بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی خیر خلقه و افضل بریته محمد و عترته الطاهرین و لعنهالله علی اعدائهم و منکری فضائلهم ابدالابدین و دهرالداهرین الی قیام یومالدین. و بعد فان شرفالعلم لایخفی و فضله لا یحصی قد ورثه اهله منالانبیاء و نالوا بذلک نیابه خاتمالاوصیاء الذین فضل مدادهم علی دماءالشهداء.
یکی از بزرگترین نوابغ علمی و اساتید نامی و مشاهیر علمی حضرت مستطاب استاد معظم و پدر روحی و علمی و اخلاقی حقیر حضرت مستطاب علم الاعلام و مفخره الایام و الانام و استاذ الکل فی الکل آقای حاج سید ابوالقاسم خویی متعنی الله تعالی و سائرالمؤمنین و المسلمین بطول بقائه آمین.
حقیر که مدت بیش از یک ربع قرن یعنی مدت بیستوپنج سال و اندی در خدمت ایشان بودهام( از سال1370 هجریقمری تا سال1395 هجریقمری) و از محضر درس ایشان در فقه و اصول و تفسیر استفاده کرده و بهرهمند شده و ضمنا به سمت محرر و منشی و مدیرامور مراسلات و مکاتبات و استفتاءات و اجازات و محاسبات مفتخر بودم درصدد برآمدم بیوگرافی و ترجمه حال و زندگینامه معظمله را از بدو ولادت ایشان تا هنگام افتخار تلمّذ و خدمتگزاری ایشان را از زبان خودشان بهرشته تحریر درآورم و بعد از آن به مشاهدات عینی خودم بنویسم تا یادگاری باشد و این مشاهدات از ماه مبارک رمضان سال1370 هجریقمری شروع و تا انتهای سال1395 هجریقمری یعنی ماه رجبالمرجب یکهزار و سیصد و نود و شش هجری بوده که در آن وقت از نجفاشرف (عراق) به جانب ایران تسفیر( تبعید) شده و از استفاضه از محضر مبارک محروم گردیدم.
حقیر پس از شروع بهدرس تفسیر که در ابتداء برای خواص اصحاب و افاضل طلاب بود در منزل خودشان تدریس میفرمودند و بعداً که افراد مطلع شدند و جمعیت زیاد شد درس را به مسجد( خضراء) که محل تدریس فقه و اصول ایشان بود منتقل نمود و سبب شد که تمام شاگردان اصول و فقهشان و دیگران در آن شرکت کنند. حقیر در آن وقت شرکت کردم و مدتی نزد ایشان ناشناس بودم ولی نسبت به ایشان عشق میورزیدم و این معنی را نزد رفقا و دوستان بزبان میآوردم تا روزی که یکی از رفقای عزیز جناب مستطاب حجتالاسلام والمسلمین آقای حاج سیدمحسن خلخالی دامت برکاته به من گفتند بیا یک مطلب مهمی برایت تعریف کنم عرض کردم بفرمایید.
فرمودند دیروز خدمت استاد معظم آقای خویی در منزلشان مشرف شدم ایشان از من پرسیدند شخصی را سراغ نداری که مباحث و جزوات تفسیر مرا پاکنویس و استنساخ کند زیرا من جز همان مسودهای( چرکنویس) که دارم نسخه دیگری ندارم که اگر یک ورق از این جزوات مفقود شود من نمیتوانم عوضش را بنویسم. من به ایشان عرض کردم چر آقا من شخصی را سراغ دارم که کارش این است و از همین راه استنساخ ارتزاق و اعاشه میکند و او هم شاگرد و هم عاشق شما است. تعجب فرمودند و گفتند شاگرد را فهمیدم ولی عاشق یعنی چه؟ عرض کردم او به شما عشق میورزد و هر جا ذکرخیر شما به میان میآید با احترام فراوان از شما یاد میکند و میگوید فریفته علم و دانش و بیان ایشان هستم و به ایشان عشق میورزم. پرسیدند کی است؟ عرض کردم خودش را به خدمت میآورم تا بشناسید.
آنقدر من از این مطلب خوشحال شدم که حد و اندازه نداشت. عرض کردم با سر بهخدمت ایشان شرفیاب میشوم آیا وقتی تعیین فرمودهاند؟ ایشان فرمود بلی امروز عصر که روز جمعه است قرار است خدمتشان برویم. من هم گفتم علی الرأس و العین و تا آن ساعت عصر از شوق زیارت و تشرف بهخدمت و دیدار ایشان در پوست خود نمیگنجیدم و لحظه شماری میکردم تا آن وقت برسد. ساعت پنج بعدازظهر بود که رفتم منزل آقای خلخالی و به اتفاق ایشان به محضر مبارک استاد مکرم شرفیاب شدم معظمله بهگرمی استقبال فرمودند و پس از تشریفات و تعارفات مجلسی فرمودند کاری با شما داشتم و از من خواستند خود را معرفی کنم و من هم خود را معرفی کردم و فرمودند مرحوم پدرت خوب میشناختم و از رفقا بودند. بعد رفتیم سر اصل موضوع و کار خود را فرمودند و جزوات را نشان دادند و از من خواستند بهعنوان نمونه یک سطر بنویسم. نوشتم و تقدیم کردم و دیدند و فرمودند خیلی خوب است و پرسیدند خوب تو که کارت این است چطور معامله میکنی صفحهای یا بیتی( مراد از بیتی در اصطلاح کتاب این است که هر پنجاه حرف مکتوب را گر چه مقروء نباشدــ مانند واو جماعتــ یک حرف حساب میکنند و این بیت حروف بیاعراب و زیر و زبر است و اگر حروف با زیر و زبر باشد هر چهل حرف یک بیت است که طبق حساب تقریبی قرآن مجید را ده هزار بیت میدانند). عرض کردم حالا وقت معامله نیست. فرمودند چرا؟ عرض کردم بعد از استنساخ باید معامله شود. حضرتعالی چند ورق لطف کنید استنساخ کنم اگر پسندیدید آن وقت معامله شود.
فرمودند من همین یک نسخه را دارم و میترسم ورقی مفقود شود که دیگر نمیتوانم آنرا بنویسم. عرض کردم من حاضرم در محضر حضرتعالی هر ساعتی که بفرمائید بنشینم و بنویسم که اوراق حضرتعالی دست نخورد ولی چنین وقتی برای حضرتعالی میسر نیست و من تعهد میکنم که ورقی از بین نرود و چند ورق دادند و شمارهگذاری کردیم و بردم و آن شب تا صبح نخوابیدم و تمام آن اوراق را استنساخ کردم و فردایش آوردم خدمتشان و اول اوراق خودشان را تحویل دادم و بعد نوشته خود را و ایشان بردند و مطالعه کردند و فردایش فرمودند بسیار عالی بود، خوب حالا معامله کنیم. عرض کردم حضرتعالی میخواهید کتاب چاپ کنید و تجارت کنید؟ فرمودند خیر غرضم تنها نشر معارف قرآنمجید است. جسارت کرده و پرسیدم آیا بخل دارید؟ فرمودند یعنی چه؟ عرض کردم حضرتعالی خدمت بزرگی انجام دادهاید و بگذارید دیگری هم در این امر سهیم و شریک باشد و بهعنوان کمک یک کوشه کار را بهعهده بگیرد. فرمودند مانعی ندارد ولی تو از این راه ارتزاق واعاشه میکنی. عرض کردم بلی ولی آنچه حضرتعالی تاکنون آماده کردهاید کار یک هفته هم نیست که ارزش معامله داشته باشد و بقیه را در هر هفته مطلب دو درس را آماده میکنید آن هم وقتی نمیبرد و یک نوع تنوعی است علاوه براینکه استفاده علمی برای من دارد و انسان همیشه با استفاده مادی سعادتمند نمیشود و سعادتی که از دعای شخصیتی مانند حضرتعالی حاصل میشود هرگز در ماده حاصل نمیشود. معظمله بسیار خوشحال شدند و دعا فرمودند و گفتند اگر در قدیم جوانانی مانند تو به علمای قدیم کمک میکردند و در چنین مواردی وقت خود را صرف میکردند خیلی بیش از این آثار علمی از آنها باقی میماند. خدا به شما جزای خیر بدهد.
خلاصه شروع بهکار کردم و چندین مرتبه سبک و ترتیب مطالب عوض شد و از سرگرفته میشد و همین کتاب البیان را چهار مرتبه نوشتم و بالاخره بار چهارم قرار شد دیگر تبدیل نشود ولی لازم بود تمام نوشتهها مقابله شود. فرمودند چه وقت مقابله شود، عرض کردم بهترین وقت برای مقابله که مزاحمی نباشد بینالطلوعین است. من خود را خدمت میرسانم و بعد از نماز صبح شروع میکنیم. خیلی خیلی خوششان آمد و بحمدالله و بتوفیق الهی در مدت کمتر از یک ماه مقابله تمام شد و بعد از تمامی تفسیر سوره حمد و تاء تمت آن. عرض کردم اجازه بفرمایید بسم الله سوره بقره را بنویسم. حضرتعالی که تا آخر سوره بقره را تدریس فرمودهاید و من پاکنویس کردهام. فرمودند اگر به این ترتیب بخواهم تفسیر را تمام کنم حداقل بیست سال وقت و تن سالم و بیمزاحم میخواهد و به چنین عمری امید ندارم و بر فرض که پیش برویم و در آخر مقداری بماند خواهند گفت ایشان تفسیر دارند ولی ناقص است بگذار بگویند و همین البیان هم یک تفسیر ناقص است و بهتر این است که علوم قرآن را پیش بگیریم که هر چه تمام شود خود موضوع جداگانه و یک کتاب و ضمناً تفسیر هم هست.
عرض کردم بسیار فکر خوبی است و چه موضوعی بهنظر حضرتعالی اولویت دارد؟ فرمودند (آیاتالاحکام) بهنام (فقه القرآن علی المذاهب الخمسه) و قرار بر این شد و شروع به این کار کردند که موضوع رجال پیش آمد و آن را کنار گذاشته و به رجال پرداختند؛ و با قسم بر اینکه هر روز سه ساعت را به این کار اختصاص بدهند و به هیچ کاری نپردازند.
با این تصمیم و استخدام چند نفر از فضلاء جهت مراجعه کتابها که هر کدام مسئول چند کتاب باشند مدت هفت سال طول کشید و بحمدالله تمام شد. تمام رجال را من دو بار پاکنویس کردم زیرا ترتیب اول بههم خورد و ترتیب دیگری شروع کردند.
این بود مبدأ آشنایی با ایشان. بعد از مدتی فرمودند که من مراسلاتم زیاد شده و وقت جواب دادن ندارم و از شما میخواهم این کار را عهدهدار شوید، ولی به شرطی که اجرت در بین باشد. عرض کردم چشم ولی من چیزی نمیگویم و هر چه خودتان مرحمت فرمودید قبول است و من حرفی ندارم و انشاءالله پول شما مایه برکت خواهد بود.
خاطره شیرینی یادم آمد و بهنظر میآید نوشتنش خالی از لطف نباشد.
یک روز ظهر من از در قبله صحن مطهر حضرت امیر سلاماللهعلیه وارد شدم که از در بازار بزرگ بیرون بروم و به ایشان برخوردم که نمازشان تمام شده بود و رو به منزل تشریف میبردند. سلام عرض کردم خدمتشان. فرمودند با تو کاری دارم. عرض کردم در خدمت هستم. اتفاقاً در ایوانی که قبر مرحوم مبرور محدثنوری و مرحوم مبرور حاج شیخ عباس قمی رضواناللهتعالیعلیهما در آن بود نشستیم و فاتحه خواندیم و فرمودند امروز وجهی بهدستم آمده که اختیارش با خودم است و تو را در نظر گرفتهام که قسمتی از آن را به تو بدهم و مبلغش هم خوب است. عرض کردم اگر از وجوه است قبول نمیکنم و بحمدالله دارم. فرمودند وجه قابلی است. عرض کردم آنچه بهنظر میرسد حداکثر ده دینار و حداقل پنج دینار است و حضرتعالی هم که میخواهید لطف کنید ولی من نمیگیرم و اگر از ملک شخصی باشد حتی یک فلس را قبول میکنم و مایه برکت قرار میدهم. فرمودند اقلی که تو در نظر گرفته بودی اکثر است یعنی تمام مبلغ پنج دینار است. وقتی دیدند من قبول نمیکنم دعا کردند و فرمودند: خداوند در رزق و روزی تو برکت عطا فرماید. و یک دینار از جیب مبارکشان در آوردند و مرحمت فرمودند و گفتند این از مال خودم است. این خاطره برای من بسیار شیرین و فراموش نشدنی است.
بعد از این مدت درس تفسیر تعطیل شد و فقط درس فقه و اصول مستمر بود. حقیر در دوره ششم اصول شرکت کرده و درس قفهشان را نیز حاضر میشدم و بهعلت کثرت طلاب و نارسایی صدای ایشان و بهدستور اطباء که نباید بلند حرف بزنند من پیشنهاد بلندگو و ضبط دادم و دستگاه ضبطی داشتم که میشد از او بلندگو گرفت و همین کار را کردم که مطالب ایشان را بهطور زنده بهیادگار داشته باشم و هم آقایانی که بهعلتی در درس حاضر نبودهاند و تقریر درس مینوشتند از درسی که ضبط شده بود استفاده کنند.
درس فقه ایشان که ساعت هشت صبح بود من یک ساعت قبل از درس ضبط باز میکردم و اعلان کردم هر کس میخواهد درس فقه روز قبل گوش کند سرساعت هفت حاضر شود و مقررین تماماً حاضر میشدند و کمبود روز گذشته را تکمیل یا اصل درس را گوش میکردند و ابتدای ضبط فقه از بحث لباس مشوک بود تا مبحث زکات فطره که مدت نه سال طول کشید و در همین مدت در اصول یک دوره کامل ضبط شد که وقت آن یک ساعت بعد از غروب بود.
معظمله نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را در مسجد خضراء که متصل به صحن مطهر و یک در از صحن و یک در از فلکه دور صحن دارد نماز جماعت اقامه میفرمودند و بعد از نماز مغرب و عشاء یک ربع ساعت به جواب سؤالات و اشکالات طلاب پاسخ میدادند.
و ساعت یک بعد از مغرب منبر رفته و درس را شروع میفرمودند و در حدود نیم ساعت با قدری کمتر درس تمام میشد و میرفتند منزل که در آنجا هم پس از قدری استراحت جمعی از فضلاء تشریف میآوردند و جلسه استفتاءمانند تشکیل میشد ولی حاشیه بر عروه و وسیله مرحومین مبرورین سیدین یزدی و اصفهانی اعلی الله مقامهما تحریر میشد.