«جستارهایی در حیات سیاسی و اجتماعی آیتالله سیدرضا فیروزآبادی» در گفتوشنود با دکتر وحید فیروزآبادی
فصلی از زندگی سیاسی آیتالله سیدرضا فیروزآبادی، به مواجهه ایشان با رضاخان بازمیگردد. ماجرای این مخالفت و پیامدهای بعدی آن چه بود؟
همانطور که قاعدتا مطلعید، مرحوم فیروزآبادی با مرحوم مدرس در مخالفت با جمهوریخواهی رضاخان همداستان شد؛ البته آنها در برخی قضایای دیگر هم در یک جبهه قرار داشتند؛ مثلا هر دو مخالف جدی حکومت استبدادی و حکومت نظامی بودند. فیروزآبادی میگفت: حکومت نظامی نمیتواند سرنوشت ملتها را تعیین کند... . بههرحال پس از مخالفت مرحوم فیروزآبادی با جمهوریت، رضاخان ایشان را به کلات نادری تبعید کرد. او را شبانه در یگ گونی قرار دادند و در گونی را بستند و در محل تبعیدگاه، از بالای تپهای به طرف پایین تپه فرستادند! در پایین تپه، گونی پاره شد و ایشان از آن بیرون آمدند. ایشان میگفتند: مردم با فانوس و چراغ دنبالم راه افتادند که معجزه شده! من فرار کردم و گفتم: الان است که با تعبیر معجزه،از من امامزاده درست میکنند و من هم نمیخواستم برای خودم مرید درست کنم! برای همین شبانه فرار میکند و به تهران میآید. این یکی از موارد مواجهه مرحوم فیروزآبادی با رضاخان بود. رضاخان از دورهای به بعد، جلوی هرنوع کنشگری سیاسی را گرفت و رجال ملی، ناگزیر خانهنشین شدند. مرحوم فیروزآبادی در این دوره، بیشتر به سوی خدمات اجتماعی سوق پیدا و وقت خود را صرف تأسیس بیمارستان کرد. پس از رفتن رضاخان در شهریور 1320، رابطه ایشان با شاه جوان بد نبود و او در مواردی به بیمارستان فیروزآبادی یا منزل ایشان میآمد. عکسهایش را با فوزیه دارم که مقابل مرحوم فیروزآبادی، با احترام ایستاده است! تا زمانی که تازهکار بود و هنوز با دکتر مصدق درگیر نشده بود، رابطهشان خوب بود، ولی وقتی شاه با دکتر مصدق درگیر شد، مرحوم فیروزآبادی حق را به دکتر مصدق داد و گفت: او درست میگوید! با زاهدی و اطرافیان شاه هم مخالف بود و میگفت: اینها استبداد را به مملکت برگرداندهاند! بااینهمه خوب است به خاطرهای اشاره کنم. زمانی که مرحوم فیروزآبادی فوت کرد، یادم هست پدرم در منزل نبود. نمیدانم در اختفا بود یا در جای دیگری، ولی بههرحال در خانه نبود. معینیان، رئیس دفتر شاه، به منزل ما زنگ زد و پدرم را خواست و من گفتم: ایشان مدتهاست در خانه نیستند! گفت: اعلیحضرت فرمودند: با وجود اینکه با هم مخالف بودیم، ولی به خاطر فوت فیروزآبادی بسیار متاثر شدم! واقعیت این است که شاه به خیراندیشی فیروزآبادی واقف بود. نمونهاش هم زمینهای بود که ایشان برای عیادت او از آیتالله بروجردی در بیمارستان فراهم کرد که به نفع او تمام شد و تصاویرش را دیدهاید. مشکل از جایی شروع شد که شاه به «خدایگان» تبدیل شد و فیروزآبادی چنین چیزی را نمیپذیرفت.
از روحیه طنازی و نازکاندیشیهای ایشان، نکات جالبی بر سر زبانهاست. خوب است که دراینباره هم خاطراتی نقل کنید.
بله؛ من موردی را نقل میکنم که در صورت مذاکرات مجلس هم هست. زمانی که مملکت در فقر بود و داشتند اوراق قرضه میفروختند، تیمسار درگاهی، رئیس شهربانی، لایحه خرید سگ از فرانسه را به مجلس میآورد! مرحوم فیروزآبادی همیشه با این افراد مخالف بود و میگفت: شما را انگلیسیها آوردهاند و به تنها چیزی که فکر نمیکنید، خیر و صلاح مملکت است. تا دوره ششم مجلس هم یک مقدار آزادی وجود داشت و بعد از آن بود که دیگر استبداد محض بود. تیمسار درگاهی در خلال صحبتهایش در مجلس، به دلیل تعریضهای فیروزآبادی به او میگوید: چون گوش آقا سنگین است، متوجه نمیشود من چه میگویم! اتفاقا آقا این حرف را شنیده بود که درگاهی میخواهد واردات سگ را آزاد کند و از فرانسه سگ بیاورد، به همین دلیل با صدای بلند میگوید: «من دخالت نکردم، فقط گفتم با وجود تیمسار درگاهی مملکت نیاز ندارد سگ از خارج وارد کند!» تیمسار درگاهی هم قهر میکند و از جلسه بیرون میرود.
در مرحوم فیروزآبادی بهرغم اندیشهای مشخص با حدود معلوم، نوعی سعه مشرب دیده میشود که بعدها در فعالیتهای خیریه هم به کار ایشان آمد. دراینباره چه تحلیلی دارید؟
ایشان بهرغم اینکه همرزم مرحوم مدرس بودند و اندیشه سیاسی مشخصی داشتند، به دلیل سعه صدر و حسن اخلاقی که از آن برخوردار بودند، با تمام افراد و گروهها مراوده و حشر و نشر داشتند؛ مثلا در عین حال که همراه و همرزم مرحوم مدرس بودند، با خلیل ملکی، جلال آل احمد، نیما یوشیج، علی امینی، دکتر مرتضی یزدی و دیگران هم ارتباط داشتند. جلال آل احمد قبل از اینکه فوت کند، سنگ قبرش را امضا میکند و امانت پیش ایشان و پدر من میگذارد! مثلا حسین خطیبی، رئیس هلال احمر (شیر و خورشید)، میگفت: یکی از مؤسسین اصلی هلال احمر، مرحوم فیروزآبادی بود. همیشه داوطلب انجام امور اجتماعی، سیاسی، ملی و خدمات عامالمنفعه بودند که یکی از آنها، همین هلال احمر است؛ به عنوان نمونه دیگر، ایشان به مرحوم دکتر مصدق بسیار نزدیک بودند و به ایشان ارادت داشتند و میگفتند: او یکی از افرادی است که میتواند مملکت را از این گرفتاریها نجات بدهد.
مهندس بازرگان و دکتر سحابی میگفتند: موقعی که قرار بود نهضت آزادی تشکیل شود، مرحوم مصدق گفته بود: اگر آقای فیروزآبادی قبول کرد، این کار را بکنید! من در سال 1340 نوجوان بودم، ولی خوب خاطرم هست آقای بازرگان، مهندس حسیبی، دکتر سحابی و چند نفر دیگر نامهای به دکتر مصدق مینویسند که برای تأسیس این گروه جدید اجازه بگیرند. مرحوم مصدق پیغام میدهد: اگر فیروزآبادی موافقت کند، من هیچ مخالفتی ندارم! بعد میآیند پیش مرحوم فیروزآبادی. ایشان در حوضخانه کوچک خانهاش داشت نماز میخواند. نمازش که تمام شد، پرسید: چه خبر است؟ گفتند: میخواهیم حزب جدیدی تشکیل بدهیم و دکتر مصدق گفته است اگر شما نظر مساعد داشته باشید و امضا کنید من حرفی ندارم. ایشان بدون اینکه نامه را بخواند، میگوید: چون ایشان گفتهاند، امضا میکنم! بعد میپرسد: جلساتتان را میخواهید کجا برگزار کنید؟ و بعد از لحظهای خودش پیشنهاد میکند: بیایید و منزل پسر من صادق ــ یعنی پدر من ــ که او هم عضو جبهه ملی است و منزل بزرگی دارد، جلساتتان را بگذارید. منزل ما در خیابان هدایت بود. اینها سه روز در خانه ما گردهمایی عمومی گذاشتند و از دانشگاهیها و سایر اقشار دعوت کردند. یادم هست مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مهندس سحابی، و... بودند.
آیتالله طالقانی چطور؟
گمان میکنم ایشان هم بودند. در منزل ما به صورت عام، همه را دعوت کردند. اصلا در باز بود. عکس دکتر مصدق را هم به قطع دو و نیم در یک و نیم متر، روی دیوار حیاط نصب کرده بودند. شب اول مرحوم فیروزآبادی صحبت کرد و البته قبل از صحبت، به ایشان سفارش کردند یک وقت به شاه بد نگویی؛ چون میآیند و جلسه را تعطیل میکنند، ولی ایشان یکمرتبه وسط حرفهایش گفت: «این محمدرضا، پسر همان رضاخان قلدر است!» خوشبختانه آن شب مسئلهای پیش نیامد. ما در زیرزمین خانه دستگاه استنسیل داشتیم و اعلامیهها و دعوتنامهها را چاپ و بستهبندی میکردیم و دانشجوها میبردند و پخش میکردند. شب دوم هم بر همین منوال بود. آقای طالقانی، مهندس بازرگان، مهندس حسیبی و رادنیا هم صحبت کردند. فروهر و دکتر شیبانی هم بودند. شیبانی در آن دوره، بسیار فعال وخوشچهره بود...
یکی از شجاعترین اعضای نهضت آزادی بود...
همینطور است. شب سوم مأمورین ساواک ریختند و همه را قلع و قمع و شیشهها را خرد کردند! عدهای دستگیر شدند و عدهای هم فرار کردند و کلا درب خانه ما بسته شد! وقتی این وضع پیش آمد، ما یعنی پدر و مادرم با سه خواهر و برادرم، از آنجا فرار کردیم و دوران بدی را از سر گذراندیم. بعد کسی این خانه را خرید و البته آن بنده خدا هم در به در شد و اقوامش فوت کردند. چند وقت پیش رفتم و دیدم خانه به همان شکل باقی مانده است. با خودم گفتم: این خانه، نمادی از تاریخ معاصر است و نهضت آزادی در این خانه اعلام موجودیت کرد.
اشاره کردید به ارتباط جلال آل احمد با مرحوم فیروزآبادی. در این فقره خاطره شخصی دارید؟
متأسفانه خاطره شخصی ندارم، ولی جلال آل احمد و نیما و خلیل ملکی، هر ماه پیش مرحوم فیروزآبادی میآمدند و برایش شعر میخواندند و مقداری هم از سیاست میگفتند. مرحوم دهخدا هم با ایشان رابطه نزدیکی داشت. فیروزآبادی با همه حشر و نشر داشت و فقط موقعی که پای حق مردم در میان بود، میایستاد و اصلا برایش فرقی نمیکرد که طرف شاه باشد یا کس دیگری. حتی یک موقع در مجلس از دکتر مصدق هم انتقاد کرد، درحالیکه به ایشان علاقه و ارادت بسیار داشت. این در صورت مذاکرات مجلس هست و بسیار جالب و عبرتآموز است.
از حاشیههای تأسیس و توسعه بیمارستان فیروزآبادی چه خاطراتی دارید؟
ایشان در دو، سه دهه آخر عمر، تمام نیرو و وقت خود را صرف رسیدگی به مستمندان میکرد و برای بهبود وضعیت آنها خیلی میکوشید. از جمله مصادیق این کوشش، تأسیس و توسعه بیمارستان بود. افراد زیادی هم در این طریق به ایشان کمک رساندند. دراینباره به موردی اشاره میکنم. خانم فاطمه سهرابی (شاهرخشاهی)، خانم بسیار متمولی بود و هتل پالاس و امثالهم جزء اموالش بود. بعد از فوت شوهرش پیش مرحوم فیروزآبادی میآید و اظهار تمایل میکند که با ایشان ازدواج کند. مرحوم فیروزآبادی میگوید: تا بیپول نشوی، به درد من نمیخوری! خانم سهرابی اصرار میکند و مرحوم فیروزآبادی میگوید: برای بیمارستان یک بخش زنان مجهز بساز و اسم خودت را هم روی آن بگذار تا بعد ببینیم چطور میشود. آن خانم هم بهترین بخش زنان را ــ که حتی خود من هم در آنجا دوره میدیدم ــ برای بیمارستان فیروزآبادی ساخت.
همسر دوم مرحوم فیروزآبادی همین خانم است؟
نه؛ به واقع میتوان گفت که همسر سوم ایشان بود. مرحوم فیروزآبادی از همسر اولشان هشت فرزند، یعنی چهار دختر و چهار پسر داشتند. از همسر دوم، دو پسر که یکی پدر من هست و یکی عمویم که فوت کرد و دو دختر داشتند. این خانم، خانم سوم است که از ایشان فرزندی نداشتند. ایشان در بیمارستان کار مدیریتی میکرد و فوقالعاده هم مدیر و مدبر بود. از صبح جلوی در بخش زایمان مینشست و کار مردم را راه میانداخت.