غلامرضا جعفری
خاطرات و نیز درسهایی که من در مکتب اخلاقی ـ تربیتی پدر فرا گرفتم، بس فراوانتر از آن است که در این مختصر بگنجد، اما سعی دارم در باب واپسین درسی که او در جریان آخرین سفرش به من آموخت، لختی سخن بگویم. ناگفته نگذارم که برای من این سفر آخر، به شکل چشمگیری سرشار از نکات اخلاقی و تربیتی ارزشمند بود که امیدوارم در فرصت مقتضی به بازگویی آن توفیق یابم. از دیدگاه من بزرگترین درس این سفر، مهیا بودن ایشان برای مرگ و استقبال از آن با آغوش گشاده بود. بارزترین نکتهای که از آغاز ورود ایشان به نروژ از گفتار و کردار ایشان نمایان شد، این بود که ایشان به عدم بازگشت مجدد به ایران و اینکه دیگر خانه، خانواده و دوستان را نخواهند دید، اطمینان کامل داشتند. بارها در این سفر و به مناسبتهای گوناگون سخن از وصایای خویش به میان میآوردند و در پایان هر بار با جمله «فراموشت نشود» بر آن توصیهها تأکید میورزیدند. این اعتقاد در ایشان آنچنان جدی بود که تلاش من برای دلداری به ایشان هیچگونه تأثیری نبخشید، اما در عین حال نکته جالب توجه این بود که بهرغم این اطمینان، هرگز اثری از اندوه و کمروحیهگری در ایشان مشاهده نشد و همچنان نشاط و بذلهگوییهای همیشگی ایشان بر جای خود محفوظ بود. بدون شک این روحیه جلوهای از احساس تقرب و شیفتگی به خداوند و نیز روح عرفانی ایشان بود. به یاد دارم در همین سفر پس از آغاز سیر معالجات استاد در لندن و بعد از انجام بررسیهای پزشکی لازم، نیاز به انجام یک عمل جراحی شد که با موفقیت کامل انجام پذیرفت تا جایی که یک هفته پس از آن توانستند تخت بیمارستان را ترک کنند و مطالعه و نگارش خویش را آغاز کنند. روزی که بنا بود عصر آن از بیمارستان مرخص شوند، از ایشان اجازه گرفتم تا برای انجام برخی برنامههای عقبافتاده خود برای یک روز به نروژ بازگردم. همان روز لندن را به قصد اسلو ترک کردم. در اولین دقایق ورود به منزل ناگهان پزشک معالج ایشان از لندن تماس گرفت و خبر تأسفآور سکته مغزی ایشان را به اطلاع من رساند. این واقعه برایم بسیار غیر منتظره بود؛ زیرا ما از نتایج معالجات و عمل جراحی بسیار راضی بودیم و به هیچ روی انتظار وقوع سکته مغزی را نداشتیم. همان ساعت به لندن بازگشتم و با عجله خود را به بیمارستان رساندم. قبل از آنکه ایشان را ببینم، اطبا عکسهای سیتیاسکن مغزی ایشان را ــ که نشاندهنده وسعت این سکته بود ــ به من نشان دادند. هنگامی که وارد اتاق پدر شدم، دیدم ایشان قدرت تکلم ندارند و قسمت راست بدن ایشان نیز کارآیی ندارد، اما بااینهمه به محض ورود بنده به اتاق ایشان، با لبخندی که حاکی از رضایت از وضعیتشان بود، از من استقبال کردند. ناگفته نماند ایشان در این حال از عارضه پیشآمده و نیز وضعیت جسمانی خود اطلاع کامل داشتند.
با توجه به رابطه عاطفی عمیقی که میان بنده و ایشان برقرار بود، بیش از این قدرت رؤیت و تحمل این وضعیت را نداشتم و بیاختیار به یکباره روی زانوهای خود افتادم و سرم را بر تخت ایشان گذاشتم که به ناگاه متوجه شدم ایشان دست چپ خود را به آرامی بر سرم میکشند و قصد دلداریام را دارند؛ حال آنکه وظیفه من بود که به ایشان امید و روحیه بدهم، اما عکس این عمل اتفاق افتاد. پس از مدتی روی پاهای خویش ایستادم و دست ایشان را در دست گرفتم. این در حالی بود که از وضعیت پیشآمده برای ایشان بغض گلویم را گرفته بود و قادر به سخن گفتن نبودم. از بیم آنکه با گریه خود موجب ناراحتی استاد شوم، به محض احساس ریزش اشکهایم به بهانهای روی خود را به طرفی دیگر بازگرداندم. پس از لحظهای ایشان شروع به فشار دادن دست بنده کردند و به محض برگرداندن روی خود متوجه لبخند بسیار زیبایی در چهره ایشان شدم که در لحظات بعد نیز این تبسم چندین بار تکرار شد.
رفتار استاد در این لحظات بهگونهای بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. طی دو روز بعد از وقوع این حادثه که هنوز به حال اغما نرفته بودند، بارها شاهد بودم ایشان دست چپ خود را روی سینه خود میگذاشتند و چشمانشان را برای لحظاتی رو به آسمان میکردند. چون به این عادت ایشان از کودکی آشنا بودم، متوجه شدم ایشان مشغول شکرگزاری هستند و مطمئنا کلمه «خدایا شکرت» را ــ که تکیه کلام ایشان بود ــ در ذهن میآوردند. حالات و روحیات ایشان در این لحظات مرا به یاد سخنرانی چند جلسهای ایشان در موضوع علل وحشت از مرگ میانداخت که در آن اشاره میکردند یک مؤمن وحشتی از مرگ ندارد، بلکه به استقبال آن میرود. ایشان مسئله شجاعت در برابر مرگ را هم با سخنان و هم با عمل خویش به من آموختند و استواری روح ایشان در آن ایام بزرگترین درسی بود که از آن سفر تلخ برایم به یادگار مانده است.