوریج، خدا قسمت کند باید باشید ببینید و بیان آن مانند شرح عطر گل است که باید خود ببویید. به هر تقدیر ضمن زیارت و رفتن به تمام بقای متبرکه روزی گذرم به کتابفروشی سیدسعید زینی، که ایرانیالاصل بود، افتاد. ضمن بررسی کتابها کتابی به نام «خطوطالعربیه» نظرم را جلب کرد و خریدم آوردم تهران؛ ضمن بررسی خطوط کوفی بنایی و صفحه نستعلیق زندهیاد زرّینخط تقریبا بیشتر خطوط در ذهنم بایگانی شد. ضمن ساختوساز حسینیه با هنرمند اصیلی به نام «درویش» در حسینیه آشنا شدم. ضمن رفتوآمدها روزی به او گفتم: «درویش! من یک کتابی دارم که ممکن است شما! بتوانید قسمتهایی از آن را استخراج کنید. میآورم خدمت شما و مدتی امانت باشد و بعد به من تحویل دهید». قبول کرد و بردم و تحویل دادم. آرم معروف حسینیه ارشاد از همان کتاب تهیه شد و این واژه کلامی بود که مرحوم شریعتی آن را به عنوان کلام حضرت امیرالمومنین(ع) بارها در سخنرانیها تکرار میکرد. به هر صورت بعضی از حفاظهای ساختمان و نقش و نگارهای گنبد مزیّن به کلمه «لا» شد.
سفر به مصر، لبنان و کویت
تفضّل الهی در 28 اسفند 1350ش، در التزام مرحوم پدر (زندهنام محمود مانیان)، زندهیاد دکتر میناچی و شادروان سید بزرگوار میرطاهری (بنیانگذار کارخانه شیشه قزوین) و آقایان حاج حسین مهدیان، صادقی گرمارودی و اکبرزادگان، پدر همسر آقای میناچی (پدر بانو نصرت اکبرزادگان)، سفری به مصر، لبنان و کویت داشتیم. ضمن گشتوگذار همگی به اتفاق اظهار داشتند: «ای کاش! سفری عمره هم به سعودی داشته باشیم»، ولی در آن زمان سفارت سعودی در کویت ویزا صادر نمیکرد. مرحوم پدر اظهار داشتند: «من ویزا را میگیرم به شرط اینکه کالای صوتی حسینیه ارشاد را تقبل کنید». آقایان اکبرزادگان و میرطاهری تقبّل کردند و مرحوم پدر رفت و تا ظهر در سفارت سعودی در کویت نشست و با گذرنامه ویزاشده سعودی به هتل مراجعه کرد. چه بسا این لوازم صوتی هنوز هم در حسینیه ارشاد کارآیی داشته باشد و ثواب آن به روح منزّه بانیان این وسایل ساری و جاری باشد. در ضمن بیان نام همسفرها نام سیّد بزرگوار زندهیاد میرطاهری آمد که دفتر اصلی ایشان در چهارراه سرچشمه تهران بود. آن مرحوم برای پوشش مزار مطهر حضرت سیدالکریم یک شیشه خاصی به طول حدود دو متر در یک مترونیم سفارش به کارخانهای در اروپا داد. ضمن سفارش ایادی سلطنتی میگویند: «یک عدد آن را برای قبر پهلوی اول در نظر بگیرید». آن بزرگوار هم قبول میکند و وقتی وارد گمرک میشود یک عدد آن شکسته و خرد میشود. درنتیجه کار از کار گذشته بود و این جام شیشه روی مزار مطهر سیّدالکریم نشست که یادگار زندهیاد میرطاهری میباشد.
قصّه مبلها و برق حسینیه ارشاد
مبلهای سالن حسینیه، که سالهاست بحمدالله سالم و پابرجا میباشد، در شهر «اصفهان» ساخته شد و مرحوم پدر (زندهنام محمود مانیان) هر مبل را با 2500 تومان با کارخانه مربوطه قرارداد بسته و امضا کرد. دفترچه خاصی برای تقبل وجه مبلها پدرم همیشه با خود داشت و به دوستانش که میرسید میگفت: «آقاجون! چند تا بنویسم؟» دوستان پدر و گروههای دیگر تقبّل کردند و پرداختند و گوی سبقت در کار خیر را ربودند.
تأسیسات و برق حسینیه ارشاد نیز جوابگوی بارِ عظیم نیروی برق نبود. در همان زمان کارخانه سابق پدر (کارخانه کفش شادانپور) مسئله بُغرنجی برای تهیّه برق برای کارخانه داشت. مسئولین وقت کارخانه به پدر مراجعه میکنند که البته ایشان از سهامداران اوّل همین کارخانه بودند و نام کارخانه هم از نام آخرین خواهر ما، یعنی «شادان» (زندهنام شادان مانیان) که چند سال قبل از «دنیا» رفت، گرفته شده بود. به هر صورت ایشان شرط میکند که برق مورد نیاز کارخانه را تأمین خواهد کرد، به شرط اینکه وجه ترانسفورماتور مورد نیاز حسینیه ارشاد را «کارخانه شادانپور» بپردازند. تقبّل شد و بعد از پیگیریهای مکرر پدر و نفوذ دایی اینجانب (زندهنام مهندس مرتضی مانیان) که بنیانگذار برق فرحآباد سابق، بعثت فعلی بودند، آنچه باید بشود شد و ترانسفورماتور در مدخل ورودی به صحن حسینیه بین کتابخانه و پلّهها نصب شد. ناگفته نماند که در امور برق حسینیه ارشاد هم دامادهای پدرم (زندهنام مهندس سیدمحمود رضیعی و مهندس رضا پویان)، که هر دو مهندس برق بودند، به عنوان مشاور در کنار زندهنام دکتر ناصر میناچی خدمت کردند.
به یاد مرحوم شاهچراغی
راجع به پلّههای بین کتابخانه و صحن حسینیه ارشاد که ذکر شد یک روز غروب که در حسینیه پَرسه میزدم ناگهان دیدم زندهیاد آیتالله سیدعلی شاهچراغی، که همکاری تنگاتنگی با حسینیه داشت، روی پلهها نقش زمین شد. بلافاصله به خواست خدا به مدد او پرداختم و جسم ناتوان و زردرنگش را با هر قدرتی که داشتم (که حالا ندارم) با سختی به ماشین خودم به بیمارستان کیان بردم. مقابل بیمارستان ایرانمهر واقع در خیابان شریعتی تمام پرسنل بسیج شدند و جسم نیمهجان او را به اتاق عمل بردند. دکتر بیمارستان که خدایش به او اجر دهد، عاشقانه دست به کار شد و در انتهای فعل و انفعالات سؤال کرد: «ایشان کارشان چیست و چکار میکند؟ حمله قلبی ایشان را مدتی باید دنبال کرد و مداوا نمود و از کارهای سخت و بیخوابی باید دوری کند.» ولی نشان به آن نشان که کارها را مانند قبل دنبال نمود و پرهیزی هم نکرد. بعد از حدود چهل روز جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرحوم شاهچراغی امام جماعت و برگزارکننده نماز عید فطر در حسینیه ارشاد بود و زمینی که در شمال حسینیه ارشاد نبش شمال شرقی بنبست قرار داشت محل برگزاری نمازهای عید فطر بود که جمعیت زیادی هم در آنها شرکت میکردند. آن محل اکنون مرکز خرید و محل فعالیتهای اقتصادی است. زمین آن در آن زمان متعلق به آقای اسلامبولچی بود.
برای مطالعه بخش دوم این خاطرات رک: صوت قرآن صالحی تمام کارکنان بیمارستان را دچار حیرت کرد