«یادها و یادمانهایی از یک مبارزه طولانی» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین جعفر شجونی
روحانی مجاهد و پرتلاش زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین جعفر شجونی، در عداد سابقونِِ مبارزات دینی در تاریخ معاصر ایران بهشمار میآمد. هم از این روی خاطرات وی از این دوره طولانی، سرشار از نکات مهم، عبرتآموز و البته شیرین بود. وی در گفتوشنود منتشرنشده ذیل، شمهای از خاطرات دوران مبارزه خویش را بیان کرده است.
جنابعالی از چه دورهای و چگونه وارد فعالیتهای سیاسی شدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. قبل از قیام حضرت امام، با فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی آشنا بودم و همکاری میکردم. وقتی ایشان را دستگیر کردند، یک اعلامیه خطی نوشتم و در سطح قم پخش کردم. رفقای مرا گرفتند و شلاق زدند و آنها هم اسم مرا لو دادند و دستگیر شدم! با دستبند، مرا از قم به فرمانداری تهران فرستادند. دوره نخستوزیری حسین علاء بود که میخواست برود بغداد و پیمان بغداد را امضا کند. شهید نواب دستور داده بود ترور شود که البته جان سالم به در برد. این اولین دستگیری من در سال 1334 بود. بعد هم که شهید نواب صفوی به شهادت رسید، به مبارزاتم ادامه دادم تا نهضت امام پیش آمد و ایشان هر اعلامیهای که میداد، بدون ترس از ساواک و زندان روی منبر میخواندم. بعد از آن هم 25 بار دستگیر و در زندانهای قصر، قزلقلعه و... زندانی شدم.
آیا فکر میکردید که تلاشهایتان به زودی به ثمر برسند؟
خیر؛ هیچیک از مبارزان نمیدانستند چه پیش خواهد آمد. تنها چیزی که میدانستیم این بود که وضعیت موجود ظالمانه و غیراسلامی است و باید تغییر کند. اگر در این مبارزه پیروز میشدیم که فبها، اگر هم پیروز نمیشدیم، به وظیفه شرعی خود که مبارزه با منکرات بود، عمل کرده بودیم؛ به همین دلیل هرگز ناامید نمیشدیم. درست مثل این است که الان سیل بیاید و ما پسربچهای را از وسط سیل نجات بدهیم. حالا این پسربچه پنجاه سال دیگر قاچاقچی یا قاتل شد، تقصیرش متوجه ما نیست. وظیفه ما در آن لحظه، نجات جان یک انسان است. ما در آن وقت وظیفهمان مبارزه با رژیم شاه بود و به اینکه نتیجهاش چه میشود، کاری نداشتیم. من هفت سال ممنوعالمنبر بودم و واقعا با عسرت زندگی میکردم. گاهی از تهران فرار میکردم و میرفتم در کرمانشاه مخفی میشدم. گاهی هم دوستان با ترس و لرز به خانه ما میآمدند و کمک میکردند. من از جوانی دلم میخواست غیر از طلبگی یک جور کاسبی هم داشته باشم که محتاج پول روحانیت نشوم. بارها ساواک مرا با پولهای کلان تطمیع کرد. یکبار به من گفتند: قرآنهای آریامهری را برای پادشاهان و رؤسایجمهور کشورهای اسلامی ببرم و پول خوبی میدادند. گاهی هم وعده زمین در گرگان و شمال را به من میدادند. من با اینکه واقعا نیاز داشتم، هیچ وقت به این اباطیل اعتنا نکردم!
شما جزء معدود منبریهایی بودید که ساواک بسیار به منابرشان حساسیت داشت. کدام منبر برای شما به صورت خاطره درآمده است؟
نزدیک مسجد شاه، مدرسهای به نام مدرسه صدر بود. مرحوم آقای فلسفی در مسجد شاه به منبر میرفت و من هم بعد از سخنرانی ایشان، در مدرسه صدر منبر میرفتم. من باکی از گفتن حقایق نداشتم. در اواخر دهه 1330 به من گفته بودند که تا سه سال مرا دستگیر نخواهند کرد؛ لذا من آزادانهتر از همیشه حرفم را میزدم! همین باعث شده بود که عدهای شایع کرده بودند که فلانی یا وابسته به سفارتخانهای، نخستوزیریای، جایی است یا کسی از او حمایت میکند، وگرنه چطور جرئت میکند علیه رضاخان، شاه، ملکه، بیحجابی، شرابخواری و... حرف بزند؟ رفیقی داشتم به اسم مهدی برومند، میگفت: اینها گفتهاند: ما تا سه سال شجونی را نمیگیریم تا همه مکنونات ذهنی خود را بریزد بیرون! منبریهای دیگر اگر یک کلمه از حرفهایی را که من میزدم، میگفتند بلافاصله دستگیر میشدند، برای همین حتی هملباسهای خودم هم به من شک کرده بودند! یکبار به دیدن یکی از منبریهایی که تازه از زندان بیرون آمده بود،رفتم و زیاد مرا تحویل نگرفت! من واقعا تعجب کردم. بعدها از من عذرخواهی کرد و گفت: فکر میکرده من درباری هستم که مرا نمیگیرند!
خلاصه در ظرف این سه سال، هر چه دلم میخواست گفتم که شرح مفصلشان در پروندههای ساواک من هست. منبرهایم هم کمکم از یک ساعت شده بودند دو ساعت و سه ساعت، آن هم در ماه رمضان! در روزهایی که کسی جرئت نداشت حتی به شهید مدرس اشاره کند، من ساعتها بالای منبر از کارهایش میگفتم و حرفهایش را نقل میکردم. یا مثلا در روز عاشورا میگفتم: امروز ثقهالاسلام تبریزی را با یارانش در تبریز اعدام کردند! من این دل و جرئت را یک مقدار از پدرم به ارث برده بودم. بعد هم از شهید نواب صفوی یاد گرفتم و بالاخره هم نفس امام به ما خورد. نکته جالبش این است که بعد از سه سال آمدند و مرا گرفتند! در آن سه سال کسانی را که پای منبر من میآمدند، میگرفتند و میبردند و میزدند! خودم را هم دائم تحت فشار قرار میدادند یا تطمیع و تهدید میکردند، اما دستگیر نمیکردند؛ به همین دلیل هملباسهایم فکر میکردند یا ساواکی هستم یا دیوانه! البته روحانیون وارستهای مثل حاج محقق خراسانی و حاج آقا مصطفی طباطبائی قمی پای منبرم میآمدند و مرا تشویق میکردند.
در زندان با چه کسانی همبند بودید؟
سالی بود که نهضت آزادیها را محاکمه و زندانی کردند. در زندان با مرحوم آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی، شهید محلاتی، مرحوم لاهوتی، شهید مقدسیان، آقای حکیمی از مشهد و آقای اعتمادزاده همبند بودیم و روزگار خوبی بود. آیتالله طالقانی انصافا مرد وارسته و بزرگی بود. اینکه به ایشان میگفتند پدر، برای این بود که همه جوانها را زیر بال و پر خود میگرفت و نمیگذاشت اختلافاتشان بالا بگیرد. همیشه نصیحتشان میکرد که ما یک دشمن مشترک به اسم شاه داریم که از خدا میخواهد ما با هم اختلاف پیدا کنیم!
در زندانهای بعدی، مارکسیستها و مجاهدین خلق و ملیگراها هم بودند و من طوری با آنها رفتار میکردم که تصور نکنند روحانیون غرض و مرض دارند، منتها مجاهدین مسلمانها را بایکوت و به صورت کمون زندگی میکردند. از ما پول میگرفتند و به چپیها میدادند! دائم هم میگفتند: اینها با خلق نیستند و از این پرت و پلاها! چپیها به من علاقه داشتند و من نمیدانستم چرا؟ یک بار از آنها پرسیدم: حکایت شما چیست که با همه روحانیون بد هستید، ولی با من خوبید؟ میگفتند: میترسیم بگوییم، خبرش برود بیرون و ببرند ما را شلاق بزنند! بالاخره با اصرار از من قول گرفتند که علتش را به کسی نگویم. آن روزها ما را زود به زود میبردند سلمانی که ریشمان را بزنند و من ریش پروفسوری میگذاشتم که صورتم دوتیغه نشود! چپیها میگفتند: با این ریش، نیمرخ تو شکل لنین است و به این دلیل تو را دوست داریم!
تصورکلی شما از مبارزه چه بود؟
تصور من این بود که باید در کشور، یک قیام دینی و روحانی انجام شود تا احکام اسلام را اجرا و مسائل فتنهانگیز مملکت را اصلاح کند. من از همان جوانی، دربار را قبول نداشتم. بعدها هم که با فدائیان اسلام آشنا شدم، نفرتم از شاه و دربار صدها برابر شد. واقعیت این است که هیچکس واقعا تصور نمیکرد که این مبارزات به این زودی به ثمر برسد و کلک شاه و دربار که هیچ، کلک 2500 سال سلطنت در این مملکت کنده شود! انجام این کار جز از امام، از کسی برنمیآمد.
در فاصلهای که در زندان بودید، خانوادهتان به چه شکل اداره میشدند و منبع درآمدشان از کجا بود؟
با سختی و عسرت زیاد! یکبار که از زندان بیرون آمدم، منزلم را فروختم و با آقای هاشمی یک تکه زمین خریدیم. دوباره که مرا گرفتند، آقای هاشمی آن زمین را تفکیک کرد. گاهی شهید محلاتی میآمد و مقداری پول به ما میداد و میگفت: امام دادهاند! آن موقع امام در تبعید بود. یکبار آقای هاشمی به خانه ما آمده و دوهزار تومان به خانمم داده و گفته بود: از من اسمی نبرید! همه هوای همدیگر را داشتند، ولی دوران سختی بود.
حضرت امام مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند. تحلیل شما چیست؟
همینطور است. امام مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند. بسیاری از علمای مبارز و مورد اعتماد امام، موقعی که ایشان در نجف بودند، برایشان نوشتند که مجاهدین خلق را تأیید کنند، ولی امام معتقد بودند که افکار اینها انحرافی و التقاطی است و افکار و روش مسلحانه آنها را قبول نداشتند. امام معتقد به قیام یکپارچه مردمی بودند و تنها شیوه براندازی حکومت را شرکت تودههای مردمی در یک انقلاب سراسری و گسترده مبتنی بر اعتقادات دینی میدانستند. سرانجام هم با همین شیوه انقلاب را به ثمر رساندند. واقعیت هم همین بود که یک نظام 2500 ساله را با دو تا ترور و چند تا اسلحه نمیشد واژگون کرد. امام چنگ انداختند و با یاری مردم، به قول خودشان این شجره خبیثه را از ریشه درآوردند. امام افکار بلندی داشتند.
اشاره کردید که دلتان میخواست در کنار روحانیت، کار و کاسبی هم داشته باشید و از آن طریق امرار معاش کنید. باز کردن دفتر ازدواج و طلاق به همین دلیل بود؟
بله؛ من در دور اول هم که نماینده مجلس بودم، حقوق نمایندگی را نمیگرفتم. اگر هم چیزی از این طریق به من میرسید، به فقرا میدادم. در استفاده از بیتالمال وسواس دارم. دیدم اموراتم نمیگذرد، آپارتمان را برای فروش گذاشتم. از آن به بعد خیال هم نداشتم وزیر و وکیل بشوم و تصمیم گرفتم یک کاسبی راه بیندازم. از کاسبهای محل پرسیدم: این آپارتمان به درد چه کاری میخورد، هرکدام چیزی گفتند که دیدم با لباس آخوندی نمیشود. بالاخره به فکرم رسید که دفتر ازدواج و طلاق دایر کنم.
تاریخ معاصر ایران قیام و جنبش کم ندارد. به نظر شما چرا این نهضتها آخر و عاقبت خوبی پیدا نکردند؟
من زیاد تاریخ میخوانم، مخصوصا تاریخ مشروطه را زیاد مطالعه کردهام. دلیلش این بوده که بالای سر این نهضتها، یک ولیفقیه و مرجع قدرتمند وجود نداشته و احزاب و گروهها به جان هم افتادند و نهضتها را به باد دادند. شهدای مشروطه آدمهای بسیار بزرگی بودند. ما نظیر شیخ فضلالله نوری، شیخ محمد خیابانی، ثقهالاسلام تبریزی، ستارخان، باقرخان و... را در تاریخ زیاد نداریم. آنها واقعا آدمهای مخلصی بودند. پس چرا از انقلاب مشروطه، رضاخان و محمدرضا و ساواک درآمدند؟ چون رهبر قدرتمندی مثل امام نداشتند. البته که آگاهی مردم هم در حد مردمی که در سال 1357 انقلاب کردند، نبود. برای همین است که باید با چنگ و دندان این نظام را نگه داریم و در رفع عیوبش بکوشیم. باید آفتهای این درخت را از بین ببریم که آفت به ریشه نزند.
این آفات کداماند؟
ابتدا تقدم اراذل و تأخر افاضل. جلو افتادن آدمهای بیریشه و بیخانواده. اینکه آدمهای فاضل و باشخصیت و درستکار و امین و... خانهنشین شوند و آدمهای بیسواد و بیشخصیت و دروغگو مصدر امور قرار بگیرند. دومین آفت، بزرگ کردن حواشی و جزئیات و غفلت از اصول و مبانی است؛ ظلم به مردم، تعدی به بیتالمال، فامیلبازی و رشوه و ربا. انقلاب ما با همه عظمتش از این آفات در امان نیست و اگر غفلت کنیم، ضربه میخوریم.
با تشکر از فرصتی که دراختیار ما قرار دادید.