زندهیاد دکتر محمود بروجردی، داماد حضرت امام خمینی و از صاحبان سرّ آن بزرگوار بهشمار میآمد. وی در گفتوشنودی که پیش روی دارید، به بیان پارهای از خاطرات خویش از وقایع منتهی به دستگیری امام و نیز بازتاب این رویداد تاریخی پرداخته است.
«جستارهایی در سیره مبارزاتی امام خمینی در آغاز نهضت اسلامی» در گفتوشنود با زندهیاد دکتر محمود بروجردی
امام فرمود: مأموران با لباس سیاه و کفش بیصدا برای دستگیری من آمده بودند!
15 بهمن 1398 ساعت 14:02
زندهیاد دکتر محمود بروجردی، داماد حضرت امام خمینی و از صاحبان سرّ آن بزرگوار بهشمار میآمد. وی در گفتوشنودی که پیش روی دارید، به بیان پارهای از خاطرات خویش از وقایع منتهی به دستگیری امام و نیز بازتاب این رویداد تاریخی پرداخته است.
نخستین خاطراتی را که از مبارزات علنی حضرت امام خمینی به یاد دارید کداماند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خوشبختانه دراینباره زیاد صحبت شده و تقریبا حدود ماجرا بر همگان معلوم است؛ بهویژه شما محققان تاریخ. منتها درباره خاطرات خودم بسنده میکنم به یک مورد که تصویر روشن آن، کماکان در برابر چشمان من هست. در روز 2 فروردین سال 1342، در سالروز رحلت امام جعفر صادق(ع)، در منزل حضرت امام مجلس روضهخوانی برپا بود و جمعیت زیادی هم آمدند. ساواک افرادی را فرستاده بود تا مجلس را به هم بریزند و احیانا حتی کشت و کشتار راه بیندازند! موقع روضهخوانی در یک طرف حیاط، رفتوآمدهای مشکوک به چشم میخورد و کاملا مشخص بود که آن افراد، اهل قم نیستند و برای روضه نیامدهاند! طلاب در حیاط جمع شده بودند و واعظ داشت درباره امام جعفر صادق(ع) صحبت میکرد که یکمرتبه از وسط جمعیت صدای صلوات بلند شد! امام لب پنجره نشسته بودند و کاملا به حیاط اشراف داشتند و متوجه بودند که وضعیت عادی نیست و عدهای میخواهند مجلس را به هم بریزند؛ لذا به مرحوم آقای حاج شیخ صادق خلخالی گفتند اعلام کند: اگر کسی صلوات نابجا بفرستد یا حرکت نامعقولی بکند، ایشان به صحن مطهر خواهند رفت و آنچه را علیه شاه لازم است گفته شود میگویند و مردم را مطلع میکنند. آقای خلخالی هم رفت و با صدای رسا، حرفهای امام را به گوش حضار رساند. ساواکیها که دیدند اوضاع بر وفق مرادشان نیست، سریع مجلس را ترک کردند، اما عصر همان روز در مدرسه فیضیه، آن فاجعهای را که همه میدانند به راه انداختند. کاملا معلوم بود که میخواستند آن ماجرا را در منزل امام راه بیندازند که هوشیاری ایشان، توطئهشان را خنثی کرد. ظاهرا مأمورین ساواک با تهران تماس میگیرند و ماوقع منزل امام را گزارش میدهند و کسب تکلیف میکنند. روضه منزل امام که تمام شده بود، لذا تصمیم میگیرند در جای دیگری حادثهآفرینی کنند که منجر به فاجعه مدرسه فیضیه شد.
از واکنش حضرت امام نسبت به کشتار مدرسه فیضیه چه خاطرهای دارید؟
وقتی خبر کشتار فیضیه به حضرت امام رسید، ایشان تصمیم گرفتند به صحن مطهر بروند و آبروی شاه و رژیم او را بریزند! همه سعی کردند امام را از این تصمیم منصرف کنند، اما نمیتوانستند. بالاخره دست به دامان آقای لواسانی شدیم و در منزل را هم بستیم که امام بهشدت ناراحت شدند و دستور دادند: فورا در را باز کنید! بههرحال به هر نحوی که بود، آن روز جلوی رفتن امام را گرفتیم، ولی ایشان مترصد بودند که در اولین فرصت، مردم را در مدرسه فیضیه جمع کنند و فجایع رژیم را به گوش مردم برسانند؛ به همین دلیل هم سخنرانی تاریخی روز عاشورای سال 1342ش انجام شد که به دستگیری ایشان انجامید. ایشان در آن سخنرانی خطاب به رژیم فرمودند: «اگر میخواستند با سیدالشهدا(ع) بجنگند، با بچههای ده، یازده ساله چه کار داشتند؟ بنیامیه میخواست اساس اسلام را از بین ببرد. اینهایی هم که به فیضیه حمله کردهاند، با اساس اسلام مخالفاند...» سپس خطاب به شخص شاه فرمودند: «47 سال از عمرت میگذرد، دیکته میکنند و به دستت میدهند، نخوان، من به تو نصیحت میکنم کاری نکن که وقتی دادم از کشور بیرونت کنند، مردم مثل موقع رفتن پدرت خوشحالی کنند. نکن بدبخت! نکن بیچاره...»
بعد از سخنرانی حضرت امام چه اتفاقی افتاد؟
چون عصر عاشورا بود، مسافر هم زیاد به قم آمده بود، در نتیجه جمعیت زیادی جمع شده بود. مأموران ساواک برق را قطع کردند که صدای بلندگوها نرسد، ولی ما از قبل پیشبینی کرده و چند باتری ماشین را آماده گذاشته بودیم که بلندگو قطع نشود!
فردای آن روز بعدازظهر، تلفن منزل امام قطع شد! کاملا معلوم بود که دستور رسیده تلفن قطع شود. آن شب خبری نشد، ولی فردا صبح زود و موقع اذان، کسی محکم در خانه ما را زد که بلند شوید، آقا را بردند! من بعدها ماوقع را از زبان خود امام شنیدم. ایشان میفرمودند: «مشغول نماز شب بودم که دیدم سر و صدا میآید! لباسم را برداشتم که به طرف در بروم که یکمرتبه در به طرز عجیبی باز شد! فریاد زدم این وحشیگریها برای چیست؟ خمینی من هستم. به مردم چه کار دارید؟. همه کسانی که دنبالم آمده بودند، لباس سیاه به تن داشتند و کفشهایشان هم صدا نمیداد! آهسته هم راه میرفتند که صدای پایشان، مانع خوابیدن دیگران نشود. آنها مرا در ماشین کوچکی گذاشتند، ولی آن را روشن نکردند، بلکه تا سر کوچه هل دادند تا از کوچه بیرون رفتیم. بعد مرا سوار اتومبیلی که جلوی بیمارستان فاطمی گذاشته بودند کردند و دو مأمور در اطرافم نشستند. یک مأمور هم جلو نشسته بود. در دست یکی از مأمورانی که در کنار دستم نشسته بود، یک اسلحه بود. به او میگفتند: دکتر. گفتم: این وسیله پزشکی توست؟ تا نزدیکیهای تهران حرفی نزدم. در بین راه چاههای نفت را میدیدیم که میسوزند. وقتی به تهران رسیدیم گفتم: ما داریم فدای این نفت میشویم!...» بعدها که امام از زندان آزاد شدند و در منزلی در قیطریه در حصر بودند، به آیتالله مرعشی که به دیدار ایشان رفته و از ایشان سئوال کرده بودند: آیا نترسیدید، فرموده بودند: «خیر، اصلا نترسیدم!» بعد به ایشان گفته بودند: «در ابتدا فکر کردم به طرف دریاچه حوض سلطان (دریاچه نمک) میرویم؛ چون آن روزها شایع شده بود که مخالفان رژیم را میکشند و در دریاچه نمک میاندازند، ولی والله در آنجا هم نترسیدم!»
خاطره دیگری که خود حضرت امام تعریف کردند این بود که فرمودند: «گفتم ماشین را نگه دارید که نماز بخوانم. گفتند: نمیشود. پرسیدم: حالا چرا اینقدر میترسید؟ گفتند: مردم به شما خیلی علاقه دارند و اگر ما را بگیرند، زندهمان نمیگذارند! گفتم: پس دستکم نگه دارید که تیمم کنم، ولی باز هم نگه نداشتند، اما یکمرتبه ماشین پنچر شد! من هم پایین آمدم و تیمم کردم و سوار ماشین شدم و در ماشین نماز خواندم. شاید در تمام عمرم، همان دو رکعت نمازی که پشت به قبله و با تیمم در ماشین خواندم، قبول شده باشد!»
پس از دستگیری حضرت امام در قم چه اتفاقی افتاد؟
وقتی حضرت امام دستگیر شدند، همان شب دو نفر را به تهران فرستادم که این خبر را به مردم تهران برسانند. آنها از ابتدای شهر ری، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) فریاد زدند: «مردم! آقا را گرفتند!» و به این ترتیب مردم را از دستگیری امام باخبر کردند. ما در منزل امام جمع شده بودیم. علما هم در منزل آیتالله آقا سیداحمد زنجانی جمع شده بودند. مردم دسته دسته میآمدند. وقتی همه جمع شدند، به طرف حرم مطهر حضرت معصومه(س) حرکت کردیم. در صحن جمعیت زیادی جمع شده بودند و قصد داشتند در خیابانها راهپیمایی کنند که از بیرون صدای تیراندازی آمد و کشتار مردم شروع شد! مردم عصبانی و هیجانزده شده بودند. هواپیماها هم در ارتفاع پایین پرواز میکردند و دیوار صوتی را میشکستند تا مردم را بترسانند و از حرکت جمعی آنها جلوگیری کنند! در این موقع اعلامیهای از طرف علما برای مردم خوانده شد که متفرق شوند و دوباره عصر به صحن برگردند. صحن که خلوت شد، ساواک درهای صحن را بست و دیگر اجازه نداد کسی وارد شود و در قم حکومت نظامی اعلام شد. در تهران هم به همین ترتیب عمال رژیم به مردم معترض به دستگیری امام حمله و تیراندازی کردند که نهایتا به فاجعه 15 خرداد انجامید که همگان در جریان تفصیل آن هستند.
کد مطلب: 9581