آنچه پیش روی دارید برشی از یک گفتوشنود بلند است که توسط مهندس امیر حاجی صادقی با استاد دکتر پرویز شهریاری، ریاضیدان پرآوازه ایرانی، انجام شده است. دکتر شهریاری در این بخش، به بیان خاطرات خود از دستگیری سال 1330 و اقامت در زندان قصر میپردازد؛ یعنی همان دورهای که شهید سیدمجتبی نوابصفوی و یارانش نیز در آن زندان بهسر میبردند. تارنمای پژوهشکده تاریخ معاصر، این خاطرات را به عنوان روایتی در عرض سایر روایات و البته در خور تأمل و بررسی، به پژوهشگران تاریخ معاصر ایران تقدیم میکند.
یکی از دورههای زندان من مربوط میشود به سال 1330 که با عدهای از اعضای حزب توده، در زندان قصر بودیم. در آن دوره زندان قصر، دو بخش داشت که یکی از آنها در اختیار نواب صفوی و یارانش و در مجموع مسلمانان معتقد و انقلابی بود و یکی هم در اختیار حزب توده. البته بخش مربوط به ما، عمدتا آرام بود، برخلاف بخشی که نواب و یارانش در آن بودند که محل رفتوآمد و شعار و سروصدا بود. در این دوره، من چند بار با نواب صحبت کردم. البته معمولا من به عنوان نماینده تودهایها به دیدار نواب میرفتم و او در حین صحبت برایم چای میریخت و بعد استکان را هم میشکست. او مرا از دو جهت نجس میدانست؛ زیرا هم تودهای بودم و هم زرتشتی. یکبار هم در مورد لباس، تقابلی بین تودهایها و طرفداران نواب رخ داد. نواب مرد عجیبی بود، اما بههرحال به حرفی که میزد معتقد بود.
در مورد «نواب» باید بگویم زمانی که دوستانش را به زندانهای دیگر بردند در سلول را به رویش قفل کردند و او تنها مانده بود. من از پشت میلههای سالن با او صحبت میکردم. تصور میکرد ما به انتقام جنجالی که دوستانش علیه ما به راه انداخته بودند با پاسبانها همکاری کردهایم، ولی من برایش توضیح دادم که از اتفاقی که افتاده است بیخبرم. نمیدانم که قانع شد یا نه. بههرحال پس از مدتی او و دوستانش، از زندان آزاد شدند. وقتی مسئولان زندان نگران اختلافات میان تودهایها و مسلمانان انقلابی شدند یک نیمهشب که ما خوابیده بودیم و برخی از آنها همچنان تظاهرات میکردند یکمرتبه پاسبانها به داخل زندان ریختند و به آنان هجوم بردند. همه افرادشان را یکییکی دستگیر کردند و از زندان بیرون بردند که متوجه شدیم آنان را در زندانهای دیگر و در سلولهای انفرادی نگه داشتهاند. در آن موقع قسمت جداگانه ما در زندان قصر به زندان شماره 4 معروف بود؛ ساختمانی تازهساز و مخصوص زندانیان سیاسی بود. قبل از آن در خود زندان قصر بودیم؛ ما حدود بیست نفر بودیم و در سالنی که اطرافش تختخواب چیده بودند زندگی میکردیم. یک حیاط هم کنار این سالن بود که در آن قدم میزدیم و پشت این سالن نیز حیاط بهداری بود که با یک پنجره توری به آنجا وصل بود.
یک روز خبر رسید که مسئولان و افراد رده بالای حزب را به تهران برگرداندهاند. زمانی که آنها را آوردند ما از پشت پنجره تماشایشان میکردیم. به صف ایستادند. سرود حزبی را خواندند و بعد به زندان شماره 4 منتقل شدند. ما را هم بعد از یکی دو روز به آنجا بردند. در زندان شماره 4 و در داخل کریدورش ــ که به سالن وصل بود ــ افراد مختلفی را آورده بودند. در بین اینها افراد خوبی هم بودند. آدمهایی بودند که فریبخورده و مثلا سندهایی را به خاطر دیگران جعل کرده و گرفتار شده بودند، اما بقیه زندانیان به کلی با ما متفاوت بودند و هیچ فکری جز پول و توجه به سرمایه زندگیشان نداشتند. از آنجا هم خاطرات عجیبی دارم.
مثلا ما را معمولا هر هفته یا دو هفته یک بار برای حمام به سالن دیگری میبردند؛ زیرا بند 4 حمام نداشت. یک بار هم ما را برای حمام به بند 9 بردند که اغلب افراد محکوم به اعدام بودند؛ یعنی غالبا چاقوکش، آدمکش و... حمام هم ته سالن بود. وارد حمام که شدیم یکمرتبه همه به صف ایستادند و صلوات فرستادند و ما را با عزت و احترام تا در حمام همراهی کردند. برایمان عجیب بود. بههرحال به حمام رفتیم. نزدیک ظهر که شد دیدیم وسط سالن سفرهای انداخته و انواع غذاها را توسط پاسبانها خریده و سرسفره گذاشتهاند. اصرار کردند که ظهر میهمانشان باشیم. پذیرایی گرمی به عمل آمد و ما را بدرقه کردند. این موضوع در من اثری جدی داشت. در بین اینهایی که به اسم چاقوکش یا قتل گرفته بودند افرادی هم بودند که به بند 4 میآمدند و با ما شطرنجبازی میکردند. وقتی با یکی از اینها به نام فرهاد ــ که اعدام شد ــ صحبت میکردم دیدم آدم بسیار خوشخلق و شریفی است؛ به طوری که به هیچ وجه نمیشد او را قاتل به حساب آورد. من آنجا متوجه شدم که اگر این افراد محیط خوبی داشتند و درست تربیت میشدند آدمهای مفیدی میشدند. در واقع وقتی که فرهاد را اعدام کردند خیلی ناراحت شدیم؛ زیرا او را آدم شریفی میدانستیم که هنگام عصبانیت، کنترلش را از دست داده بود.
علاوه بر این در بند 4 ما با چهرههایی مواجه میشدیم که اصلا باورکردنی نبود. این بند قبل از اینکه نواب را بیاورند، خالی بود و محکومان اعدامی را نگه میداشتند. در واقع کسی را که در دادگاه تجدیدنظر هم محکوم به اعدام میشد به آنجا میآوردند. چند شبانهروزی آنجا بود و بعد او را برای اعدام میبردند. یکی از این افراد، دهقانی بود که با توطئه ذوالفقاری ــ که در زنجان یک ملاک بزرگ بود ــ گرفتار شده و معلوم بود که اعدامی است. افسر نگهبان به من گفت: «به دفتر من بیا او را ببین». وقتی به آنجا رفتم او را دیدم. میگفت و میخندید و بسیار شاداب بود. از افسر نگهبان خواهش کردم که دستهایش را باز کند و او هم باز کرد. این مرد تا ساعت سه صبح ما را میخنداند. من در دلم ناراحت بودم؛ چون میدانستم که این آدم را تا دقایقی دیگر به پای جوخه اعدام میبرند. زمانی که او را برای اعدام بردند چنان با متانت و خوشحالی با من و افسر نگهبان خداحافظی کرد مثل اینکه به مجلس خوشگذرانی میرود. فردایش در روزنامهها خواندیم که او تا پای چوبهدار هم همین طور سرخوش و شاد بود و میخندید و مسئولان زندان را تهدید میکرد که خیلی زود این دوران به سرمیآید. آن شب از حرفهایش متوجه شده بودیم که با ذوالفقاری مخالف بوده و ذوالفقاری هم به این بهانه که او عضو «حزب دموکرات» است باعث دستگیریاش شده است. این مرد در دادگاه و زندان هم حرفهایش را با شجاعت زده و سرانجام هم اعدام شده بود.
نمونه جالب دیگر اینکه با شخصی به نام نصرتالله قمی آشنا شدم که ظاهرا بر سر نمره، دکتر عبدالحمید زنگنه ــ استاد دانشگاه و وزیر فرهنگ پیشین ــ را در فروردین 1320 با هفتتیر کشته بود، وی در دادگاه محکوم به اعدام شد. در کریدور ما بود و به هیچ وجه مذهبی نبود، ولی زمانی که محکوم به اعدام شد سعی میکرد به داخل گروه نواب رود، به این امید که مانع کشتن او شوند؛ البته بعدها او را اعدام کردند. شخصی دیگر بود به نام حسن جعفری، که مدیر هفتهنامه «تهرانمصور» را ترور کرده بود. چون در بند ما بود از او خواهش کردیم که جریان را برایمان توضیح دهد. او قبول کرد و شروع کرد به نوشتن ماجراها، پنجاهصفحهای هم نوشته بود. یک روز مظفر بقائی، وکیلمدافع جعفری، دختر کم سنوسالی را ــ که مینیژوپ پوشیده بود ــ به ملاقات جعفری فرستاد و نمیدانم او چه گفت که جعفری اعتماد کرد و نوشتههایش را به او سپرد که برای دکتر بقائی ببرد. ظاهرا بقائی قول داده بود که به هیچ وجه اجازه اعدام او را ندهد، ولی سرانجام جعفری اعدام شد. او در روز اعدام مرده بود. روحیهاش را از دست داده بود؛ به طوری که دو بازویش را دوستانمان گرفته بودند و به او دلداری میدادند که «در این آخرین ساعات روحیهات را نگهدار». من خیال میکنم تا وقتی که به چوبه دار رسیده بود و تشریفات مقدماتی را میگذراند عملا مرده بود.