«روایتی خواندنی از دوران بازداشت امام خمینی و شهید طیب حاجرضایی» در گفتوشنود با ابوالقاسم بیدگلی
جنابعالی برای اولینبار، حضرت امام را در کجا و چگونه دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1341 به خدمت سربازی احضار شدم...
... در کجا؟
اهل روستای بیدگل کاشان هستم، اما برای سربازی به تهران اعزام شدم و در لشکر 1 گارد شاهنشاهی، تیپ 2 پیاده نادری در پادگان قصر مشغول خدمت شدم. بعد از دیدن دوره آموزشی، توسط سرگروهبان خوبی به اسم خودبین به باشگاه افسران منتقل شدم و در آنجا وظیفه نظافت باشگاه و پذیرایی از سربازها را به عهدهام گذاشتند. در شب 16 خرداد سال 1342، یعنی بعد از وقایع روز 15 خرداد، داشتم در آشپزخانه کار میکردم و خبر نداشتم آن روز چه اتفاقی افتاده است. مرخصی هم خواسته بودم که بروم و سری به زن و بچهام بزنم، ولی موافقت نکرده بودند. بعدها بود که فهمیدم موافقت نکردن با مرخصیام، به خاطر وضعیت خاص آن روز بود. بخت یارم بود که به من مرخصی ندادند؛ چون آن شب حدود ساعت 12 بود که دیدم ماشین جیپی آمد داخل محوطه پادگان و جلوی سربازخانه ایستاد و تیمسار اویسی، سرهنگ احترامی، سرهنگ جعفری و پشت سر آنها یک سید نورانی از جیپ پیاده شدند! من تصویر آن آقای سید را ندیده بودم و ایشان را به چهره نمیشناختم و بعدها بود که فهمیدم ایشان حضرت امام خمینی بودهاند. تمام افرادی که ایشان را همراهی میکردند و همچنین افسر نگهبان و چند افسر دیگری که منتظر ورود ایشان بودند، بسیار احترام کردند و ایشان با چهرهای با صلابت و بسیار موقر به داخل پادگان رفتند. من مات و مبهوت ایستاده بودم و این صحنه را تماشا میکردم. سروان دارابنیا آمد و به من گفت: «سرباز! اگر میخواهی، میتوانی بروی بخوابی!» من که اویسی را میشناختم گفتم: «نه، میمانم، شاید با آشپزخانه کار داشته باشند». به اتاقم رفتم، اما بیدار بودم تا سر گروهبان آمد و به من گفت: «صبح یادت نرود صبحانه سید را بدهی!» گفتم: «صبحانه را باید کجا ببرم؟» گفت: «افسر نگهبان به تو میگوید».
صبح روز 16 خرداد سال 1342، قبل از طلوع آفتاب، نصف نان بربری با کمی پنیر، یک قوری چای، استکان، نعلبکی و قندان را در سینی گذاشتم و برای امام بردم. با پرس و جو از این و آن فهمیدم ایشان را در اتاق فرمانده زندان بازداشت کردهاند. وارد اتاق شدم. در اتاق مبل بود، ولی امام روی زیراندازی روی زمین نشسته بودند و کتاب میخواندند. به من سفارش شده بود سلام نکنم و سینی غذا را بگذارم و سریع بیرون بیایم، اما امام را که دیدم، بیاختیار سلام کردم. ایشان سرشان را بلند کردند و نگاهی به من انداختند و جواب سلامم را دادند. من جلو رفتم و سینی صبحانه را جلوی ایشان گذاشتم و عقب عقب رفتم. میخواستم بیرون بروم که اویسی وارد اتاق شد و محکم برای امام پا کوبید و کلاهش را هم برداشت! معلوم بود ابهت امام حسابی او را گرفته بود. گمان نمیکنم برای شاه اینطور احترام نظامی به جا بیاورد!
بالاخره حضرت امام را شناختید؟
نه، هنوز هم نمیدانستم ایشان همان امام خمینی هستند. صبحانه را گذاشتم، برگشتم به پادگان. سر گروهبان گفت: «باید برای خرید سبزی و چند چیز دیگر به میدان شوش بروی». گفتم: «من که مسئول خرید نیستم، چرا من؟» گفت: «وضعیت شهر عادی نیست و هر کسی را نمیشود فرستاد». شوهرخالهام در میدان شوش شیرفروش بود. همراه راننده پادگان به میدان شوش رفتم و در آنجا سری به شوهرخالهام زدم. از من پرسید: «چه خبر؟» گفتم: «خبر خاصی نیست، فقط دیشب سیدی را آوردند پادگان!» پرسید: «چه شکلی بود؟ پیشانی بلندی داشت؟» گفتم: «بله، یک سید روحانی قد بلند بود». با تعجب گفت: «ای بابا! تو که از هیچی خبر نداری، بنده خدا! آن سید روحانی آیتالله خمینی است!» تا این را گفت، مردم ریختند دور و بر من که: آقا کجاست؟ گفتم: «در پادگان ما، پادگان قصر». شوهرخالهام پرسید: «مگر خبر نداری دیروز چه خبر بود؟» گفتم: «نه، فقط به من گفتند بروم میدان شاه برای سربازها غذا ببرم، آنجا دیدم سربازها دارند پا میکوبند، خیال کردم رژه یا مانور است!» شوهرخالهام گفت: «خیلی از مرحله پرتی! دیروز کشت و کشتار حسابی بود و عده زیادی از مردم کشته شدند، آیتالله خمینی را هم بازداشت کردند». مردم پشت سر هم سؤال میکردند که از امام برایشان بگویم. خلاصه معرکهای شده بود. به هر زحمتی بود خرید کردم و به پادگان برگشتم.
ساعت حدود نه و نیم صبح بود که احضارم کردند. معلوم شد رانندهای که مرا برده بود، لو داده بود که من به آنها گفتم امام در پادگان قصر هستند. مرا بردند و حسابی کتکم زدند و هر چه گفتم من اصلا از قضیه دیروز خبر نداشتم، دست از سرم برنداشتند!
باز هم حضرت امام را دیدید؟
بله؛ نزدیک ظهر بود که افسر نگهبان آمد و گفت: «غذای زندانی را ببر؛ ناهار را میبری، میگذاری و بدون یک کلمه حرف برمیگردی!» یادم هست ناهار پلو و خورشت قیمه بود. قبل از اینکه ناهار را ببرم، تیمسار اویسی سینی را خوب بازرسی کرد و بعد اجازه داد بروم. وقتی مجددا برای بردن سینی برگشتم، دیدم آقا را سوار جیپ کردند و با احترام زیاد بردند. امام لب به غذا نزده بودند!
به خاطر اینکه محل بازداشت امام را لو داده بودید، دیگر با شما برخوردی نکردند؟
چرا؛ دست از سرم برنداشتند. موقعی که به باشگاه برگشتم، سر گروهبان به من گفت: «با این کاری که کردی، برای خودت آشی پختی با یک وجب روغن روی آن!» گفتم: «به پیر، به پیغمبر من نمیدانستم این آقا کیست، فقط در بیدگل در قضیه مرجع تقلید اسم این آقا را از آیتالله یثربی شنیده بودم». آیتالله یثربی به ما گفته بودند: اگر میخواهید تقلید کنید، از آیتالله خمینی تقلید کنید!
بههرحال مرا در انبار گندم و بعد هم زندان انفرادی حبس کردند و هر چه گریه و زاری کردم که من زن و بچه دارم و اصلا سرم در این حسابها نیست، گفتند: غلط کردی که حرف زدی! سربازی که در زندان برایم غذا میآورد قول داد برود و با سرهنگ جعفری، رئیس رکن 2 ارتش، حرف بزند، بلکه بتواند برایم کاری کند. سرهنگ جعفری مرا خواست و از من پرسید اهل کجا هستم و کارم چه بوده است. گفتم اهل بیدگل کاشان هستم و قبلا در کارخانه کار میکردم. پرسید آیتالله خمینی را میشناختی؟ گفتم: اسم ایشان را از آیتالله یثربی شنیده بودم، اما به چهره نمیشناختم. خلاصه بعد از چند روز آزار و اذیت مرا به پادگان برگرداندند، ولی اجازه ندادند به باشگاه بروم، اما خوشبختانه مسئول باشگاه به من علاقه داشت و تلاش کرد و بعد از یک هفته، مرا به باشگاه برگرداند. چند روز که از 15 خرداد گذشت، عباس ستاره ــ که با من دوست و همشهری بود ــ آمد و گفت: «ابوالقاسم! خبر نداری چه کسی را آوردهاند!» پرسیدم: «چه کسی؟» گفت: «طیب!» بعد هم به من سفارش کرد باز مثل حکایت امام، نروم مطلب را به کسی بگویم و برای خودم دردسر درست کنم!
شما خودتان مرحوم طیب حاجرضایی را دیدید؟
بله؛ یک روز سروان دارابنیا آمد و به من گفت: «امشب تو کشیک بده، ما چند نفر میهمان داریم؛ هر وقت زنگ زدم چای بیاور!» ساعت حدود 12 شب بود که زنگ زد و من سینی چای را برداشتم و بردم. وسط اتاق یک میز بود و طیب و حاج اسماعیل رضایی یک طرفش نشسته بودند و سرهنگ جعفری طرف دیگر نشسته بود. از من پرسید: «چه کسی تو را اینجا فرستاده است؟» گفتم: «سروان دارابنیا». شب بعد هم من کشیک بودم و میشنیدم دارند از طیب و حاج اسماعیل رضایی بازجویی میکنند.
طیب را چگونه دیدید؟ چه حال و روزی داشت؟
سر و صورتش زخمی بود، ولی ابدا نترسیده بود! روحیه خیلی بالایی داشت.
خاطره خاصی از آن ایام دارید؟
بله؛ یکی صحنه آخر دیدار آنها با زن و بچههایشان بود که واقعا رقتانگیز بود، یکی هم صحنه اعدامشان. حاج اسماعیل موقع ملاقات با خانوادهاش خیلی گریه کرد، ولی طیب آرام بود و گفت اموالش را چطور تقسیم کنند.
موقع اعدام هم طیب شاد و خندان بود. زن و بچههایشان هم پشت نرده ایستاده بودند و اطرافشان پر بود از نیروهای امنیتی! همه سرهنگها بودند. یادم هست سرهنگ احترامی ناراحت بود و گریه میکرد! موقعی که سربازها چمباتمه زدند که شلیک کنند، طیب داشت میخندید! یادم هست هشت تیر شلیک شد و چشمهایم سیاهی رفتند. همه ناراحت بودند، غیر از سرهنگ جعفری و ستوان توفیقی که مسئول آتش بود و مدتی بعد موقع پرواز در سد کرج افتاد و مرد و به قول عباس ستاره به سزای عملش رسید.