بانو نیرالسادات احتشام رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی، بهرغم کهولت، حافظهای روشن و دقیق دارد و خاطرات دوره هشتساله همسری با آن شهید نامدار را با جزئیات آن روایت میکند. آنچه پیش روی دارید گفتوشنود ما با وی درباره بخشی از این خاطرات است.
«خاطرهها و نکتههایی از سیره مبارزاتی شهید سیدمجتبی نواب صفوی» در گفتوشنود با نیرالسادات احتشام رضوی
اعضای جبهه ملی به عهد خود با فدائیان اسلام عمل نکردند!
29 دی 1398 ساعت 14:50
بانو نیرالسادات احتشام رضوی، همسر شهید سیدمجتبی نواب صفوی، بهرغم کهولت، حافظهای روشن و دقیق دارد و خاطرات دوره هشتساله همسری با آن شهید نامدار را با جزئیات آن روایت میکند. آنچه پیش روی دارید گفتوشنود ما با وی درباره بخشی از این خاطرات است.
شاید بهتر باشد که این گفتوشنود را با خاطرات سرکار عالی از سیره فردی شهید نواب صفوی آغاز کنیم. لطفا بفرمایید که رفتار ایشان در منزل و با خانواده را چگونه دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ایشان مصداق اتّم و اکمل «اشدا علی الکفار و رحماء بینهم» بودند. هر روز که میگذشت، علاقه من به ایشان بیشتر میشد. من در کودکی و نوجوانی از مادرم دور بودم و زیردست زنپدر بزرگ شده و زجر زیاد کشیده بودم. آقای نواب میگفتند: «تلاش میکنم کمبودی را احساس نکنی، من از این به بعد برایت هم همسر هستم، هم مادر، هم رفیق». ایشان به قدری به من محبت داشتند که حتی از تعابیری چون کوچک شما هستم و نوکر شما هستم هم استفاده میکردند! شاید از فردی با آن همه شجاعت و شهامت و جدی بودن، کسی انتظار چنین حساسیت و لطافت روحی را نداشت، اما ایشان همه تضادها را در وجود خود جمع کرده بودند. موقعی که نهجالبلاغه را میخواندم، میدیدم حضرت امیر(ع) در توصیف مؤمن صفاتی را برشمردهاند که من همه آنها را در وجود آقای نواب میدیدم و گریه میکردم که چنین انسان مؤمن و والایی، در دست دژخیمان بیدین گرفتار میشد و زجر میکشید!
شهید نواب صفوی برای رساندن پیام خود به مردم از چه ابزاری استفاده میکردند؟
ایشان به نقاط مختلف ایران و حتی به خارج سفر میکردند و با افراد سلحشوری که در همه جا، مخصوصا در بین عشایر و روستاییان وجود داشتند، ارتباط برقرار میکردند و از طریق آنان پیامشان را به مردم میرساندند.
آیا شما هم ایشان را همراهی میکردید؟
خیر؛ پدرم ممانعت میکردند و میگفتند: شما یک فرد سیاسی و در معرض انواع خطرات هستید. به آقای نواب هم میگفتند: دختر من بسیار جوان و کمتجربه است و اگر همراه شما بیاید، در واقع دستوپاگیر خواهد بود! من غالبا در فراق آقای نواب به سر میبردم و انتظار میکشیدم که ایشان برگردند. آقای نواب بسیار خوشقول بودند و اگر میگفتند: مثلا بعد از بیست روز برمیگردند، 21 روز نمیشد. برنامهریزیهایشان فوقالعاده دقیق بود.
همیشه هم با من درباره زجرهایی که پیامبر(ص)، امیرالمؤمنین(ع)، فاطمه زهرا(س) و معصومین(ع) در راه گسترش اسلام کشیده بودند حرف میزدند و میگفتند: اگر ما هم بخواهیم به اسلام خدمت کنیم، باید رنج و زحمت زیادی را تحمل کنیم. میگفتند: «من برای خدا قیام کردهام و باید تکلیفی را که روی دوشم احساس میکنم انجام بدهم. تو هم باید مثل مادرت فاطمه زهرا(س) صبور باشی و با این مشکلات بسازی و ازخودگذشتگی به خرج بدهی...» و حرفهای ایشان به قدری روی من تأثیر داشت که همه کسانی که چه در زندگی و چه پس از شهادت ایشان میدیدند که من با چه صبری مشکلات را تحمل میکنم، حیرت میکردند! من به قدری به آقای نواب و راهی که انتخاب کرده بودند اعتقاد داشتم که در هشت سالی که با ایشان زندگی کردم، حاضر بودم گرسنگی بکشم و روی گونی زندگی کنم، ولی ایشان زنده بماند و در راه خدا و اسلام پیکار کند! هرگز از مال دنیا چیزی از ایشان نخواستم. پدرم هم کمک میکردند و میگفتند: نواب سرباز اسلام، خدا و امام زمان(عج) است، تو هر چه را که لازم داری از من بخواه و او را در راه مبارزاتش آسوده بگذار و برای او مزاحمتی ایجاد نکن!
خاطراتی از جنگ و گریزهای ایشان با رژیم شاه و شیوه مبارزاتیشان برایمان نقل کنید.
در سال 1327 و به شکلی ساختگی، به طرف شاه تیراندازی شد تا به بهانه آن عدهای را ــ مخصوصا فدائیان اسلام را ــ دستگیر کنند. آقای نواب و عدهای از دوستانشان در قم بودند و قرار بود که به تهران بیایند. همه ما خوشحال بودیم و تصور میکردیم با تیر خوردن شاه، قضایا یک کمی تغییر میکند. من آن موقع در منزل پدرم زندگی میکردم. نصف شب بود که در حیاط را زدند و همین که در را باز کردیم، عدهای مأمور ریختند داخل خانه و همه جا را زیر و رو کردند! دنبال خود آقای نواب و سند و مدرک علیه ایشان میگشتند. ما هم دعا میکردیم که آقای نواب یک وقت از راه نرسند؛ چون آن روزها که امکان ارتباط سریع وجود نداشت و رادیو هم دراختیار همه نبود که سریع از اخبار باخبر بشوند. البته مأموران آقای نواب و رفقایشان را تعقیب میکنند، ولی در سه راهی محله دولاب، آنها را گم میکنند! آقای نواب در منزل یکی از دوستانشان، از جریان تیر خوردن شاه باخبر میشوند و پدرم به هر شکلی بود به ایشان خبر میدهند: این طرفها نیایید! از همان موقع، دوران اختفای آقای نواب شروع شد و من دوازده روز نتوانستم ایشان را ببینم. آقای نواب پیغام فرستادند که من به دیدنشان بروم، ولی پدرم اجازه ندادند و به ایشان جواب دادند: دوست دارید عکس همسر شما را مثل عکس زن فخرآرائی در روزنامه چاپ کنند؟ حکومت نظامی برقرار بود و هر شب عدهای مأمور به هوای دستگیری آقای نواب، به خانه ما میریختند! آقای نواب در آن اوضاع و شرایط، پیاده به خانه پدرم آمدند و با عصبانیت گفتند: «عمدا پیاده آمدهام تا ببینم چه کسی جرئت میکند عکس همسر مرا در روزنامهاش چاپ کند!» پدرم بهشدت نگران بودند که نکند مأموران حکومت نظامی بریزند و آقای نواب را دستگیر کنند و از طرف دیگر هم، از تندی ایشان رنجیدهخاطر شده بودند. بههرحال آقای نواب رفتند و تأکید کردند که پدرم اجازه بدهند که من نزد ایشان بروم. فردای آن روز، یک ماشین سواری آمد و پدرم استخاره کردند و خوب آمد و اجازه دادند که من بروم. پدرم از بیخبری از من بیمار شدند و من بعد از مدتی، دوباره نزد ایشان برگشتم.
بههرحال اختفای آقای نواب از 5 بهمن 1327 شروع شد و ایشان همچنان به مبارزات خود ادامه و مرتبا علیه دولت اعلامیه میدادند. در دوران نخستوزیر هژیر، گاهی به جلوداری آقای نواب تظاهراتی صورت میگرفت. یک روز جلوی مجلس شورای ملی جمع شدند و آقای نواب سخنرانی کردند!
ماجرای طالقان رفتن شهید نواب صفوی چه بود؟ رابطه ایشان با آیتالله طالقانی را چگونه دیدید؟
هر دو خیلی به هم علاقه داشتند. یکبار که شرایط بسیار دشوار شده بود، آقای طالقانی پیغام دادند: «طالقان نزدیک به 130 پارچه آبادی دارد و پیدا کردن شما در آنجا، برای مأموران دولتی خیلی دشوار است. بهتر است مدتی بیایید و آنجا باشید تا اوضاع کمی آرام شود». آقای نواب هم به ده ورکش و منزل فردی به نام کربلائی فیضالله وارد میشوند و در آنجا خود را «آقا نجفی» معرفی میکنند. بعد از مدتی هم دنبال من فرستادند و من همراه مادر ایشان و مادر آقای واحدی و برادر آقای نواب به آنجا رفتیم و حدود دوماه و نیم در آنجا ماندیم.
یک روز به آقای نواب گفتند: در دهی به اسم بادامستان، یک امامزاده هست و بعضی از اهالی تهران به آنجا میآیند و بدون رعایت حرمت امامزاده، به شرابخواری و منکرات میپردازند و زنهای بیحجاب در آنجا میچرخند و در رودخانه شنا میکنند! یکمرتبه حال آقای نواب دگرگون شد و حدود شصت نفر از جوانان ده را صدا زدند و به من گفتند: برایشان بازوبند سفید درست کنم و روی آنها بنویسم: «مأمورین انتظامات اسلامی». یک تکه پارچه سبز را هم سر چوبی بستند و پرچم درست کردند. یادم هست که ماه رمضان بود. سحری خوردند و به طرف وشته حرکت کردند. همگی حالت جنگی به خود گرفته بودند و درحالیکه شعار اللهاکبر سر داده بودند، حرکت کردند. صدای جمعیت در کوهها انعکاس پیدا میکرد و منظره بسیار باشکوهی بود. میگفتند 25 سال است که درب مسجد آن ده باز نشده است! جمعیت اللهاکبرگویان رفتند و در مسجد را باز کردند و در آنجا اذان دادند و نماز خواندند. سپس آقای نواب برایشان سخنرانی کردند و گفتند: در حدیث است که سیزده تن از یاران امام زمان(عج) از مردمان طالقان هستند، آن وقت شما حتی نماز هم نمیخوانید؟ در آنجا اعلام کردند که اگر کسی برای مشروبخواری به امامزاده بیاید و در ملاءعام مرتکب منکرات و فحشا بشود، طبق موازین شرعی، او را شلاق خواهند زد! یک فردی به اسم بهزادی آنجا بود که صاحب املاک و زمینهای فراوان و در واقع منشاء فحشا و فساد، او بود. مردم او را دستگیر میکنند و نزد آقای نواب میآورند. آقای نواب او را سرزنش و سپس تهدید میکنند که اگر به اعمال خلاف شرعش ادامه بدهد، او را در حضور جمع تعزیر خواهند کرد و شلاق خواهند زد. بهزادی سخت گریه و در حضور همه توبه میکند و از آن به بعد دیگر کسی در آنجا شاهد مشروبخواری نبود! مسجد هم به راه افتاد و مردم بار دیگر در آنجا نماز خواندند. آقای نواب در دهی هم که بهائیهای زیادی در آنجا زندگی میکردند و به دلیل داشتن املاک فراوان، مسلمانها را اذیت میکردند، هشدار دادند که اگر به این رفتارهایشان ادامه بدهند با آنها برخورد شدیدی خواهند کرد! آنها که طرز برخورد آقای نواب را با بهزادی دیده و متوجه شده بودند که ایشان بر سر احکام اسلامی با کسی شوخی ندارند، دست و پایشان را جمع کردند و دیگر جرئت نداشتند به مسلمانها تعرض کنند.
آقای نواب در روستاهای آنجا، کارهای عمرانی زیادی هم انجام دادند؛ از جمله برایشان دستشویی و حمام ساختند. یکی از کارهایشان هم تهیه لیست از فقرای دهات و موظف کردن افراد متمول به کمک به آنها، آن هم به صورت ناشناس بود.
دغدغه اصلی شهید نواب چه بود؟
ایشان دغدغهای جز اجرای احکام اسلام نداشت. تمام اختلافی هم که با آیتالله کاشانی و مصدق پیدا کرد، بر سر همین موضوع بود که آنها میگفتند: اول باید تکلیف ملی شدن نفت را معلوم کرد و بعد به سراغ اجرای احکام رفت! اصلا فدائیان اسلام به این دلیل ترور رزمآرا را به عهده گرفتند که اعضای جبهه ملی به آنها قول داده بودند که بلافاصله بعد از تسلط بر اوضاع، برنامههای اسلام را پیاده کنند، اما به قول خود وفا نکردند. ملی کردن نفت با فداکاریهای فدائیان اسلام محقق شد، اما خیلیها حقایق روشن و صریح را هم انکار میکنند و دوست ندارند فداکاریهای آنها مطرح شوند.
کد مطلب: 8533