«مشاهدات فرزند رهبر فدائیان اسلام در قامت یک خبرنگار» در گفت‌و‌شنود با فاطمه نواب صفوی

برای من، جبهه زیباترین جای دنیا بود

فاطمه نواب صفوی، فرزند شهید نواب صفوی، سابقه خبرنگاری و عکاسی از وقایع پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به‌ویژه دفاع مقدس را در کارنامه خویش دارد. گزارش‌های وی گاه، صفحات نخست یا تیتر اول روزنامه «کیهان» را به خویش اختصاص می‌داد و خوانندگان فراوان داشت. در باب خاطرات وی از این عرصه، با وی گفت‌وشنودی انجام داده‌ایم که نتیجه آن پیش روی شماست.
برای من، جبهه زیباترین جای دنیا بود
سؤال نخست ما این است که چه عاملی شما را به حرفه خبرنگاری جذب کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. همیشه دلم می‌خواست که برای مردم کاری انجام دهم و نیازهای آنها و واقعیت‌های زندگی‌شان را برای جامعه مطرح کنم و در نتیجه همه نسبت به همدیگر، شناخت پیدا کنند. مثلا مردم ما درباره بلوچستان، کردستان و مناطق دیگر، اطلاع چندانی ندارند و نمی‌دانند در آنجا چه خبر است. در نتیجه اگر درباره این مناطق، مخصوصا به صورت مصور مطالبی نوشته شود، همه مردم با هم آشنا می‌شوند و به مسائل یکدیگر پی می‌برند و مشکلات هم را می‌فهمند و بین جوامع، هماهنگی خوبی به‌وجود می‌آید. به همین دلیل، وقتی درباره مردم این مناطق چیزی می‌نوشتم و وضعیت زندگی و نیازهای آنها را بیان می‌کردم، خیلی خوشحال می‌شدند. خاطرم هست که من، درباره بلوچستان مقاله‌ای نوشتم و عکس‌هایی را که خودم گرفته بودم، ضمیمه‌اش کردم و خیلی‌ها به من می‌گفتند: همراه با مقاله تو، به بلوچستان سفر کردیم!
 
انتخاب سوژه‌هایتان چطور صورت می‌گرفت؟ منظورم این است که برای تهیه گزارش‌، شخصا تصمیم می‌گرفتید یا از سوی سردبیر کیهان، تصمیم‌گیری به شما محول می‌شد؟
من هیچ وقت طوری کار نمی‌کردم که کسی بتواند به من امر و نهی کند که کجا بروم و کجا نروم! هر وقت می‌دیدم جایی نیاز هست، می‌رفتم؛ لذا بعد از اینکه کارت خبرنگاری کیهان را گرفتم، هرجا که می‌دیدم مردم مشکلی دارند، برای شنیدن صدایشان می‌رفتم. یک جور خبرنگار خودکار بودم! چون ما انقلاب کرده بودیم که شرایط مردم مستضعف خوب و عدالت برقرار شود و فقر در جامعه از بین برود. هنوز هم که هنوز است، هر جا که می‌روم، دنبال خبرهای مردمی هستم. من مدتی به کشمیرِ هند رفتم که محاصره نظامی بود و از شب تا صبح، صدای گلوله می‌آمد و از ساعت 5 بعدازظهر به بعد، حکومت نظامی بود. در چنین شرایطی، با تمام سران طرف‌های درگیر مصاحبه کردم! البته چندین بار هم نزدیک بود ارتش دستگیرم کند، ولی با کمک ائمه اطهار(ع) و لطایف‌الحیل از جمله نقش‌بازی کردن ــ که لال هستم و نمی‌توانم جواب بدهم ــ نجات پیدا کردم!
 
فاطمه نواب صفوی
 
شهامت حضور در محیطی‌هایی همچون کردستان را آن هم در شرایطی که حتی خبرنگاران مرد هم جرئت حضور در آنجا را نداشتند، چطور به‌دست می‌آوردید؟
آیت‌الکرسی می‌خواندم و می‌رفتم؛ چون برای من مردم مهم بودند. از طرفی می‌دیدم که برای مردم عادی و قشر متوسط کرد، حرف‌هایی را که رهبرانشان می‌زدند، اصلا مطرح نیست و فقط به خاطر اینکه مثلا پسرخاله‌شان رفته و عضو آن حزب شده بود و اگر اینها نروند، درست نیست، این کار را می‌کردند! از طرفی سرانشان سعی می‌کردند در کردها، نوعی احساس نژادپرستی ایجاد کنند و با گفتن اینکه شما کُرد هستید و حکومت به شما توجهی نخواهد کرد، آنها را تحریک کنند. چیزی مثل زمان جاهلیت وگرنه کردها هم مثل بلوچ‌ها و سایر اقوام، قبل از انقلاب هم مشکلات داشتند. مگر حاشیه‌نشین‌های اطراف تهران وضعیت خوبی داشتند؟ حتی در مشهد، یعنی جایی که مرقد حضرت رضا(ع) قرار داشت، نیمی در فقر به سر می‌بردند و این مسائل فقط منحصر به کردها نبود. در هر جای کشور می‌شد این تبعیض‌ها یا اختلافات طبقاتی را مشاهده کرد.
 
در جبهه‌های جنگ، مواجهه افراد با یک زن خبرنگار چگونه بود؟ از حضورتان تعجب نمی‌کردند؟
نه؛ فکر می‌کردند من مادر یا خواهرشان هستم! با اینکه همیشه کلاشینکوف روی شانه‌ام و نارنجک و چیزهای دیگر هم همراهم بود، به من به صورت یک پناهگاه نگاه می‌کردند و اغلب می‌دویدند و می‌آمدند و با من، در مورد مسائلی که در روز برایشان اتفاق می‌افتاد، صحبت می‌کردند. عمدتا نگاه‌ها خیلی خوب بود و من هر جای دنیا که می‌رفتم، دوست داشتم خط مقدم جبهه باشم و هنوز هم که هنوز است، همین طور هستم! یک بار بعد از شهادت دکتر چمران، با خانمش رفته بودیم مکه و موقعی که از رادیو مارش عملیات را می‌زدند، واقعا سر از پا نمی‌شناختم و می‌گفتم: آخر من چرا به مکه آمده‌ام؟ من باید در خط مقدم باشم! احساس می‌کردم تمام زیبایی‌ها در خط مقدم است، امام زمان(عج) در آنجا هستند، حضرت سیدالشهدا(ع) فرمانده هستند، احساس می‌کردم تمام مولکول‌های فضای جبهه، عشق خداست که در ریه‌های ما می‌آید و می‌رود! جبهه برای من، زیباترین جای دنیا بود و هیچ جای دنیا را به خط مقدم ترجیح نمی‌دادم! فضا پر از عشق، صفا، یکرنگی و عطر خدا بود. انگار که آدم، مستقیما در آغوش خدا قرار گرفته بود. همه آن گرماها و تشنگی‌ها، زیبا بود. بلاتشبیه وقتی حضرت زینب(س) می‌فرمایند: «ما رایت الا جمیلا»؛ جز زیبایی ندیدم، آدم واقعا این را در جبهه احساس می‌کرد. تمام نفسانیات در آنجا از بین می‌رفت و انگار که بچه‌ها، چندین مرحله عرفان را به‌سرعت طی می‌کردند و در عرض مدت کوتاهی، به اوج می‌رسیدند! این همه زیبایی را انسان در کجا می‌تواند پیدا کند؟ البته جنگ همه جای دنیا رخ داده، مثل جنگ‌های جهانی اول و دوم، یا جنگ ویتنام ولی سربازان آن جنگ‌ها، با نیّت قرب به خدا و شهادت که نمی‌جنگیدند. برای دفاع از سرزمینشان می‌رفتند که آن هم در جای خود ارزشمند است، ولی حالت‌های عارفانه و عاشقانه، در آن جنگ‌ها نبود. جبهه در اینجا، سر تا پا عشق و زیبایی بود و شهادت موهبتی بود که کسی از آن فرار نمی‌کرد و اکثرا به استقبال آن می‌رفتند! البته کسانی هم بودند که می‌ترسیدند، ولی اکثریت با روحیه شهادت‌طلبی به جبهه می‌رفتند. وقتی در جایی اخلاص باشد، انسان احساس سبکی و بی‌وزنی می‌کند! بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که با من رفتار نامناسبی می‌کردند و مثلا می‌گفتند: زن اینجا چه کاری می‌کند؟ بی‌آنکه بپرسند: من کی هستم و چرا آمده‌ام؟ مثلا یک بار وقتی آقایی چنین حرفی زد، بلافاصله سرش داد زدم: «مگر زن نجس است؟» ولی چند قدم آن طرف‌تر در آزادسازی خرمشهر، یک آقای روحانی که لباس رزم به تنش بود، با دیدنم گفت: «تو دختر زینبی که در چنین شرایطی، به وسط میدان جنگ آمده‌ای!» و بسیار اظهار محبت کرد.
 
نگاه خانواده به فعالیت‌های شما چه بود؟ مخالفتی با حضورتان در چنین فضاهایی نداشتند؟
 مادرم فکر می‌کردند درست نیست که من به جبهه می‌روم. حتی می‌گفتند: جبهه بر زن واجب نیست و تو اگر کشته بشوی، شهید محسوب نمی‌شوی! حتی مرا پیش یکی از مراجع بزرگ بردند و به ایشان گفتند: دخترم به جبهه می‌رود و ممکن است کشته شود و شهید هم محسوب نشود و او را به جهنم ببرند! اما آن آقای بزرگوار گفتند: «نه خانم! این دختر نواب صفوی است، به آنجا می‌رود و به رزمنده‌ها روحیه می‌دهد، برود، خیلی هم خوب است!» از آن روز به بعد، دائم به مادرم پز می‌دادم که دیدید؟ من پیروز شدم!
 
شیرین‌ترین خاطره‌ای که از دوران خبرنگاری‌تان دارید، چیست؟
خاطرات لطیف و شیرین زیادند. یک بار، الاغی را دیدم که به پایش ترکش خورده بود و بچه‌های رزمنده، با چه دلسوزی عجیبی زخمش را بسته و برایش آب و غذا آورده بودند و من در آن فضای خشونت‌بار جنگ، در این بچه‌ها خشونتی نمی‌دیدم! از جمله خاطرات جالبم، صحنه‌هایی بود که در روستای عرب‌های بومی خوزستان دیدم. ساکنین این روستاها ــ که اکثرا کارشان کشاورزی بود ــ با شروع جنگ، همگی خانه‌های گلی‌شان را رها کرده و رفته بودند و تنها گاو و گوسفند و الاغشان باقی مانده بود! یک بار روی پشت بام یکی از این خانه‌ها ــ که با چند تا چوپ روی آنها حصیر پهن کرده بودند ــ رفتم. نزدیک غروب بود، از آن بالا آخور حیواناتی را دیدم که در حیاط خانه‌ای بود. سگ خانه برای آنکه حیوانات مربوط به این خانه را جمع کند، پارس می‌کرد! این صحنه برایم بسیار جالب و عجیب بود. از طرفی معمول است که وقتی حیوانات از چرا برمی‌گردند، در آخور یک ‌مقدار کاه و این چیزها هست و حالا که صاحبان خانه نبودند، اینها مثل بچه‌های یتیمی که وقتی برمی‌گردند، پدر و مادرشان در خانه نیستند، سرگردان این طرف و آن طرف می‌رفتند که چیزی پیدا کنند و سگ خانه هم تمام مدت، مراقب بود که اینها از خانه بیرون نروند و سرگردان نشوند و این کشمکش، صحنه‌های بسیار عجیب و جالبی به‌وجود آورده بود.
 
فاطمه نواب صفوی
 
از تلخ‌ترین خاطراتی که در دوران خبرنگاری‌تان رخ داد، برایمان بگویید.
یک بار در منطقه دب‌ حردان، در شرایطی قرار گرفتیم که عراقی‌ها هفتصد تا تانک داشتند و ما این طرف، چهار پنج نفر بودیم که غیر از یک توپ 106، هیچی نداشتیم! در آن شرایط بچه‌ها با شوخی کردن، کاری ‌کردند که فضا غم‌انگیز نباشد؛ مثلا یکی از بچه‌های گروهِ دکتر چمران، جوان شوخی بود که اسمش یادم رفته. او می‌گفت: وقتی عراقی‌ها توپ می‌زنند، دارند پتوهایشان را می‌تکانند، وقتی هم که رگبار می‌زنند، دارند قلیان می‌کشند... و با این حرف‌ها، بچه‌ها را می‌خنداند. خلاصه بچه‌ها این توپ 106 را روی دوششان گرفتند که ببرند و در جایی مستقر کنند تا بتوانند به عراقی‌ها گلوله بزنند. من هم در سنگر ‌نشستم تا وقتی توپ آماده شد، همراهشان بروم. با استقرار توپ از چادر بیرون آمدم که یک وقت دیدم یک موشک آمد و همین دوستی که شوخی می‌کرد، جلو چشممان تکه تکه شد! طوری که بچه‌ها، جنازه‌اش را در یک پتو جمع کردند!
 
از اینکه از دنیای خبر دور شده‌اید، احساس دلتنگی نمی‌کنید؟
من هر جا که بروم، حتی اگر مسافرت تفریحی باشد، حتما در آنجا کاری برای خودم جور می‌کنم و درباره مردم آن منطقه و نیازها و خواسته‌هایشان، جست‌وجو و یادداشت‌برداری می‌کنم و عکس می‌گیرم. اگر کارهای جانبی زیاد نباشند که همه وقتم را بگیرند، باز هم این کارها را انجام می‌دهم. یک بار مسافرتی به سوئیس داشتم و موقعی که برگشتم، مقاله‌ای نوشتم درباره اینکه سوئیس ــ که به عنوان مهد تمدن و آزادی و صلح و... مطرح شده ــ مجهزترین تانک‌ها را می‌سازد و به دنیا صادر می‌کند. بنابراین چرا ایران نباید خودش را به تسلیحات روز مجهز کند؟ لذا هر جا که می‌روم، در جست‌وجوی مطالبی هستم که بتوانم آنها را بنویسم. https://iichs.ir/vdcb9gb8.rhbawpiuur.html
iichs.ir/vdcb9gb8.rhbawpiuur.html
نام شما
آدرس ايميل شما