«ناگفتههایی از سیره امام خمینی در آغارین مرحله از نهضت اسلامی» در گفتوشنود با مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدصادق خلخالی
جنابعالی در زمره چهرههایی هستید که با حضرت امام آشنایی دیرینه داشتید. از روحیه شجاعت و مبارزهجویی ایشان با ظلم و فساد، چه خاطراتی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خاطرم هست سال 1341 بود. روزی من خدمت حضرت امام رفته بودم. آن موقع تازه جریان برخورد مسلحانه عبداللهخان ــ که از خوانین بویراحمد بود ــ با دولت پیش آمده بود که به کشته شدن 120 یا 140 تن از ارتشیها منجر شده بود. امام به من فرمودند: «خوب است ما هم برویم به این کوههای بویراحمد!» من عرض کردم: آقا شوخی میفرمایید؟ امام فرمودند: «نه من شوخی نمیکنم، جدی میگویم، من مطلب را بررسی میکنم، اگر صلاح باشد میرویم!» این یکی از خاطراتی بود که از این موضوع دارم.
شما در آغازین ادوار نهضت اسلامی، در چند مورد از سوی امام خمینی مأمور شدید که برخی اعلامیهها را به چاپ برسانید؟ از حاشیه و متن این مأموریتها، چه موارد قابل ذکری را به خاطر سپردهاید؟
یکی از موارد این بود که به پیشنهاد حضرت امام، اعلامیهای به امضای گروهی از علما، علیه شاه تنظیم شده بود. امام مرا احضار فرموده و یکهزار تومان به من دادند و گفتند: این اعلامیه را میبری و به مقدار زیاد تکثیر میکنی و میآوری! در آن موقع هزار تومان پول زیادی بود. من به خانه آمدم و برای اینکه مورد تعقیب قرار نگیرم و مشکلی پیش نیاید، به خانم گفتم که اعلامیه را در داخل لباس بچهام ــ که کوچک بود ــ بدوزد و بعد من بچه را بغل کردم و آمدم جلوی حرم و یک ماشین سواری گرفتم برای تهران. دو نفر ساواکی به عنوان مسافر یکی این طرف و یکی طرف دیگرم نشستند. در بین راه برای رد گم کردن، هی غرولند کردم که به تهران برای عروسی دعوت شدهام، مادر بچه با اصرار بچه را همراه من کرده است! این دو نفر نگاهی حاکی از اینکه ما عوضی گرفتیم بههم کردند، (چون خبر نوشته شدن اعلامیه و امضای علما پخش شده بود و ساواک میخواست که از انتشار و چاپ آن جلوگیری کند) خلاصه این دو نفر به پادگان بین راه که رسیدیم، به راننده گفتند: «آقا نگهدار ما پیاده میشویم»، آنها پیاده شدند و من آمدم تهران، شب رفتم امامزاده قاسم. صبح آمدم بازار که چند نفر آشنا داشتم؛ از جمله یک یهودی بود که پول میگرفت و با ما همکاری میکرد! اعلامیه را به او دادیم و مقداری هم پول، و قرار شد پس از چاپ، آنها را در صندوقی بگذارد و در جایی با هم قرار گذاشتیم که تحویلمان دهد. ضمنا این را هم بگویم که وقتی وارد بازار شدم، پسر یکی از آقایان آمد و گفت: آقا گفتهاند اعلامیه را چاپ نکنید! گفتم: کدام اعلامیه؟ اصلا به من چه؟ من دو روز آمدهام تهران که بچهام را معالجه کنم... خلاصه طلبکار هم شدم، که او هم باورش شد! تا غروب نشده بود، اعلامیهها را با یک ماشین سواری به قم رساندم و یکسره بردم منزل آقا و به هر که آنجا بود، چند دسته اعلامیه دادیم که ببرد. طولی نکشید که در بازار قم و در مدرسه فیضیه، اعلامیه مذکور پخش شد و طبعا ساواک مطلع شد و میخواست بداند که منشأ کجاست؟ قهرا عوامل آنها در اطراف خانه آقا قدم میزدند. من از خانه آقا آمدم بیرون. آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی هم بودند و هر کدام یک بسته اعلامیه در جیبمان بود که مأمور اطلاعات آن زمان قم، در کوچهها قدم میزد. فورا سلام و علیک کردیم گفت: کجا میروید؟ گفتیم: رفته بودیم خدمت آقا و حالا داریم برمیگردیم. سر کوچه که رسیدیم من رفتم یک روزنامه اطلاعات خریدم و به بهانه رساندن روزنامه به آقا، برگشتم منزل و به ایشان خبر دادم: «کوچه خیلی شلوغ است؛ البته من نمیترسم که شما را بگیرند، من دلم برای اعلامیهها میسوزد که خیلی زحمت کشیدم!». آقا فورا سکینهخانم، کارگر خانم را صدا کردند و عبای خودشان را پهن کردند و اعلامیهها را در آن عبا گذاشتند و به آن خانم دادند و گفتند: اینها را ببرید چند پشتبام آن طرفتر و چند سنگ هم روی آنها بگذارید! بههرحال اعلامیهها قبل از آنکه به دست ساواک بیفتد، در تمام شهر پخش شد.
دستگیری و حبس و حصر حضرت امام، در زمره وقایع شاخص نهضت اسلامی است. شما این رویداد را چگونه به یاد میآورید؟
پس از دستگیری حضرت امام، ابتدا ایشان را در زندان حشمتیه در اتاقی که طول آن از چهار و نیم قدم تجاوز نمیکرد و به اندازه طول قد یک انسان بود، قرار دادند و پس از 24 ساعت، به زندان قصر منتقل کردند. در تمامی مدت که حضرت امام در زندان بودند، فقط چند تن از بستگان از جمله حضرت آیتالله پسندیده با ایشان ملاقات داشتند. در اینجا به ذکر واقعهای میپردازم که خالی از لطف نیست و آن اینکه به حضرت آیتالله پسندیده دستور داده شده بود که هیچ گونه خبری در رابطه با جریانهای خارج از زندان به اطلاع حضرت امام رسانده نشود و لذا حضرت آیتالله پسندیده، با شیوهای خاص و زیرکانه اخبار را به اطلاع حضرت امام رساندند به این صورت که جریانات را به شکل سؤال به ایشان رساندند به شکل که: آقا شما فرمودید که علمای شهرستانها بیایند تهران؟ شما فرمودید که آیتالله میلانی از مشهد بیایند؟ شما فرمودید علمای رشت و قزوین بیایند تهران؟ آقا شما فرمودید که پانزدههزار نفر را بکشند؟ آقا شما فرمودید این همه طلبهها را زندان کنند؟...
پس از آزادی از زندان که دو ماه به طول انجامید، حضرت امام را به منزلی که خودشان (ساواکیها) در محلهای در داوودیه انتخاب کرده بودند منتقل نمودند. مردم که از جریان مطلع شدند، جهت دیدار با مرجع خود به خانه هجوم بردند و لذا (ساواکیها) ناچار شدند آنها را به صف کرده که فقط بروند و دست حضرت امام را ببوسند! پس از گذشت پنج روز حضرت امام که از ماندن در آنجا به تنگ آمده بودند، از دوستان نزدیکشان خواستند تا محل مناسبتری را انتخاب کرده و ایشان را به آنجا منتقل کنند و لذا منزل آقای روغنی در قیطریه توسط دوستان انتخاب شد و بالاخره ساواک پذیرفت که امام به آنجا منتقل شوند. اینجا بود که بیشتر حضرات توانستند خدمتشان برسند.
شرایط حضرت امام در دوران اقامت در منزل آقای روغنی چگونه بود؟
البته رئیس ساواک در همان آغاز اقامت حضرت امام در آن خانه، در رفتوآمد افراد محدودیت ایجاد کرد؛ یعنی افراد خاصی را مشخص کردند که فقط آنها بتوانند رفتوآمد داشته باشند و که گاه نیز پاکروان ــ رئیس ساواک ــ با ایشان ملاقات میکرد. در یکی از همین ملاقاتهای پاکروان با ایشان، حضرت امام فرموده بودند: «دلم میخواهد این حرفهای من عینا به شاه برسد. شاه برنامههایی دارد در کشور که کشور را به نابودی میکشاند!» پاکروان اشارهای کرده بود به دستش و گفته بود که مطمئن باشید همه حرفهای شما، بدون یک کلمه کم و زیاد به شاه گفته خواهد شد. بعدا امام فرمودند: «من احساس کردم در ساعتش ضبط صوت تعبیه شده بود!». اما اینها اصلا جرئت نمیکردند مطالب را به شاه بگویند و این نشاندهنده آن است که زندان و حصر، به هیچوجه امام را از اهداف خود بازنداشته است، به طوری که وقتی از قیطریه به قم آمدند در اولین سخنرانی این نکته را فرمودند: «خمینی در زندان هم که بود حافظ اسلام بود. کجاست آن روحانی ساواکی که لوایح ششگانه را پذیرفت و با شاه موافقت کرد؟» و این اشارهای بود به مطلب مندرج در روزنامه «اطلاعات» چاپ تهران مبنی بر اینکه روحانیان هم لوایح ششگانه را پذیرفتند. درحالیکه این مطلب در اطلاعاتِ چاپ شهرستانها نبود و دلیلش هم این بود که علمای قم و دیگر بلاد، علیه آنها موضعگیری نداشته باشند. خلاصه اینکه این روح ستیزهجو که حقیقتا روح خدا بود، در بیان حقایق از صراحت لهجه، متأسی از مولای خود علیبنابیطالب بود و از هیچ کس واهمه نداشت حتی اگر آن کس در بالاترین مسند قدرت ظاهری (سلطنت) قرار داشته باشد.
ظاهرا جنابعالی در دیدار سیدجلال تهرانی و یکی از همراهانش با حضرت امام شرکت داشتید. در آن جلسه چه مطالبی رد و بدل شد؟
ظاهرا در روز عید مبعث بود که من خدمت حضرت امام بودم که زنگ زدند و دو نفر داخل شدند: یکی سیدجلال تهرانی و دیگری نجاتی نامی، که از طرف شاه آمده بودند نزد حضرت امام. در ابتدای امر آنها تقاضا کردند که جلسه خصوصی باشد! اما امام فرمودند: اینها خودیاند و حرف مخفی نداریم که جلسه خصوصی باشد! خلاصه اینکه این دو نفر تقریبا روبهروی امام ــ به گونهای که امام مشرف بر آن دو بودند ــ نشستند. یکی از آنها گفت: شاهنشاه سلام رساندند خدمت شما و عید را به شما تبریک گفته و گفتهاند که اگر امری، فرمایشی داشته باشید به سمع مبارک ملوکانه برسانیم تا ترتیبی داده شود! امام فرمودند: «نه! من پیغامی و سفارشی ندارم، فقط بگویید حقش این بود که قانون اساسی مراعات شود؛ چرا که یک مطالبی دارد که نباید تخطّی بشود». آقای نجاتی به آقای تهرانی رو کرد و گفت: ببین! ملاحظه میفرمایید که حضرت آیتالله هم معتقد به قانون اساسی هستند که حافظ منافع شاه است! حضرت امام که دیدند مسیر مطلب عوض شد، بهصراحت فرمودند: «به شاه بگویید که من از او بَدَم میآید؛ خدا میداند که من از این شاه خیلی بدم میآید!» و سه بار این مطلب را تکرار فرمودند و سپس افزودند: «این چه مسخرهبازیی است که عدهای کماندو را به مدرسه فیضیه میفرستند تا مدرسه را خراب کنند و آن حوادث را بهوجود بیاورند و بعد هم میگویند دهقانهای ساوه بودهاند؟ شاه که نباید دروغ بگوید!». سیدجلال تهرانی رو کرد به نجاتی و با ناراحتی گفت: پس تو گفتی که آقا با شاه موافق است؟ این چه موافقتی است؟! ما چگونه گزارش کنیم خدمت اعلیحضرت؟! و بیجهت نیست که سرهنگ عصّار، رئیس امنیت منطقه قم، به حاج آقامصطفی چنین گفته بود: این آقا هیچ نگوید، بقیه علما کفن هم بپوشند، بیرون بیایند، فایده ندارد! همه این مطالب، حکایت از علّو روح و توکل به خدا و روح بزرگ حضرت امام دارد.
از تبعید حضرت امام به ترکیه چه خاطراتی دارید؟ این رویداد چگونه انجام شد؟
من از مرحوم حاج آقا مصطفی شنیدم که وقتی ساواک ایشان را وادار به رفتن به ترکیه میکند، به محض اینکه ایشان در آن کشور خدمت حضرت امام میرسند، امام قبل از هر سخنی، از فرزندشان میپرسد: «خودت آمدهای یا مجبورت کردهاند که بیایی؟» این امر، نشاندهنده دقت و توجه عمیق ایشان، به مسائل سیاسی و انقلاب اسلامی است که بعد از مدتها که فرزندشان را میبینند، قبل از هرگونه احوالپرسی این سؤال را مطرح میکنند. یک مطلب دیگر که در این زمینه نقل شده این است که حضرت امام پس از ورودشان به ترکیه، به مدت بیش از دو ماه پردههای اتاقشان کنار زده نشده بود. وقتی حاج آقامصطفی نزد ایشان میرسند میپرسند که چرا پردهها را کنار نزدهاید؟ و امام میفرمایند: «من به خاطر اینکه نمیخواستم از اینها (کسانی که در ترکیه مراقب ایشان بودند) چیزی طلب کنم اصلا نخواستم که پردهها کنار زده شود». همچنین گفتهاند که حضرت امام به محض ورود به ترکیه شروع میکنند به یادگیری زبان ترکی و خیلی زود به این زبان تسلط نسبی پیدا میکنند. این مطلب، از حداکثر استفاده ایشان از ابزار ممکن جهت رساندن پیام حکایت دارد.