به بهانه سالروز رحلت روحانی مجاهد حجتالاسلام والمسلمین شیخ غلامرضا گلسرخی کاشانی
محمدامین گلسرخی کاشانی در بخش نخست «حالات و مقامات "گل سرخ فدائیان اسلام"» از تولد و مراحل نخستین زندگی پدرش، حجتالاسلام والمسلمین شیخ غلامرضا گلسرخی کاشانی، تا دوره آشنایی ایشان با فدائیان اسلام سخن گفت. یکی از موضوعات مهمی که در بخش دوم این نوشتار بیان شده رویکرد آیتالله بروجردی به این جمعیت است.
محمدامین گلسرخی کاشانی
در فراق یار
پاییز سال 1334 و در پی ترور نخستوزیر وقت توسط مظفرعلی ذوالقدر، از اعضای فدائیان اسلام و به خاطر اعلام مخالفت فدائیان اسلام با الحاق ایران به پیمان نظامی بغداد، تمامی اعضای فعال این جمعیت دستگیر و چهار نفر از آنان، یعنی سیدمجتبی نواب صفوی، مظفرعلی ذوالقدر، خلیل طهماسبی و سیدمحمد واحدی، به اعدام محکوم و قبل از اتمام مهلت دهروزه فرجامخواهی این حکم اجرا میشود.
گلسرخی درباره مخالفت علنی آیتالله بروجردی با فعالیتهای جمعیت فدائیان اسلام چنین مینویسد: «چند مرتبه به خاطر عضو فدائیان اسلام بودن شهریهام را قطع کردند، هر دفعه هم آقای [سید] جلال آشتیانی میرفت و آن را درست میکرد. یک دفعه خودم ناراحت شدم، نامهای نوشتم و خدمت آقا [آیتالله بروجردی] رفتم. در آن نامه نوشتم که: تا حالا دو سه مرتبه شهریهام قطع شده است، به عنوان اینکه به آقای نواب صفوی و فدائیان اسلام ارادت داشتهام و اینها قطع شهریه را به حضرتعالی مستند میکنند. من مقلد شما هستم. اگر شما با فدائیان اسلام مخالفید بفرمایید من پیرو آنان نباشم. شهد الله [خدا گواه است] خودم خدمت آقای بروجردی رفتم و نامه را هم خودم بردم. علت هم داشت که مرا راه دادند؛ چون عدهای از همشهریهایم پولی به عنوان وجوهات آورده بودند و چون من پول را میبردم راهم دادند. رفتم و نامه را هم به آقای بروجردی دادم. ایشان نامه را خواندند و فرمودند: خدا توفیقتان بدهد نه قطع شهریه از طرف من بوده و نه مخالفتی با فدائیان اسلام دارم. این مطلب را ایشان فرمودند».1
همچنین او در مورد بیتفاوتی آیتالله بروجردی با اعدام آنان نقل میکند: «وقتی نواب به اعدام محکوم شد، خانم ایشان به قم آمد. مرحوم مجاهدی به خانم نواب گفت: نامهای به آقای بروجردی بنویسید و اضافه میکرد که در جریان واقعه 25 آذر "آذربایجان" من نظیر این نامه را برای آقای بروجردی بردم و ایشان یک کسی را از مرگ نجات داده است. میدانم تأثیر دارد. نواب که دیگر از آنها کمتر نیست؛ شما چیزی بنویسید، من نامه را میبرم. بدین ترتیب خانم نواب نامه را نوشت و به آقای مجاهدی داد. آقای مجاهدی آمد و گفت: من منزل آقای بروجردی رفتم، اما مرا راه ندادند».
گلسرخی اضافه میکند: «بهطور قطع از وقتی نواب را گرفتند گفتند آقای بروجردی بیمار شده است و بنده معتقدم دکتر مدرسی مأمور بود ایشان را بیمار کند و نگذارد کسی با ایشان ملاقات کند؛ چون آن موقع بهترین وسیله برای ملاقات آقای بروجردی بردن پول بود. حتی بنده از یک دوست اصفهانی چهلهزار تومان آوردم که میخواهم خدمت آقای بروجردی ببرم، اما اطرافیان نگذاشتند؛ چون حاج احمد که از اطرافیان آقای بروجردی بود مرا میشناخت. خلاصه نگذاشتند پول را ببرم که مبادا چیزی گفته شود. گفتند آقای بروجردی مریض و ممنوعالملاقات است.
آقای سیدابراهیم ابطحی هم مأمور شد به نجف برود و نگذارد آقای حکیم و دیگران به نفع نواب اقدامی کنند. وقتی سیدابراهیم ابطحی به مدرسه آقای بروجردی آمد عدهای بودند که راجع به نواب سؤال کردند. وی در جواب گفت: قول میدهم کسی به نواب کاری ندارد. نهایت این است که به بندرعباس تبعید میشود و مطمئن باشید کسی به او کاری ندارد. آن روز در مدرسه آقای بروجردی همه علما [از جمله آیتالله حکیم] جمع بودند. جلسهای بود که از آقای ابطحی میپرسند چه خیالی نسبت به نواب دارند؟ وی در جواب گفته بود مطمئن باشید کسی به او کاری ندارد...».2
به هر روی همه یاران نواب در مدت کوتاهی یا دستگیر یا فراری میشوند. در این دوران گلسرخی مدتی طولانی به صورت مخفی در شهرهای مختلف ایران و همچنین نجف زندگی میکرد. پس از مدتی قرار منع تعقیب برایش صادر شد، اما او در همین مدت هم به صورت مخفی و ناشناس منبر میرفت و به صورت مخفی در ختمی که مخفیانه برای نواب در قم برگزار شد سخنرانی و بهجای خطبه با این شعر سخت آغاز کرد: این دغل دوستان که میبینی... که آیتالله سیدرضا صدر از شرح اقداماتش برای جلوگیری از اجرای حکم اعدام نواب به او گفت. او حتی بارها با لباس مبدل در ایام اختفا به دیدن دوستان زندانیاش میرفت و به آنها روحیه میداد.
گلسرخی در رثای شهید سیدمجتبی نواب صفوی در دفترچه خاطرات همرزمش مرحوم حجتالاسلام و المسلمین علی حجتی کرمانی در روزهای زندگی مخفی چنین نگاشته است: «وه! که چه خوش میگفت فرزند برومند مکتب اسلام شهید عالیقدر حضرت نواب صفوی: چه زودگذر است دقایق ساعات و چه زودگذر است ساعات روز و چه زودگذر است ایام سال و چه زودگذر است سنین عمر.
آری! در این ساعات خوش که در محضر عدهای از دوستان عزیز نشستهام و به یادداشت این کلمات مشغولم، اوراق دفتر عمر را ورق میزنم، وقایع گذشته چون پرده سینما در مقابل چشمم رژه میرود.
ایام طفولیت، روزهای تحصیل دبستان، نشستن در هر کلاس با همسالان، اوان دانشجویی (طلبگی)، همه را به رأیالعین مشاهده میکنم و در آن روزی که با جمعی از برادران وفادار! قدم به زندان قصر گذاشتم و برای نخستین مرتبه [در زندان] اندام نحیف و لاغر او را مشاهده کردم، چهره زرد و در عین حال بشّاشش را دیدم درحالیکه شال سبزی به سر بسته بود. چشمان نافذ و قیافه گیرایش چنان تأثیر عمیقی در اعماق قلبم کرد که به همان اولین دیدار مجذوب او شدم که مانند دو برادر که سالهاست به فراق هم مبتلا شده و تازه یکدیگر را پیدا کردهاند مصافحه و معانقه کردیم!
فراموش نمیکنم مطالبی میگفت و مکرر هم میگفت: عزیزان! به خاطر خدا قیام کنیم تا محیطی چون بهشت برین در سایه تعلیمات مقدس اسلام بهوجود آوریم که پرچم پرافتخار اسلام را بر بلندترین کاخهایش به اهتزاز در آورده باشیم، یا مردانه با فحشا و منکرات، ظلمها و بیدادگریها، هرزگیها و بیغفلتیها مبارزه کنیم. بالاخره در میدان نبرد کشته شویم. یک وقت ببینیم بدنهایمان درحالیکه غرق خون و آماج گلوله است در گوشه میدان افتاده است. زیر چشمی به هم نگاه کنیم و این مرگ یا زندگی پرافتخار را به یکدیگر تبریک بگوییم. برویم در بهشت جاودان در سایه طوبی بنشینیم و بر این دنیاداران رذلی که با داشتن کاخ زهوار دررفته و معشوقههای مردنی و اموالی تمامشدنی و فناپذیر چهار اسبه به سوی شقاوت میتازند و عربدههای مستانه میکشند لبخند زنیم و بگوییم: "إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیطْغَى. أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى"».3
از اینگونه مطالب فراوان میگفت. روح بزرگش در کالبد کوچک قرار و آرام نداشت. گویی میخواست پرواز کند. دوران کوتاه عمرش را به وعظ و تبلیغ، ارشاد و هدایت خلق، فداکاری و جانبازی در راه محبوب گذرانید.
به هیچ چیز دنیا اعتنا نداشت. وکالت، وزارت و حتی بالاترین مناصب دنیوی را که بنی نوع او برایش حیثیت خود، عرض و ناموس و حتی جان خود را فدا میکنند در نظرش پشیزی ارزش نداشت. برای خدا میگفت؛ برای خدا میشنید؛ برای خدا قدم برمیداشت؛ برای خدا دوست داشت؛ برای خدا دشمن میداشت، بالاخره برای خدا زنده بود و برای خدا هم جان داد و مرغ روح شریفش به آشیان قدس پرواز کرد. رفت و به دیدار محبوبش فائز شد. «عاش سعیدا و مات سعیدا».
آری! او رفت، ولی خاطره محونشدنیاش در دل دوستانش ماند. رفت، اما چه رفتنی! قبل از آنکه صبح طالع شود، با شلیک سیزده گلوله از اسلحه جنایتکاران، صبح سعادت او از افق شهادت و فداکاری طالع شد. «فاز و ربُّ الکعبه».
رفت، اما چه رفتنی! رفت، ولی بغض گلوی دوستانش را سخت میفشرد و نمیتوانستند دم بزنند. رفت حتی دیگر مادر و نزدیکترین کسانش نتوانستند بدن به خون آغشتهاش را ببینند و به دلخواه خود اقلا او را به خاک بسپرند.
آری! رفت. از جنازهاش هم دست برنداشتند. غریبانه با یک آمبولانس او را به گورستان مسگرآباد بردند و در دل خاکهای تیره این نو گل شکفته را منزل دادند.
رفت و چه خوش رفت! هیچ چیزش عادی نبود. گویا از آب و گل دیگری سرشته شده بود. نه زندگانیاش به همنوعانش شباهت داشت و نه مرگش.
هر کس از این دنیا میرود و میمیرد، هرچند بیمزار باشد، برایش مجلس فاتحه میگیرند، اما او مجلس فاتحه هم نداشت. حق هم همین بود. فاتحه را برای مرده میگیرند و در میان این مملکت از عالم و جاهل او و دو سه نفر از یاران وفادارش که با او رفتند زنده بودند! فاتحه لازم نداشتند....
در قم مهد علم و تربیت و مکتب فضیلت جایگاهی که همه مدعیاند درس فداکاری از مکتب حسینی آموختهاند عده معدودی که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکرد فکر کردند خوب است به یاد سال شهادت او مجلسی بر پا کنند. گوشه حجرهای مجلس مختصری بر پا شد. چند نفر آمدند و نشستند، ولی حتی جرئت نمیکردند بگویند این مجلس برای چیست و غرض از تشکیل آن چیست. ناطقی بر منبر صعود کرد، اما از فرط شجاعت برای یکدفعه هم نام او را نبرد.
اوه! چه کنم که قلم طغیان کرد. احساسات درونی گل کرد و اثری ضعیف از خود بر کاغذ باقی گذارد. باشد تا روزگاری آیندگان بفهمند چه رجال روحانی و زعمای دینی با چه پایهای از شجاعت و شهامت میخواستند عالم را اصلاح کنند و فداکاری و جانبازی را به جهانیان بیاموزند!
هر چه میخواهم سخن را کوتاه کنم و قلم درکشم باز احساسات و عواطف درونی اجازهام نمیدهد. بگذار این را هم بنویسم که وقتی او رفت، بزرگجنایتکاران در یک مسافرت رسمی به هندوستان درباره آزادی و بیحجابی زنان علنا گفت: «در راه آزادی زنان موانع بزرگی داشتیم که الحمدلله! از میان برداشتیم».
نغمات موسیقی که برای مدتی در قم و بعضی از امکنه مقدسه دیگر تعطیل بود دوباره علنی شد و بالاخره شد آنچه شد و کردند آنچه کردند...».4
تداوم مبارزات تا هنگام رحلت
گلسرخی پس از شهادت فدائیان اسلام و به دنبال آغاز قیام امام خمینی به عنوان خطیبی توانا در اکثر شهرهای کشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب و در پایتخت از تکیه بالا تجریش و امامزاده صالح تجریش تا مسجد هدایت و مسجد امام حسین(ع) مجالس باشکوهی را سخنرانی و اداره میکرد. تمامی مجالس گلسرخی تحت کنترل ساواک بود و وقایع آنها به ساواک گزارش میشد. بنا به گزارشهای متعدد ساواک جمعیت مستعمین در بعضی مجالس او به چندین هزار نفر هم میرسید. در این راه او از سال 1327 تا پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بارها دستگیر و روانه زندان و تبعید شد.
دهه 1340. حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا گلسرخی کاشانی در حال سخنرانی در مؤسسه مکتب قرآن
همچنین گلسرخی دهها بار از سوی رژیم شاه با محکومیتهای مختلفی چون ممنوعالمنبری، ممنوعالقلمی و ممنوعالورودی به شهرهای مختلف کشور مواجه شد، اما هیچکدام از اینها نتوانست مانعی برای حرکت پرشور وی شود؛ زیرا همزمان با تدریس در دارالتبلیغ اسلامی در قم کسانی را چون خود تربیت میکرد و برای تبلیغ و ارشاد به شهرهای مختلف میفرستاد و از طرفی دیگر با عضویت در هیئت تحریریه مجله «درسهایی از مکتب اسلام» مقالات او در کنار مقالات کسانی چون امام موسی صدر، مکارم شیرازی، جعفر سبحانی، علی دوانی، علی حجتی کرمانی، سیدهادی خسروشاهی و... از ابتدای دهه 1340 تا ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در آن مجله به صورت منظم چاپ میشد.
گلسرخی با پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت دینی خود را ادامه داد و به عنوان نماینده آیتالله منتظری و آیتالله شهید صدوقی در شبهقاره هند و همچنین به عنوان رایزن فرهنگی دولت جمهوری اسلامی ایران در هندوستان منشأ خدمات بسیاری به مسلمانان آنجا و بهخصوص شیعیان مظلوم آن دیار شد.
او پس از آنکه به عنوان عنصر نامطلوب از ورود به هندوستان و پاکستان منع شد، به جبهههای جنگ شتافت و به عنوان سرپرست ستاد جذب و هدایت کمکهای مردمی به جبههها، بیشتر ایامش را در کارزار نبرد و برای کمک به رزمندگان اسلام گذراند. وی در آن سالها تمامی اعیاد و حتی عید نوروز و مناسبتهای مذهبی را در جبهه و با سخنرانی و دادن عیدی به رزمندگان اسلام سپری کرد.
حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا گلسرخی کاشانی در دوران تصدیگری ریاست ستاد جذب و هدایت کمکهای مردمی به جبهههای جنگ در حاشیه یکی از بازدیدها، سال 1366
به قول خودش در واپسین روزهای عمر که به بیماری سختی دچار شده بود، طول زندگی مهم نیست، بلکه گاهی ممکن است کسی در دوران کوتاه زندگی خود منشأ خدماتی شود که دیگران در زندگی طولانی خود نتوانند انجام دهند و میگفت خواستهاش از خداوند این بود که با آگاهی و آمادگی به محضر حق راه یابد. او میدانست با همین بیماری به دیدار معبود خواهد رفت. تا اینکه پس از یک دوره کوتاه بیماری روده در 21 مهرماه سال 1369 درگذشت و پس از نماز آیتاللهالعظمی محمدتقی بهجت، پیکرش در مقبره 21 حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) دفن شد.
ذکر این مطلب هم مناسبت با همین ایام دارد. همرزم قدیمش مرحوم علی حجتی کرمانی، همو که در رثایش «گل سرخ فدائیان اسلام» را نگاشت، پس از مرگش او را به خواب دید و از وی پرسید: «فلانی! این همه نعمت الهی و این جایگاه، ثواب مبارزاتت علیه رژیم شاه بود؟ به خاطر این همه زندان، تبعید، در به دری و... بود؟ یا برای شاگردی مکتب امام صادق(ع)؟ و یا برای آن همه تبلیغ زبانی و قلمی دینی که با مرارت و زحمت فراوان کردی؟ «غلامرضا با لبخند همیشگیاش میگوید: نه!» پرسید: «آخر چه کار کردی که عادل یکتا چنان تو را پاداش داده است؟» میگوید: «شیخ! این همه که میبینی فقط به خاطر روضههایی که برای سید و سالار شهیدان خوانده بودم به من عنایت شده است! وگرنه همه آنها را که برشمردی چیز ارزشمندی در این دستگاه محاسبه نشد!»
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
قم صفرالمظفر 1441ق
برای مطالعه بخش نخست این مطلب رک:
حالات و مقامات «گل سرخ فدائیان اسلام» - بخش اول