«ناگفتههایی از سیره و خصال شهید سیدمجتبی نواب صفوی» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان
اسفندماه از جنبههای گوناگون، یادآور مبارزات شهید نواب صفوی و جمعیت فدائیان اسلام است. از سوی دیگر هنوز دامنه بحث و سخن درباره زمانه و کارنامه این جمعیت، در رسانههای رسمی و غیر رسمی گرم به نظر میرسد؛ هم از این روی، انتشار گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان را بههنگام یافتیم.
جنابعالی از دوستان شهید نواب صفوی به شمار میآیید. هنگامی که به یاد او میافتید، اولین خاطرهای که از وی به یاد میآورید چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که شهید بزرگوار سیدمجتبی نواب صفوی، دائم تحت تعقیب بود. یک بار در یکی از همان ایام تعقیب، او را در خیابان دیدم که خیلی خونسرد داشت راه میرفت! رفتم جلو و گفتم: «عکس شما در همه روزنامهها چاپ شده و همه مأموران رژیم شما را میشناسند، چطور اینطور راحت در خیابانهای شلوغ راه میروید؟» پاسخ هوشمندانهای داد و گفت: «مأمورین تصورش را هم نمیکنند که کسی که تحت تعقیب است، راحت در خیابانها بچرخد!» همینطور که میرفتیم به سینمایی رسیدیم که روی تبلیغ سر در آن عکس یک زن نیمهبرهنهای را نقاشی کرده بودند. شهید نواب بسیار عصبانی شد و به اتفاق هم به مغازهای رفتیم. صاحب مغازه بلافاصله او را شناخت. شهید نواب اجازه خواست که تلفن بزند. بعد شمارهای را گرفت و برای طرف مقابل خودش را معرفی کرد و گفت: «به این پسره (منظورش شاه بود) بگو اگر تا فردا این فیلم از این سینما برداشته نشود، هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید!» فردا روزنامهها نوشتند که نمایش فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد، ولی علتش را ننوشتند! این یکی از خاطراتی است که همیشه در برابر ذهنم هست.
آن اوایل همه نام شهید نواب را به خاطر اعلامیههای تندش علیه شاه و عمال او میشناختند، ولی کمتر کسی چهره ایشان را دیده بود. یک روز در اصفهان به یکی از دوستان ــ که از مدرسه صدر میآمد ــ برخوردم و او گفت: یک سید جوان روحانی دارد با طلبههای مدرسه حرف میزند و حرفهایش خیلی جالب و جدید هستند. من مشخصات او را پرسیدم و متوجه شدم که نواب است. با چند تن از دوستان به مدرسه صدر رفتیم. داشت طلبهها را نصیحت میکرد. در فرصتی به ایشان گفتم: «چرا خبر ندادید که به اصفهان آمدهاید؟» شهید نواب هر وقت به اصفهان میآمد، به خانه من میآمد. گفت: «میخواهم به شیراز بروم و شدیدا هم تحت تعقیب هستم، نخواستم تو را به دردسر بیندازم». غروب بود. یکی از دوستان همراه من خواهش کرد که ایشان شب را میهمان وی باشند. میهمانها حدود بیست نفر شدند.
با توجه به اینکه اشاره کردید که شهید نواب شدیدا تحت تعقیب بود، برایش اتفاقی پیش نیامد؟
نواب شب را با اصرار میزبان، در منزل ایشان ماند و من و بقیه به خانههایمان رفتیم، اما من بهشدت نگران بودم که نکند برایش مشکلی پیش بیاید. فردا صبح قبل از حرکت اتوبوس شیراز، خودم را به گاراژ رساندم تا همراهیاش کنم، اما اتوبوس جا نداشت! خود را با عجله به دروازه شیراز رساندم که هر جور شده با وسیلهای همراهیاش کنم. سرانجام یک ماشین شخصی که رانندهاش ارمنی بود، مرا سوار کرد. هر قدر هم که اصرار کردم، از من کرایه نگرفت. بالاخره قبل از نماز مغرب به شیراز رسیدم و بلافاصله به مسجدی که قرار بود نواب در آنجا با آیتالله حاج سیدنورالدین شیرازی ملاقات کند، رفتم و دیدم که او پشت سر ایشان در صف اول نماز جماعت ایستاده است. نماز که تمام شد، حاج آقا نورالدین میخواست برود که متوجه حضور نواب شد و او را در آغوش گرفت و سپس علت آمدن نواب را پرسید. نواب گفت که باید در خلوت حرف بزند. وقتی همه غیر از من و خودش ماندیم، راه افتادیم. نواب یکیک ظلمها و فسادهای رژیم را برشمرد و گفت: «تکلیف من و شما به عنوان فرزندان امام حسین(ع)، چیزی جز قیام علیه ظلم و فساد است؟ آیا شهادت در راه خدا، رسیدن به هدف نیست؟» آیتالله سیدنورالدین برخلاف نواب خیلی آرام حرف میزد و گفت: «آقای نواب! انگلیسیها نمیگذارند انقلاب شود». نواب گفت: «انگلیسیها علفهای هرزی هستند که خود را جای چنار جا زدهاند، آنها را از ریشه میکنیم و دور میاندازیم!» سیدنورالدین گفت: «بعضی از آخوندها نمیگذارند و اخلال میکنند!» نواب گفت: «آنها آدمهای سستی هستند و با یک تشر سر جایشان مینشینند!» سیدنورالدین از نواب خواست که شب به منزل ایشان برود تا مفصلتر صحبت کنند. نواب به من گفت: ممکن است حضور من باعث شود که سیدنورالدین احتیاط کند؛ لذا بهتر است که من به منزل حاج سیدصدرالدین، برادر ایشان بروم. من همین کار را کردم و متوجه شدم که دو مأمور آگاهی تا صبح مراقب آن منزل بودند. فردا صبح نواب به منزل حاج سیدصدرالدین آمد و با هم به اصفهان برگشتیم. از او پرسیدم که کارش با سیدنورالدین به کجا رسید؟ گفت: قول همکاری داد! نواب عادت داشت در اتوبوس در صندلی آخر مینشست که بر همه جا تسلط داشته باشد. در طول راه هم بیکار نمینشست و گاهی بلند میشد و مطالبی را برای مردم بیان میکرد و خلاصه به شکلی، آنها را متوجه فساد و ظلم دستگاه میکرد و گوشزد مینمود که مردم به دلیل ترس، راه را برای تسلط و ظلم بیشتر آنها فراهم کردهاند! رفتارش برای مردم جالب بود و تازگی داشت.
شهید نواب صفوی برای روشنگری و آگاهیبخشی، زیاد سفر میکرد. چه خاطراتی از این سفرها دارید؟
نواب برای دستیابی به هدف خود ــ که براندازی حکومت شاه و استقرار حکومت شیعه در ایران بود ــ اغلب تنهایی به سفر میرفت و با سران عشایر و ایلات ملاقات میکرد و ازآنجاکه بسیار بافراست و تیزهوش بود، اگر تشخیص میداد که فردی لایق مشارکت در این راه هست و بهخصوص انسان امینی است، از اهداف خود با او حرف میزد و با او قول و قرار میگذاشت که اگر قیام مسلحانه شروع شد، او هم با قوایش به یاری قیام بشتابد. آن روز هم در اصفهان پس از خوردن صبحانه گفت که میخواهد به دیدن ابوالقاسم بختیار برود! گفتم: کاش وقتی که در شیراز بودیم با ناصرخان قشقائی ملاقات میکردید. گفت: «او زیاد به اروپا و آمریکا رفته و ممکن است خوی آنها را به خود گرفته باشد، با چنین افرادی نمیشود در راه برقراری حکومت اسلامی همکاری کرد، اما ابوالقاسم بختیار مردی بیاباننشین و پایبند سنتهاست، میروم و با او صحبت میکنم تا ببینم میشود به قول و قرارش اعتماد کرد؟». او رفت و سه چهار روز دیگر که برگشت، گفت: «به من قول مردانه داد تا ببینم وقتش که برسد، چقدر میتوانم روی حرفهایش حساب کنم».
ابوالقاسم بختیار با تیمور بختیار نسبت داشت؟
بله؛ اشتباهی که ابوالقاسم بختیار کرد، این بود که چنان تحتتأثیر حرفهای نواب قرار گرفت که قبل از اینکه از طرف او علامت یا پیغامی را دریافت کند، سر به شورش برداشت و چند بار هم قوای اعزامی دولت به آن خطه را شکست داد، ولی بالاخره تیمور بختیار با ترفندهایی، او را راضی کرد که به تهران برود و پاداش این خوشخدمتی را هم گرفت و بهسرعت از سروانی به سپهبدی و بعد هم ریاست ساواک رسید! البته در اواخر عمر، زندگی نکبتی پیدا کرد و درحالیکه در عراق به خیال خودش درصدد ایجاد حکومتی علیه شاه بود، توسط یکی از ساواکهای تربیتشده خودش کشته شد.
چگونه از شهادت نواب صفوی باخبر شدید؟
شب شهادت نواب، خانم گفت: «خواب دیدهام نواب با تاجی بر سر به منزل ما آمد. سلام کردیم و گفت: دیدی پیروز شدیم؟ بعد هم که از رادیو خبر شهادت نواب و یارانش را شنیدیم. نواب همیشه خودش میگفت: «یا حکومت را اسلامی میکنیم یا شهید میشویم و در هر دو حال پیروزیم». سید دلیر بود و پایان کارش را حدس میزد. خدا رحمتش کند.