این قلم گاهی و البته از سر احساس ضرورت و نه تفنن، در فضای مجازی نکاتی را به اشتراک میگذارد؛ هم از این روی از آغازین ساعات شهادت سپهبد قاسم سلیمانی نیز چنین کرد، اما تمامی آنها پس از لَختی و به تیغ داعیهدارانِ گردش آزاد اطلاعات، حذف میشدند! اکنون که سالی از آن رستاخیز عظیم فاصله گرفتهایم، خوانش تحلیلی آن تکنگاریها، به نظرم جالب آمد. آنچه در پی میآید، درنگهایی در حاشیه و متن شهادت سردار است که در آن روزها، نویسنده اشارت بدان را بههنگام دانسته است. این اندک را به روح بلند سردار ملی ایران و مردمی که او را در بزرگترین مشایعت تاریخ بدرقه کردند، تقدیم میکنم. آوازهاش هماره بلند.
یک: صاعقه هجرت در نیمهشب!
قرار بود که در صبحگاه جمعه 13 دیماه 1398، همراه با خانواده برای مراسم تشییع عمهام ــ که نزدیک به چهار دهه بود در آلمان میزیست و آن روز پیکرش را از هامبورگ به قم آورده بودند ــ راهی گورستان بهشت معصومه(س) شویم. سَر سحر، اولین پیامکی که پس از بیداری خودنمایی کرد، برای بسیاری از جمله صاحب این قلم، در حکم یک صاعقه بود! همانقدر مهیب و بهتآور که انسان قید همه قرارهای خود را بزند و ترجیح دهد تا در کُنجی، خاطرات و آرزوهای خویش را بگرید! چند بار ارادهام تا نزدیکی لغو قرار با خانواده هم رفت، اما به ناگاه متوجه شدم که یکی از نزدیکان در بیرونِ منزل، مرا انتظار میکشد و چارهای جز رفتن نیست! در طول چهار ساعت رفت و برگشت و ایضا شرکت در مراسم، عملا هیچ چیز را ندیدم، جز نالههای دلخراشی که از فضای حقیقی و مجازی بلند بود! نمیدانم که این چند خط را چگونه در آن بیخودی نوشتم:
«تو برای آنان که قصه دلاوران صدر اسلام و افسانه فتیان و یَلان دیرین این مرز و بوم را میخواندند، تجسمی از حقیقتِ آنها بودی. تو توانستن و ظفرمندی را در گسترهای وسیع از استیلای زورمداری به نمایش گذاردی. تو تکیهگاه غرور یک ملت در دوران هجوم نامرادیها بودی. تو برای بسا کسان، حجتی برای انقلابی ماندن بودی! همه میدانند که تو پیشتر از این عزم رفتن داشتی، از چهل سال پیش که پا به عرصه مصاف نهادی، مهیای دیدار بودی. تو در این سالیان ماندی که نه یک ملت که جهانی را از گزند ددان برهانی... وصل تو بر ملکوتیان خجسته باد!»
دو: یک عکسنگاشت در غوغای بدرقه
آنچه در 14 دیماه در شهرهای عراق در تشییع سردار گذشت و ایضا در روزهای بعد در اهواز، مشهد، قم و کرمان (تهرانش را در فصلی مجزا گزارش خواهم کرد) چیزی نبود که هیچ فعال فرهنگی و سیاسیای بتواند خود را در برابر آن منفعل نشان دهد! خونی تازه به رگهای انقلاب دویده بود که نویدی داشت از شکست خط آشوب و براندازی در سالیان اخیر. نگارنده در دومین مطلبی که به همین مناسبت در صفحات مجازی خویش منتشر کرد، عکسی از دوران دفاع مقدسِ قهرمان را به اشتراک گذارد، با شرح ذیل. (عکس همان است که در بالای این صفحه میبینید):
«تصاویر دوران جنگ "حاج قاسم" را باید بیشتر از آلبومهای رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله ِ کرمان جُست و در وهله بعد، مجموعههای مربوط به سرداران نامآور و عمدتا شهیدِ دفاع مقدس. عکسهایی که معمولا با دوربینهای غیرحرفهای و ابتدایی گرفته شدهاند، اما در درون خود انبوهی از نمادها و سوژهها را جای دادهاند. تصویر ذیل آمده نیز از آلبوم یکی از رزمندگان کرمان بهدست آمده است».
سه: تشییعِ تهران، ساعت صفر تاریخ!
الان که یک سال از ماجرای بدرقه سردار در تهران گذشته، همچنان معتقدم که اگر کسی، تنها گوشهای از ماوقع آن روز را دیده باشد، دشوار میتواند به هر گرد هم آمدنی، تجمع یا راهپیمایی بگوید! خود من و البته به شیوهای ناپلئونی، توانستم در حدود 1 بعد از ظهر، با فاصله زیاد از خیابان آزادی، در حوالی دانشگاه شریف، جایی برای پارک اتومبیل پیدا کنم! دو ساعتی در گوشهای حبس شدم و از طریق دوستان دریافتم که حالاحالاها پیکر به آن نقطه نمیرسد! این بود که برگشتم و البته خیلیها هم پس از ساعتها معطلی، بازگشتند و جای خود را به عدهای دیگر دادند! کلا ترکیب جمعیت خیابان انقلاب و آزادی و فرعیهایش، در این هشت، نُه ساعتِ تشییع، در حال تغییر و جابهجایی بود! آنچه در ادامه میآید، در راه برگشت و در اتومبیل به قلم آمد، درحالیکه تشییع تا ساعتها پس از آن هم ادامه داشت! تیتر فردای روزنامه جوان، از همین یادداشت انتخاب شد: «قیام سپاه قدس»:
«آنچه امروز خیابانهای تهران را فراگرفت، خیل نبود، سیل بود! این قلم که حرکت خود به سمت محل تشییع را از شمال شهر آغازید، به روشنی میدید که بضاعت جمعیتی تهران بسان یک ساعتِ شنی، به سوی خیابانهای انقلاب و آزادی روان گشته است! به نظر میرسید که امروز انرژی پایتخت آزاد شده و خروشان بدان سو میپیماید که خود از پیش میداند! بیتردید پس از تشییع امام خمینی، آیتالله طالقانی و شاید معدودی دیگر، این شهر در تاریخ خویش، چنین رستاخیزی را به یاد ندارد. امروز تهران زیر پای "لشکر قاسمیون" بود! ما ساعت صفر تغییر تاریخ را پشت سر گذاردیم! اگر کسی دقیقا معنای "سپاه قدس" را بداند، احتمالا دریافته که ترکیب چنین جمعیتی با آن، چه آیندهای را رقم زده است. عدهای این مهم را از همان لحظه انتشار خبر ترور دریافتند و با توجه به ساز و دُهلی که در آبانماه برای براندازی برداشته بودند، ترجیح دادند که در این روزها اصلا آفتابی نشوند. نمونه دم دستش، شازده کُندذهن و مخنثی است که از جمعه به این سو گم و گور شده! بقیه ابوابجمعی براندازی نیز حال و روز بهتری ندارند. در حین فحاشی، ناخودآگاه "سردار" را میستایند و حتی در مواردی بغض میکنند! به نظر میرسد که ضربه صبح جمعه کمانه و روح و روان طرف مقابل را ناسور کرده است! تا اینجای ماجرا، آمارِ "اردوگاه عرّ و بوق" بود، این داستان سوی دیگری هم دارد که رقتانگیز است. جمع کثیری از پدران و مادران آمریکایی نیز هستند که در این روزها و برای انتقام، ریختِ رئیسجمهورشان را نشان میدهند و فرزندان نظامی خویش را هیچکاره معرفی میکنند! آنها با صد زبان و ملتمسانه فریاد میزنند که گرفتارِ یک شیرینعقل شدهاند! این اندک که از هزار گفته شد، تنها جلوههای اولیه یک شهادت است؛ شهادتی که در این روزها از "آرش کمانگیر" زمانه ما سراغ گرفت، از قاسم سلیمانی. پیامدهای این مرگ حیاتآفرین را همچنان خواهید دید. چه خردمند بود آنکه در هنگامه انتشار خبر، "بسمالله" گفت... راستی یادم رفت بگویم که همچنان در ترافیک بازگشت از بدرقه سردارم و این سطور را نیز در اتومبیل قلمی میکنم. ساعت 13:15 دوشنبه 16 دیماه 1398».
من اما از نیمهشب ظلمانی 13 دی ماه 1398 به بعد، هر لحظه او را بیشتر میبینم! پشت شیشه اتومبیلها، بر در مغازهها، بر دیوار بسا خانهها، بر سیاهیهای عزاداری محرم، بر تابلوی تیمهای جهادی مبارزه با کرونا و هرجایی که نشان از خدمت است، و مگر معنای زندگی چیست؟ جز اینکه جلوی چشم جماعت باشی در حالی که یک سال پیش در خاک گذارده باشندت؟ و بودنها و داشتنهای یک ملت را تداعی کنی، حتی نزد جماعتی که روزگاری با تو مخالف بودهاند؟ همه ما روز به روز به مرگ نزدیکتر میشویم و قهرمان ما لحظه به لحظه باشکوهتر، پرطراوتتر و زندهتر!
چهار: کشتی بهگِلنشسته اردوگاه عرّ و بوق!
رنگ پریده رسانههای محور عبری ـ عربی و بلاتکلیفی و گافها و تپقهای فراوانشان در آن روزها، از جمله چیزهایی بود که قدری اسباب تسکین ملت ایران میشد! الان اینطور فکر میکنم که اگر آنها گول وقایع آبان همان سال گذشته را نمیخوردند و بر اساس آن طرح ترور را نمیریختند، در یک هفته پس از فقدان سردار، اینطور «بور» نمیشدند! این نکته در آن مقطع، چشم نگارنده را ــ که بیش و کم عملکرد اردوگاه عرّ و بوق را نظاره میکرد ــ گرفت و در وصف آن چنین نگاشت:
«یکی از پدیدههای رخنموده در ماجرای ترور سردار سلیمانی، آسیبپذیری آشکار رسانههای جبهه انگلیسی ـ عربی ـ عبری است. وقایع روزهای اخیر نشان داد به رغم آنکه این بنگاهها بر خوان نامحدود "مال" و "مهارت" نشستهاند، اما در برابر فهم و اراده مخالف و حتی متفاوتِ مخاطب، ناگزیر خنثی و تا حدودی از جانبداری و تلقین قضاوتهای خود دور میشوند! این مافیا در آغازین ساعات ترور، ترجیح داد تا فقط قهرمان داستان را سیاه و به غیرحرفهایترین شکل ممکن، فحش نثار او کند، اما از زمانی که متوجه زمین سِفت داوری مخاطب شد، تا حدودی خود را جمع کرد و هنگامی که رستاخیز تهران را دید، ترجیح داد از "عرّ و بوق" خود بکاهد و یکسره به تلویزیون تهران وصل شود! به نظر میرسد که این جماعت سطحی، بیش از حد غافلگیر شده و بر سر این دوراهی ماندهاند که بالاخره ایران را در قاب اعتراضات آبانماه ببینند یا تجلیل بیسابقه دیماه؟ اینها در وبال ساختن و پرداختن یک نظریه منسجم در این فقره ماندهاند!
این بهت و بنبست، در شبکههای مجازی بهویژه اینستاگرام و توئیتر، بیشتر خود را نشان داد و حتی با حماقتِ محض مماس شد! متولیان اینستا در آغاز ترجیح دادند به "بدویتِ پنهان" خود بازگردند و یکییکی پستهای تجلیل از سلیمانی را حذف کنند! اندکی بعد دریافتند که احتمالا این کار، چند سال به درازا خواهد انجامید؛ چراکه هیچ تیم و حتی رباتی وجود ندارد که بتواند این حجم از پست را سانسور کند! هم از این روی تصمیم گرفتند تا به پیجهای مؤثر و پرمخاطب حملهور شوند! غافل از اینکه این پیجها خود دهها هزار فالوور دارند که عکس سردار را سرِ دست گرفتهاند و کارِ پستهای محذوف را پیش میبرند و زور گَزمههای اینستا، به نیست کردن این همه نمیرسد! لذا تا همین ساعت، در این سیکل معیوب و بنبست آشکار ماندهاند! واقعه ترور سردار نشان داد که این مافیا بهرغم تمام مهارت خود در افسونگری، تا چه حد سست و باسمهای است و آنگاه که قافیهاش به تنگ میآید، فراوان به جفنگ میرسد! و مهمتر از همه اینکه اگر اخلاص و توکلی در کار باشد، خداوند خود آن را بر سر هر کوی و برزن علنی خواهد کرد؛ انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
پنج: پدیده «محمود دولتآبادی» در روزهای دریغ بر قهرمان
جایی از قول محمد مصدق خواندم که هر توپچی در طول مدت مأموریت خود، تنها یک یا دو توپ را دقیقا به هدف میزند!... البته دقیق نمیدانم که این جمله از مصدق است یا نه؟ اما بههرحال گاهی خوب میتواند به تداعی معنا کمک کند. گفتم که یک سال پیش در چنین روزهایی، کمتر کسی میتوانست ماجرا را به سکوت برگزار کند. واکنش محمود دولتآبادی، نماد ادبیات داستانی معاصر ایران اما، در این میان به سوژهای مهم تبدیل شد! او البته پیشتر هم در تکریم سردار گفته بود، اما پدرخواندگان روشنفکری، آن را به سکوت برگزار کرده بودند! نمیدانم خودِ دولتآبادی با این سخن موافق هست یا نه؟ اما چند خط سوگنگاشت او برای سردار در آن روزها، یادآور حکایت همان توپچی است! داستان اما به همین جا خاتمه نیافت؛ چه اینکه او در روزهای بعد و در هجوم اردوگاه عرّ و بوق، ذرهای حاضر نشد که از گفته خود کوتاه بیاید و مرادنگی کرد! آنچه در این فصل میخوانید، وجیزهای است که در تکریم این اقدامِ دولتآبادی نگاشتم. خودش آن را خواند و در واتساپ برایم نوشت: «تمثیل جالبی آورده بودی!...»:
«محمود دولتآبادی، نویسنده پرآوازه معاصر، را سالهاست که میشناسم. از طریق گفتوشنودهای متعدد تاریخی و سپس حضور در محافل رسمی یا غیررسمی دوستان مشترک. باهوش است و دقیق و توصیفگر و البته دارای نثری فخیم و تا حدودی تأثیرپذیرفته از نویسندگان روس. در جهانبینی و تاریخ و سیاست نیز دیدگاههایی دارد مخصوص به خویش که میتوان آن را پذیرفت یا نپذیرفت. بهرغم منظر شفاف درباره رژیم گذشته و سه سال تحمل زندان حکومت شاه، پس از انقلاب نیز در سویه دگراندیشان جای گرفته و با نظام مستقر نیز مرزبندیهایی روشن دارد. این همه گفتم که معلوم شود نگاشته معروف او در تکریم سردار قاسم سلیمانی، بر کدامین قلم جاری گشته است. این تأسفنامه نیز کاملا با پسزمینه ناسیونالیسم سکولار نوشته شده است. بااینهمه "مافیای روشنفکری" که پیشتر درباره آن فراوان سخن گفتهام، از تحمل دیدگاه ناهمسوی کسی چون دولتآبادی نیز عاجز است و از هر رطب و یابسی میآویزد تا یا او را به عقبنشینی وادارد و اگر نشد، مطلقا از چشم بیندازد! یکی از مضحکترین تقلاهای این دولت پنهان، علم کردن برادری است که اکثرا پیش از این قضایا، نامی از وی نشنیدهاند، با رفتاری که بیشباهت به اخویِ حاتم طایی نیست! گفتهاند که برادرِ حاتم نه پولی و نه دستی برای بخشش داشت. اندیشه کرد که چگونه به شهرت برادر نائل شود و نتیجتا بدین نتیجه رسید که چاره کار، "ادرار در چاه زمزم" است! اگر همه برادر را با سخاوت به یاد میآوردند، دست کم او را نیز با این عمل به خاطر بسپارند!
و دست آخر تذکاری به همه ابواب جمعی جریان موسوم به روشنفکری که: وقتی این مافیا با یکی از نامدارترین چهرههای خود چنین حملهور میشود، حساب امثال شما پیشاپیش پاک و تسویه است! راستی یادم آمد که یک بار دولتآبادی به من گفت: "روشنفکران ایرانی، مانند هووها با هم رفتار میکنند! بعضی از آنها در مواقعی، وحشتناک میشوند!"».
شش: «اردشیر زاهدی» دیگر پدیده روزهای عزیمت سردار
در یک دهه اخیر، اردشیر زاهدی فرزند فضلالله زاهدی و داماد محمدرضا پهلوی، تبدیل شده به «درب امامزاده» ضد انقلاب بهویژه سلطنتطلبها! نه میتوانند از جا دربیاورندش و نه میتوانند آن را بسوزانند! با او کجدار و مریز رفتار میکنند، بلکه عمرش تمام شود و از سر عصبانیت، چیزهایی را که میداند، لو ندهد! واکنش او در فقره ترور سردار، برای این قلم غیرمنتظره نبود، اما برای بسا کسان که از دور دستی بر آتش دارند، بود! او قبلا نیز از حق حضور ایران در عمق استراتژیک خویش، تا زمانی که آمریکا در آن حضور دارد، دفاع کرده بود. بااینحال نگارنده سطور پیآمده را برای آنانی قلمی کرد که چندان در باغِ ماجرا نبودند و سخنان آن را عجیب و غریب میدانستند:
«در سالیان اخیر، اهالی سیاست و تاریخ از "اردشیر زاهدی" خاطرات و تحلیلهایی غیرمنتظره میشنوند! این پدیده متعاقب گفتوگوی وی با بیبیسی فارسی در پی شهادت سردار سلیمانی، به گونهای واضح رخ نمود و اعجاب برخی مسئولان را سبب شد، تا جایی که علی مطهری از رسانه ملی خواست که به پخش این مصاحبه بپردازد! این قلم اما از جمله کسانی است که نه تنها رویکردهای اکنون زاهدی را عجیب نمیداند، بلکه معتقد است اردشیرِ واقعی، همین است که اکنون رخ نموده و نه آنکه در دوران سلطنت پهلوی معرفی شده است. با این همه، چرا او اکنون در جایگاهی ممتاز برای اظهارنظر پیرامون دوران پیش از انقلاب و نیز نگاه واقعیِ سیاستمداران آمریکایی به ایران قرار دارد؟ از منظر این قلم، ماجرا به قرار ذیل است:
1. او از محارم و صاحبان سِرّ پهلوی دوم بهشمار میرود. جای پای او پیش "اعلیحضرت" به قدری محکم بود که رها کردن "شهناز پهلوی" نیز آن را مخدوش نکرد و وی همچنان به خدمات پیدا و پنهان خود به شاه ادامه داد! دانستههای او از "علیاحضرت" و مادرش نیز آنقدر هست که اگر او دراینباره ذرهای نم پس دهد، شهبانو به جای صدور فرمان انقلاب در ایران در برابر دوربین، تا پایان حیات در طبقاتِ منفی منزلش اقامت کند و آفتابی نشود! (آنچه گفتم نیم از هزار ماجراست!)
2. زاهدی به رغم نزدیکی به شاه و تکرار طوطیوار کلمه "اعلیحضرت" در کلام خود، چندان از او خوشش نمیآید، از سربند معاملهای که پس از 28 مرداد با پدرش کرد. این از لحن اردشیر در کتاب خاطراتش، هنگامی که ماجرای تبعید فصلالله زاهدی از کشور را نقل میکند، مشهود است.
3. زاهدی بهرغم بیبندوباری و بددهانی، عیّار و لوطیمسلک هم هست. مانند «شازده» آنقدر پَشندی نیست که از آمریکا به خاطر تحریم ملت خود تشکر کند! او سالها در آن خرابآباد زندگی کرده و آن جماعت گاوچران را خوب میشناسد و تحمیل و ظلم آنان به ملت خویش را برنمیتابد. مجموعه علل فوق، موجب شده تا شهبانو و فرزندش، از او خوف به دل داشته باشند و نخواهند پا روی دُم وی بگذارند!
نگارنده اما، دراینباره بیمی دگر دارد. اهمیت خاطرات اردشیر از شاه و شکل حکومتش، اگر از خاطرات علم فراتر نباشد، فروتر هم نیست. ممکن است این گنجینه تاریخی پیش از استحصال، با آفاتی چون: خودسانسوری، آلزایمر یا مرگ از میان برود، مانند آنچه وی در دو جلد از خاطرات منتشره خویش کرده است! مناسب است که مسئولان امر با دعوت وی به ایران و ایجاد بستر مساعد برای آن، دانستههای واقعی وی را کشف کنند و در اختیار تاریخپژوهان قرار دهند».
هفت: سقوط هواپیمای اوکراینی، توهم ضدانقلاب برای جبران مافات!
در روزِ پس از تدفین سردار در کرمان، یک هواپیمای اوکراینی که عدهای ایرانی را به مقصد این کشور میبرد، سقوط کرد و موجب تأسف عمومی ایرانیان شد. میانِ انتشار خبر سقوط هواپیما تا اعلام علت آن، چند روز فاصله بود. در این مدت اما، تمامی آنان که بعدا در قامت مدعیان این حادثه سر و کلهشان پیدا شد، در سکوت مطلق به سر میبردند و این واقعه را عملا به هیچ گرفته بودند! در پسِ اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح، ساماندهندگان آشوبهای آبان 1398 و نیز دی 1396، تصور بردند که فرصتی برای خنثی کردن همایشهایِ پس از ترور سردار پیش آمده است. آنان در روزهای پیش از آن، عملا ره به پستوی افسردگی و ناامیدی برده بودند و تلاشهای خویش در سالیان اخیر را بینتیجه میدیدند! نتیجهای که در پی چند روز دعوت خلقالله به خیابانها برای آنان رقم خورد، بسیار ناچیزتر از آن بود که بتواند تکافوی به حاشیه بردن تشییع سردار را کند! این اما از منظر نگارنده، نافی مسئولیت نهادهای قانونی در شفافسازی ماجرا نیست و همچنان جای آن است که با ارائه دقیق جزئیات، راه بر هرگونه فضاسازی مسدود شود. آنچه میخوانید، ارزیابیهای این قلم در پی واقعه سقوط هواپیمای اوکراینی در همان روزهاست:
پس از ماجرای سقوط هواپیمای اوکراینی و نهایتا قبول مسئولیت آن توسط ستاد کل نیروهای مسلح، بسا دوستان حاضر در این پیج، خواهان دیدگاه نگارنده بودند. گذشته از آنکه کار این قلم بیشتر معطوف به تاریخ است و اگر گاهی به مقولات جاری سرک میکشد، جنبه فرعی و ثانوی دارد، چون هنوز ابعاد ماجرا به درستی مشخص نشده است، حتی تحلیلگران مسلط سیاسی نیز نمیتوانند در این فقره سخنی قطعی بگویند. بااینهمه، هر آنچه در این داستان قطعی مینماید، به قرار ذیل است:
1. «خطای انسانی» در این رخداد، امری قابل قبول است. معنا ندارد نظامی بخواهد یک پیروزی بزرگ ــ که در تشییع 25میلیونی سردار تبلور یافت ــ را با یک شلیک بیمنطق به محاق بَرد!
2. زمینههای بروز این خطای انسانی، هنوز شفاف نیست. آیا آمریکاییها با ارسال سیگنال گمراهکننده و خطابرانگیز، موجب خطای اُپراتور شدهاند یا این همه تنها به تشخیص یا تصمیم او باز میگردد؟ به نظر میرسد که سردار حاجیزاده، قدری سخاوتمندانه مسئولیت همه چیز را گردن گرفته است!
3. شاید با این قلم همداستان باشید که پیامدهای این حادثه، از نفس آن درخور تأملتر بود. سقوط در سحرگاه چهارشنبه رخ داد و اعلام علت آن در صبحگاه شنبه. جماعتی که از اولین ساعات صبحگاه شنبه بوق برداشتند، در هفته پیش از آن و احتمالا متأثر از آنچه در پی ترور سردار روی داد، مطلقا به خواب زمستانی رفته و شاید تصور بردهاند ساکنان هواپیمای اوکراینی، در عداد آدمیان نبودهاند! جای این پرسش است که اگر این هواپیما با موشک آمریکایی هدف قرار میگرفت، آنها باز هم آفتابی میشدند؟ بگذریم، از یک بهانهجویی سخیف سخن گفتیم که حیف است بیش از این قلم را خرج آن کنیم!
4. بااینهمه جای این خُرده باقی است که مسئولان امر یا رسانههای معتبر، دست کم تأثیر خطای انسانی در وقوع این حادثه را به عنوان یکی از مفروضات طرح نکردند تا افکار عمومی پس از انتشار خبر، شوک یا بهت را تجربه نکند!
۵. و بالاخره جماعت اندکی که این روزها با تلاش ترامپ و اپوزیسیون جفت و طاق نظام پا به خیابان گذاشتند، اگرچه برای ماسکه کردن تشییع سردار آمده بودند، اما وزن و قلمرو واقعی خویش را نشان دادند و به ضد خویش مبدل شدند، آن سان که جناب مولانا فرمود:
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود»
پس از یک سال از ماجرای بدرقه سردار در تهران، همچنان معتقدم که اگر کسی، تنها گوشهای از ماوقع آن روز را دیده باشد، دشوار میتواند به هر گرد هم آمدنی، تجمع یا راهپیمایی بگوید! نویسنده پس از مدتها تلاش و در حدود 1 بعد از ظهر، با فاصله زیاد از خیابان آزادی، جایی برای پارک پیدا کرد! دو ساعتی در گوشهای حبس شد و نهایتا از طریق دوستان، دریافت که حالاحالاها پیکر به آن نقطه نمیرسد! این بود که برگشت و البته خیلیها هم پس از ساعتها معطلی، بازگشتند و جای خود را به عدهای دیگر دادند!
هشت: یک سال پس از «مرگِ می ناب»
تکمله این نوشتار در یکسالگی عروج سردار را در ختام همین یادداشت مینویسم، چه اینکه شبکه به اصطلاح ارتباطی اینستاگرام، هنوز هم نام و تصویر او را ممنوع میداند! من اما از آن روز تا امروز، هر لحظه او را میبینم؛ پشت شیشه اتومبیلها، بر در مغازهها، بر دیوار بسا خانهها، بر سیاهیهای عزاداری محرم، بر تابلوی تیمهای جهادی مبارزه با کرونا و هر جایی که نشان از خدمت است، و مگر معنای زندگی چیست؟ جز اینکه جلوی چشم جماعت باشی درحالیکه یک سال پیش در خاک گذارده باشندت؟ و بودنها و داشتنهای یک ملت را تداعی کنی، حتی نزد جماعتی که روزگاری با تو مخالف بودهاند؟ همه ما روز به روز به مرگ نزدیکتر میشویم و قهرمان ما لحظه به لحظه باشکوهتر، پرطراوتتر و زندهتر!