«یادها و یادمانهایی از واپسین فصل از حیات رهبر فدائیان اسلام» در گفت و شنود با اسدالله صفا
شهید سید مجتبی نواب صفوی و اعضای شاخص جمعیت فدائیان اسلام، پس از مضروب کردن حسین علاء، در چه شرایطی قرار گرفتند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بعد از زدن حسین علاء در مراسم ترحیم مصطفی کاشانی، فرزند آیتالله کاشانی، شهیدان سیدمجتبی نواب صفوی، خلیل طهماسبی، سیدمحمد واحدی و همین طور آقای محمدمهدی عبدخدایی رفتند به خانه مرحوم آیتالله طالقانی. آقای طالقانی خیلی مرد بود که در چنین شرایطی به آنها پناه داد؛ خدا رحمتش کند. پس از چند روز، اول آقای نواب و سیدمحمد واحدی از خانه ایشان آمدند بیرون و رفتند خانه یکی از آشنایان و بعد خلیل طهماسبی و مهدی عبدخدایی منزل ایشان را ترک کردند. البته آنطور که بعدها شنیدم، در جریان این تغییر محل اختفا، یکدیگر را گم کردند و هریک جداگانه دستگیر شدند.
شهیدان نواب و سیدمحمد واحدی پس از ترک منزل آیتالله طالقانی، به منزل حمید ذوالقدر رفتند. شما چقدر او را میشناختید؟
آشنایی زیادی با ایشان نداشتم، خیلی او را نمیدیدیم. گاهی وقتها پیش آقای نواب میآمد. از سمپاتهای شناختهشده فدائیان اسلام نبود. قاعدتا آقای نواب در شرایط خاصی تصمیم گرفتند تا به منزل او بروند. بههرحال آقای نواب میرود آنجا و در خانه او دستگیر میشود! دقیقا از هویت او خبر ندارم؛ خدا میداند!
اعضای فدائیان اسلام و علاقهمندان به شهید نواب صفوی، در آن دوره برای جلوگیری از اعدام ایشان چه اقداماتی انجام دادند؟
امثال ما که خیلی به این در و آن در زدیم که علما کاری بکنند، اما متأسفانه خیلیها کنارهگیری کردند! البته بعدها شنیدیم که برخی از آنها نامههایی دادند که اثری نداشت! حتی یک نفر از معاریف بعدها به من گفت: مرحوم آیتالله بروجردی مرا خواست و گفت: برو خانه سیدحسن امام جمعه و همراه با او پیش قائممقامالملک رفیع و متفقا بروید و نامه را به شاه بدهید. قسم میخورد: من نامه آقا را گرفتم و بردم منزل امام جمعه در خیابان سقاباشی! در کمرکشِِ سقاباشی، خانه امام جمعه بود. مرد باعاطفهای بود و شاه هم به او احترام میگذاشت. او قبلا، داستانی هم با فدائیان اسلام داشت که الان وقت مناسبی برای گفتن آن است.
پس از اعدام عبدالحسین هژیر، شهید سیدحسین امامی را که به دار زدند، پیکر او را با همان لباسش در کیسهای قرار دادند و در قبرستانی در امامزاده حسن دفن کردند! چند روز بعدش شاه میخواست به مسافرت برود. توسط چند نفر به امام جمعه گفتند: شاه میخواهد برود خارج، شما برای رضای خدا، به یک زبانی اجازه بگیر که جنازه سیدحسین را به خانوادهاش بدهند! گفت: استخاره میکنم. استخاره کرد و خوب آمد. در فرودگاه، موقعی که بالای سر شاه قرآن گرفت، به او گفت: آقا! این بنده خدا سید بوده، حالا که دارش زدهاند، دستور بدهید جنازهاش را به خانوادهاش بدهند! شاه آجودانش را صدا زد و گفت: جنازه را به خانوادهاش برگردانید! خدا رحمت کند آقای احرار را، با چند نفر از رفقا سوار ماشین میشوند و ماشین مأموران مسلح هم دنبالشان راه میافتد و میروند و قبر را نبش میکنند و جنازه را بیرون میآورند. شب بوده، جنازه را به ابنبابویه میبرند و غسل میدهند و دفن می کنند. عکس صحنه هست که با چراغ زنبوری، آنجا را روشن و شبانه دفنش کردند. چند بار هم روی قبرش سنگ انداختیم که آمدند و با چکش خراب کردند که چیزی روی سنگ ننویسیم!...
...قائم مقام رفیعالملک و چند نفر دیگر، به خانه امام جمعه رفتند که نامه آیتالله بروجردی را ببرند. در ادامه چه شد؟
بله؛ مجموعا رفته بودند به دربار. به آنها گفتند: شاه نیست و رفته آبعلی برای اسکی! میگفتند: ما نشسته بودیم که امام جمعه زنگ زد به شاه و شاه گفت: در پاکت نامه را باز کنید ببینیم چه نوشته! اینها پاکت نامه را باز میکنند و دو خط نامه بوده که برایش میخوانند: دستت را به خون این سیدها آلوده نکن، خوشیمن نیست! شاه کمی مکث میکند و میگوید: دو سه روز دیگر به تهران میآیم، ببینیم چه میشود! در همین دو سه روز، آنها را تیرباران کردند!
شما از خبر تیرباران شهید نواب صفوی و یارانش چگونه مطلع شدید؟
صبحِ شبی که اعدامشان کردند، رادیو اعلام کرد. من هم از رادیو شنیدم.
مسگرآباد نرفتید؟
در آن روز اعضای جمعیت و در کل، مردها نرفته بودند! بیشتر زنها رفته بودند که مأموران آنها را هم با باتوم زده بودند! مادر من هم رفته بود. فقط خدا رحمت کند مرحوم آیتالله شیخ جواد فومنی که با دو سه نفر طلبه و یکی دو نفر کت شلواری، به آنجا میروند. از او میپرسند: کجا؟ میگوید: به من وصیت کرده که کفن و دفنش کنم، حرفی دارید؟ مأمورین هم میگویند: همان شبانه آنها را دفن کردهاند! آنها هم قدری توقف کرده بودند و فاتحهای خوانده و برگشته بودند. چارهای نبود.
اولینبار که توانستید به مسگرآباد و سر مزارشان بروید، در چه زمانی بود؟
تقریبا دو ماه بعد!
چیزی روی قبرشان نبود؟
هیچی؛ فقط یک تل خاک بود!
معلوم بود که هریک از قبور، مربوط به چه کسی است؟
بله؛ براساس شمارهای که گذاشته بودند، مردم میشناختند. گروه گروه میآمدند و فاتحه میخواندند. بعدها یک روز، نمیدانم چه کسی مرده بود که رفته بودم به مسگرآباد. دیدم تیمور بختیار و دو سه نفر دیگر به دیوار مردهشویخانه تکیه دادهاند! چند تا هواپیما داشتند روی هوا مانور میدادند! با خودم گفتم: خدایا! دستم خالی است، اگر اسلحه داشتم همین الان این نامرد را میزدم! کت و شلوار معمولی پوشیده بود. آن وقت روزگار باید بچرخد و بچرخد تا برود عراق و در آنجا بزنند او را بکشند.جالب است بدانید که یک نفر بود که کف بازارچه سعادت زورخانه داشت و در ساواک کار میکرد! به او گفتند: میروی عراق و تیمور بختیار را گیر میآوری و میزنی! پول و گذرنامه و همه چیز هم به او دادند. به دولت عراق هم گفتند: اگر روزی این فرد بختیار را زد، بلافاصله او را بزنید! او رفت و با هزار زحمت فهمید خانه بختیار کجاست و کمین نشست و او را تعقیب کرد و در شکارگاه زد و بلافاصله هم یک مأمور عراقی او را زد که ردّ قضیه گم شود! سیاست را میبینید؟ عجب روزگاری است.
ظاهرا بعد از سالها هم که پیکر آنها را از قبر درآوردند، پیکرها را به خانه شما آوردند. داستانش از چه قرار بود؟
حکومت دستور داد که مسگرآباد را به پارک تبدیل کنند! به جواد آقای واحدی، برادر شهدای واحدی، گفتم: برای داداش کاری نمیکنی؟ نگاهی به من کرد و گفت: از این خانواده دو نفر رفتهاند، میخواهی من هم بروم؟ میترسید! دیدم راست میگوید. گفتم: خودم یک کاری میکنم. چهار، پنج نفر شبانه رفتند و قبرها را باز کردند. پیکر ذوالقدر را نمیخواستند دربیاورند، اما عملا این کار را کردند. تصور کرده بودند که قبر سیدمحمد واحدی است، درحالیکه واحدی را پایینتر دفن کرده بودند.
جنازهها را چگونه بیرون آوردند و کجا بردند؟
جنازهها را درآوردیم و شب اول بردیم خانه جواد آقای واحدی. دو سه شب آنجا بودند و خانم و بچههایش میترسیدند! آوردیمشان خانه من که حیاط بزرگی داشت. تیر خلاصی که به سر سیدمحمد خدابیامرز زده بودند، هنوز جایش بود و یک کمی هم مو روی سرش مانده بود! خیلی سال گذشته بود. یادم میآید روزی یک نشریه با من مصاحبه کرد و نوشت: شهدا بعد از شهادتشان، مهمان خانه حاج صفا بودند! همه رفقا زنگ میزدند و میپرسیدند حکایت چیست و من برایشان توضیح میدادم. جواد آقا یک ماشین شورلت قدیمی داشت. جنازهها را بردیم قم و رفتیم خانه آیتالله نجفی مرعشی و گفتیم: «آقا! مسگرآباد را دارند پارک میکنند، ما دیدیم بیحرمتی به اینهاست. قبرها را کندیم و جنازهها را آوردیم». ایشان گفت: «نبش قبر حرام است، اما برای اینها واجب است». گفتیم: میخواهیم اینها را ببریم قبرستان، دستور بدهید که ممانعت نکنند. گفت: قبرستان وادیالسلام دست من است. بعد هم یک کاغذ برای مسئول آنجا نوشت. وقتی رفتیم، با عزت و احترام از ما استقبال کردند. همه جنازهها را دفن کردیم و با نام مستعار، سنگ هم برایشان گذاشتیم. چند وقت پیشها دیدم که بقعه و بارگاه هم برایشان درست کردهاند.